رمان جیران خاتون❤️
فصل دوم❤️🔥
قسمت اول❣
"راوی"
بیست روز از تیر خوردن جیران میگذشت .اما جیران بهوش نبود هنوز و .ناصرالدین شاه قاجار بدجور دلتنگ سوگلی اش بود و هر روز به بالینش میرفت و کنارش مینشست و درد و دل میکرد .
"شاه"
دلتنگ جیرانم بودم .شب بود و همراه تاجی نشسته بودم و در حال صحبت کردن بودیم .نزدیک های سحر بود که تاجی رفت .وقتی رفت به سمت تختم رفتم و روی آن دراز کشیدم .چشمانم را بستم .چشمانم داشت سبک میشد که صدای خواجه باشی آمد .ترسی به دلم افتاد .سریعا بلند شدم و به سمت پذیرایی اندرونیم رفتم .گفتم"چیزی شده خواجه باشی؟"با لبخندی بر لب گفت"پس از این مدت به هوش نبودن جیران خاتون اکنون بهوش آمده اند ."باورم نمی شد .نمیدانستم چه کنم از بس خوشحال بودم .سریع به سمت اندرونی جیران راهی شدم .وقتی رسیدم جلوی در ایستادم .صدای کسی نمی آمد .به سمت در اتاقش رفتم .داخل نشدم و همانجا ماندم صدای جیران را که خیلی آرام بود شنیدم .بعد از کمی داخل شدم .محمد قاسم کنار مادرش به خواب رفته بود .جیران هم کنارش دراز کشیده بود و مینگریستش .تا مرا دید خواست از جای خود بلند شود .سریع درست دراز کردم و گفتم"راحت باش جانکم!هیمنگونه بمان تا برایت بگویم چه کشید شاه در این مدت که دلبرکش بهوش نبود ."سمت تختش رفتم و کنار تختش نشستم .دستم را روی دستانش نهادم و گفتم"زخمت چگونه است؟درد داری ؟"دستش را روی جای تیر خورده نهاد و گفت"خیر قبله عالم!نگران نباشید حالم خوب است ."دستی بر سرش کشیدم و با بسیاری بغض بوسیدم و گفتم"چقدر دلم برایت تنگ شده بود .برای حرف زدن هایت .چقدر دلتنگ چشمان تیله ای سیاهش بودم ."جیران لبخندی زد .
این داستان ادامه دارد ....❤️
@jeyran_khaton
هدایت شده از ❤𝓢𝓮𝓵𝓪𝓷𝓼𝓝𝓪𝓫❤
4تا فرشته زیبا از آسمان حق ما نیست؟ 😍😍😍
#همسایهفواجباری
هدایت شده از {سلبریتی ادیت}
ی کیوت تا ۱۶۰ تایی شدنمون
♡160♡
#همسایه_فور
#غیر_همسایه_فور
هدایت شده از ‹𝘌𝘥𝘪𝘵𝘩𝘓𝘢𝘯𝘥›
باوجودانبوهىازفعاليتولىروىاينآمارمونديم😐🦖!
يكمحمااايت🥲://///
ايشششش🥲👩🦯:/
#همسايهفور
@EdithLand
رمان جیران خاتون🐳
فصل دوم🐬
قسمت دوم🐋
"جیران"
محمد قاسم ۸ ماهش شده بود و روز به روز زیباتر می شد .کمی با داغ محمدم کنار آمده بودم .صبح بود و محمد قاسم در گهواره اش خوب بود .من از روی تخت بلند شدم و به سمت پذیرایی اندرونیم رفتم .دلم هوای محمد را کرده بود .گلنسا در اندرونی نبود .منتظر ماندم تا بیاید .وقتی آمد سریع به سمت اتاقم رفتم و گفتم"گلنسا از اندرونی بیرون مرو و پیش محمد قاسمم باش تا من برگردم ."چادر سر کردم و محجر بستم وبه سمت در رفتم .در را گشودم و گفتم"گلنسا بفهمم محمد قاسم را تنها گذاشته ای و رفته ای پی عشق و حالت من میدانم و تو ."و بعد به بیرون رفتم و راهی قبرستان شدم .وقتی به قبرش رسیدم دستی بر قبر کوچکش کشیدم و محجرم را به بالا دادم و روی قبرش را با گلاب معطر ساختم .بوسه ای بر اسمش زدم و دست رو قبرش نهادم و فاتحه خواندم .کمی سر قبرش نشستم و دعا خواندم و اشک دلتنگی ریختم .بعد بلند شدم و به سمت بازار راهی شدم .محجرم پایین بود که معلوم نشود زن شاه هستم .به جایی رسیدم که پارچه های زیبا و قشنگی داشت .قصد کردم یک پارچه مخمل زیبا بخرم .پارچه را خریدم و به سمت ارگ راهی شدم .وقتی رسیدم پارچه تا شده را زیر چادرم نگه داشته بودم تا کسی نفهمد به بازار رفته بودم .وقتی به اندرونیم رسیدم محجر بالا دادم و در را گشودم و به داخل شدم .چادر از سر برداشتم .تا که رفتم سمت میز بروم دیدم محمد قاسم چهار دست و پا به سمتم می آمد و میگریست و ماما ماما میکرد .گویا تازه از خواب بیدار شده بود .باورم نمیشد محمد قاسم چهار دست و پا راه میرفت .و میتوانست بنشیند .چادر و محجر را روی صندلی نهادم و پارچه را روی میز نهادم و بهسمتش رفتم و کنارش زانو زدم و اورا در آغوش گرفتم .بوسه ای بر گونه اش زدم و گفتم"مادرت بمیرد که ترسیده ای پسرکم ."و بعد به سمت جلو رفتم و نام گلنسا را خواندم .نبود ،محمد قاسم را روی تخت نهادم .او که گریه اش بند آمده بود مشغول بازی کردن با اسباب بازی هایش بود .کنارش نشستم و مشغول نگاه کردم و بازی کردن با محمد قاسم شدم .تا که صدای در آمد سریع از اتاق بیرون زدم .گلنسا بود .تا مرا دید هول شد و دست و پایش را گم کرد و به پته پته افتاد .گفتم"مگر به تو نگفته بودم از اندرونی بیرون نرو !اگر براس محمد قاسم اتفاقی می افتاد خودم میکشتمت .حالا که اینطور شد یا میروی کوهشار کمک دست مادر میشوی یا تا دستور نداده ام از اندرونی ام بیرون نمیروی ."نزدیکش رفتم و ابروهایم را به هم متصل کردم و دست به پهلو نهادم و گفت"اصلا بگو ببینم تو و آن عزیز آقا و آن کوکب چه دارید در بیرون که به خاتونتان نمیرسید؟..."تا رفتم ادامه حرفم را بگویم صدای گریه محمد قاسم بلند شد .به سمت اتاق رفتم و محمد قاسم را در آغوش گرفتم .به سمت گلنسا رفتم و درحالی که داشتم محمد قاسم را آرام میکردم به گلنسا گفتم"بگو آن عزیز آقا و کوکب بیایند کارشان دارند .این وضع نمیشود که هر وقت دلتان خواست به بیرون بروید ."بعد اینکه رفت سعی کردم محمد قاسم را آرام کنم .
این داستان ادامه دارد ....❤️
@jeyran_khaton
هدایت شده از .
تیزرقسمت52جیران🚶🏻♀💔
. #جیران
. #تیزر
. #جیرانلند
﮼کپیممنوع
﮼ساختخودمونه
⌞👸🏻@jeyranlanD⌝
الهی بمیرم برای جیرانم🥺
شاهو دیدید اول تیزر سیاه داشت
اون لحظه ای که یک مرد سفید مو کنار شاه بود همون طبیبی بود که به شاه گفت دیگ کار از کار گذشته یعنی اینجا هم اومده تا مریضی جیران رو به شاه بگه🥺😭💔