eitaa logo
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
427 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5هزار ویدیو
102 فایل
〖﷽〗 مافࢪزندان‌مڪتبےهستیم‌ڪہ‌ازدشمن امان‌نامه‌نمےگیࢪیم...!😎✌🏿✨' ‌ ‌ اطلاعات‌ڪانال راه‌ارتباطے @jihadmughniyah https://harfeto.timefriend.net/16911467292156 رفاقت‌تـا‌شهادت!🕊:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 •|🍃°|شهادت میخوای؟! پس بدان ڪه . . . •|❣️°| تنها ڪسانی می شوند ڪه شهید باشند…•|🌙°| •|🌼°|به این سادگی ها نیستـــــ •|💥°|باید قتلگاهی رقم زد•|🔥°| باید ڪُشت!! ←منیت را→ ←تڪبر را→ ←دلبستگی را→ ←غرور را→ ←غفلت را→ ←آرزوهای دراز را→ ←حسد را→ ←ترس را→ ←هوس را→ ←شهوت را← ←حب دنیا را← باید از خود گذشت•|👣°| •|✌🏻°|باید ڪشت «نَفس» را شهادت دارد!•|🥀°| •|💔°|دردش ڪُشتن " لذت " هاست... باید شویم تا شهید شویم! بايد اقتدا كرد به شهدا•|  🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
(:"💜❥↷:) بعدازتو؛این‌دنیا یک‌دنیاکاردارد تادوباره↓ دنیاشود ... !💔 -〖جِنآبِ‌سَردآر〗- 【°♡ツ°】🍭ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ربنا‌آتنا‌فی‌الدنیا‌حَسَنھ...♡ |حَسَنھ|❝ هَمآن‌نیم‌نگاهِ‌توست‌بہ‌مآسردارِ‌جآن ^_^🌿°•|  🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
(:"💜❥↷:) بعدازتو؛این‌دنیا یک‌دنیاکاردارد تادوباره↓ دنیاشود ... !💔 -〖جِنآبِ‌سَردآر〗- 【°♡ツ°】🍭ـــــــ
- اهل‌شھادٺ‌ڪه‌باشے هرجاے‌این‌ڪره‌ۍ‌خاڪے‌ڪه‌باشۍ شہیدخواهے‌شد! (:"؟! •🖇🎈 -منبعِ‌〖تڪسآۍمَفہومے〗📚 -راهےبراۍ〖پریدن‌درآغوشِ‌آخُدا〗🌸 -دݪتوبابوۍ〖خُدآ〗پرڪن‌‌اینجا ... ↓ ... ! 💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(:" ______________ مرا آرامشی آرزوست حاصــل ایمـان و لبخندی حاصل این آرامش کاش همه می فهمیدند، شما زنده اید و نزد خدایتان روزی میگیرید...  🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌹عاشقتم خدا🌹
❤️🖇 ___________________ عصا سلاح کلیم است نی سلاح علی علی به وقت حوادث عصا نمیگیرد...! ‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ➥ 🏴 🕯 @jack313 🕯 🏴 ♡✧❥꧁💜꧂❥✧♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/jack313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋بـــــسم رب المهدی 🦋 هـیچكس بہ مـن نگفٺ قسمٺ شـانزدهم نویسنده:حـسن محمـودی 🌸هـیچکس بہ مـن نگفٺ کہ شـما بـعد از نـماز ، عـاشقانہ مےنشینے ۆ ٺسبیحاٺ مـادرٺ زهـراۍ اطہر علیهاالسلام را زمـزمہ می کنے ۅ ایشـان را بہ عـنوان الگـۆی خـۅیش، بـا افٺخار انٺخاب نـموده ای. 🍃مـن هـم مےگفٺم امـا نہ مثڵ شـما، مـن بے حـضور قݪب و با سـࢪعٺ نـور، بـدۆن اینکہ بفهمم 《الله اکبر》 چہ معنـایێ یـا《الحمدلله》چہ اثراتے و 《سبحان الله》 چہ بـرکاتی دارند، مے گفٺم تا گفٺه بـاشم. حـاڵا از شـنیدن صـدایم هـنگام گفٺن سبحان الله، چقدر شـرمسار و خجلم. 🌸بـہ مـا نگفٺند کہ شـما بدۅن اینکہ بعد از نـماز حـرکتۍ کنید بسـیار آڕام ۆ شـمـرده ۳۴ بـار الله اکبر مۍ گـۅیید کہ در ۆ دیۆار، هـم صـدا مےشـوند بـا شـما در ایـن ذکر شـریف و ۳۳ بار الحمدلله کہ تـمام نعمٺ ها کہ شـما واسطہ شـان هستے از آن خـداسٺ و حـمدش هم باید از آنِ اۆ بـاشد و ۳۳ بار سبحان الله که مـنزه و بے عیب بـودن خـدا ڔا هـیچكس مثݪ شـما باور ندارد. 🍃اۍ کـاش زۅدٺر مۍ فہمیدم کہ چگۅنہ ذکر مے گۅیے و چه ذکری مي گویی . . .  🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
『استوره ‌ے‌ مقاومت』
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 #رمان #دمشق_شهرِ_عشق #پارت‌_سی‌_و‌_دوم 📚 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و
🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 📚 تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 📚 گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زند و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 📚 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 📚 شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 📚 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 📚 در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 📚 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 📚 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 📚 گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 📚 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 📚 من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید... ✍️نویسنده:  🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ@jihadmughniyah ࿐ ╰━═🏴━⊰🍃🕊🍃⊱━🏴═━ 🖤 https://eitaa.com/jihadmughniyah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا