ولی خوشبه حال
اوندلی که درک ڪرد
بزرگترین گمشدهزندگیش...
امام زمانشه!:)💔
#السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
نبکے علے الامام الحسین لنحیۍ القیم ، نفہم شو صار هونیک لحتے ما یرجع یصیر هیك مع حفیده .
براے امام حسین ؏ گریه مےکنیم تا ارزش ها را زنده نگه داریم ؛ بدانیم آن جا چه گذشت ، تا دوباره آن موضوع براے نوه اش تکرار نشود!
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مسلمانان دو قبله دارند
کعبه برای عبادت
قدس برای شهادت
#شهیدعبدالصمدامام_پناه
🌷 #دختر_شینا – قسمت1⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمیکنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد. کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاههای سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دستهایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصلهی خیلی زیاد از من. بعد هم یکریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم اینطور باشد. آنطور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همینجا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمانکار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند. همانطور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمیگفتم. صمد هم یکریز حرف میزد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبهرو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بیفایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دستبردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت. وقتی دید به این راحتی نمیتواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانهی کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرفها را جمع کردم و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🔰ادامه دارد......🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
مشخص و معقول بودن اهداف
در آموزش برنامه ریزی روزانه همیشه تاکید میشود که اهداف معقول و مشخصی داشته باشید. در صورتی که هدفهای معقولی نداشته باشید، قطعا شکست میخورید. درست است که همه ما برنامهریزی میکنیم تا به هدفهای خود برسیم، اما معقول نبودن اهداف باعث میشود دستیابی به آنها با سختی همراه باشد. در نتیجه با نرسیدن به این اهداف، احساس ناامیدی در شما افزایش پیدا میکند.
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
رهبر انقلاب: سرگرمیهای روزمره زندگی نباید ما را از نورانیت و طهارت شهیدان دور کند
غفلتها و سرگرمیهای روزمرّهی زندگی، همواره با ما هست؛ باید نگذاشت این عوارض طبیعی، ما را از آن منشأ نورانیّت و طهارت [شهیدان] دور کند. با امید به کمک خداوند دانا و توانا.
۱۴۰۳/۷/۵
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
کارگاه عزت نفس 12.mp3
9.26M
#کارگاه_عزت_نفس 12
❌ عزت شیطان، با تحقیر انسان ، نابود شد!
مراقب باش، با تحقیر دیگران، به درد شیطان مبتلا نشی !
#تعصب
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی ارباب❤️🩹
👤 توییت استاد #رائفی_پور
✍ عرض کردم؛ در دل اتفاقات دلخراش منطقه و جهان خداوند برکات فراوانی قرار داده است.
🔹پروردگار متعال در حال اتمامکردن حجت بر تمام بندگانش است.
🥀
« ... بدانید و آگاه باشید هزار سال قبل از اینکه جدم حسین علیه السلام در کربلا ساکن گردد. فرشتگان این سرزمین را زیارت کرده اند، و شبی نمی گذرد مگر آنکه جبرئیل و میکائیل این مکان را زیارت می کنند. پس سعی کن زیارت اين مكان از تو فوت نشود و از دستت نرود.»
✨ حضرت امام صادق علیه السلام
📕 كامل الزيارات، ب ٨٨، ح ١٠
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالمظلوم
#شب_جمعه
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
جاے آن ها ڪہ تو را هیچ سَلامے ندهند
السلام است دَمَم، بازدَمَم نیز سلام
#السلامعلیک یاخلیفةاللهفےارضه...
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
-امام زمانت را یاری کن !
و خودت را به گونه ای آماده کن که یاری کننده امام زمانت باشی . . . . 🌱'
#شهیدجهادعمادمغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وسیله عاقبت بخیری در زندگی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣1⃣
✅ فصل سوم
.... و به بهانهی چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمیآید. اگر اوضاع اینطوری پیش برود، ما نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداریاش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی است. کمی که بگذرد، به تو علاقهمند میشود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمیآید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازیاش تمام شود، کاکلش درمیآید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف میزند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچارهاش میکنی؛ دیگر اجازهی حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خندهام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد میخواهد به خانهی ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گرهی بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچهی لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همانطور که بقچه را باز کرده بودم، لباسها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم قشنگ است و خوشم اومده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشهی اتاق نشستم.
🔰ادامه دارد.....🔰
.🌱. ᴊᴏɪɴ↴
@jihadmughniyeh_ir
#اسرائیل با بمب ۲۰۰۰ تنی برای ترور #سیدحسن_نصرالله اقدام کرده، بعد بعضی ها میگن سلاحمون رو بزاریم زمین!
ما با خود شیطان رو به رو هستیم.