14.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمین برای داشتنت حقیر بود
آسمانی شدن به تو بیشتر میآید...!
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بی طاقتم روز و شب
این تن بمیره آقا
امسال دیگه بطلب💔
.
کلیپی از جوانان کشافة المهدی🇱🇧
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
حاج امیر کرمانشاهی4_5820992377682139682.mp3
زمان:
حجم:
17.56M
دونه به دونه موکبا رو گشتم
پی نشونیت همه جا رو گشتم
نجف تموم کوچه ها رو گشتم
تموم شهر کربلا رو گشتم
بـے عشق پليد مۍشوے باورکن
با عشق سعيد مۍشوے باوركن "
خود را كہ شبیہ شھدا گردانے !
يک روز شھيد مۍشوے باور كن
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نماهنگ بزرگ مرد ابی عبدالله - پویانفر.mp3
زمان:
حجم:
4.15M
بزرگ مرد ابی عبدالله
بزرگوار ابی عبدالله
مرا زیر همین پرچم
نگهدار ابی عبدالله
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
[@jihadmughniyeh_ir🏴]
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🤍#پارت47
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: _تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظار چی داشتی؟ باخت مادر من... باخت!
رها: _برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خندهاش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: _همهش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره. چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: _مطمئنی؟
صدرا: _آره. رامین همهی سرمایهی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب
کاراشو میخوره.
رها: _بیچارهها!
صدرا: _لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: _خب گناه دارن.
صدرا: _گناه رو تو داری که گوشت نداشتهی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: _حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
_معلوم نیست. ارمیا میگفت آیه باید از پیله دربیاد و دوباره پرواز رو به خاطر بیاره.
صدرا: _هر دوشون سختی زیاد کشیدن.
_به داشتههاشون میارزه. در ضمن منم باهات کار دارم.
رها روی تخت اتاق خوابشان نشسته بود که صدرا آمد:
_چی شده رها جان؟
رها: _همه فکر میکنن مهدی برام یک وظیفهست، یه باره رو شونههای زندگیمون. فکر میکنن اگه خودمون بچهدار بشیم بینشون فرق میذاریم.
_من میدونم اینطور نیست.
رها: _مهدی با بچهی خودم فرق نداره؛ اصلا بچهی خودمه! من بزرگش کردم و اون مادری کردن یادم داد.
_چیشده رها؟
رها: _میترسم که فکر کنن از مهدی خسته شدم!
_چرا؟
ِ رها: من حاملهام! من مهدی رو پسر خودم میدونم.
صدرا لبخند زد:
_شیرینی مادر شدنت رو با غصهی حرف مفت مردم به دهنت زهر نکن! تو بهترین مادر دنیایی؛ دوباره مادر شدنت مبارکت باشه!
رها خندید...
به وسعت همهی ترسها و نگرانیهای مادرانهاش برای هر دو بچهاش خندید. مرد زندگیاش مرد بودن را خوب بلد بود.
شیرینی خریدن و شادی کردنهای مهدی و صدرا، قربان صدقه رفتنهای محبوبه خانومی که لبخند و شادیهایش از ته دل بود.
شب که شد،...
باز بساط دورهمیهای خانهی محبوبهخانوم به راه بود. زنها در آشپزخانه مشغول آماده کردن شام بودند. جای خالی آیه حسابی حس میشد.
مریم و خواهر برادرش از خوشحالی مرخص شدن مادر و بهبود چشمگیر حالش خوشحال بوده و مدیون این جمع.
میگویند پول که همه چیز نیست،
اما بیپولی گاهی قیمتش میشود یتیمی... بدتر از بیپولی، بیکسی است و امروز مریم میدید، این جمع
بیربط به خودش و خانوادهاش، چطور کس شدند، چطور کار شدند.
آخر شب که محبوبه خانوم ،
مریم را از مادرش صفیه خانوم خواستگاری کرد، حتی مسیح هم غافلگیر شده بود. جای برادرش ارمیا خالی بود ،و این برای بیکسیهای مسیح سخت بود.
این بچهی از راه نرسیدهی صدرا،
قدمش برای عمو مسیحش خوش بود که لپهای گل انداختهی مریم و عرق پیشانی مسیح گواه بر آن است.
مریم فرصت خواست برای آشنایی بیشتر و این را میشود یک بلهی ضمنی دانست برای تازه داماد تنها مانده در این دنیا.
****
ارمیا که سنگ قبر را با گلاب شست،
کمی آب به گلدان بالای قبر داد و کنار آیه نشست.
زینب بین قبرها راه میرفت ،
و وسواسی که برای پا نگذاشتن روی قبرها نشان میداد و سعی داشت از باریکهی بین آنها راه رود برایش جالب و جذاب بود.
مثل کودکیهای خودش ،
که گاهی سعی میکرد پایش داخل موزاییکها باشد و روی خط آنها پا نگذارد؛ انگار کودکی همیشه کودکی است و بعضی رفتارها در ذات انسان است و از نسلی به نسل بعد منتقل میشود.
آیه که نگاه ارمیا به زینب را دید گفت:
_منم بچه بودم اینجوری راه میرفتم. احساس میکردم اگه پا رو سنگا بذارم، مردهها دردشون میاد.
ارمیا خندید:
_ما رو زیاد از پرورشگاه بیرون نمیاوردن، ولی فکر کنم منم همینکارو میکردم. من باید پاهامو بین موزاییکهای حیاط میذاشتم، اگه یکی از پاهام میرفت روی خط، باید اون یکی پامو هم همونجوری میذاشتم؛
اگه نمیشد یه حس بدی میگرفتم
ارمیا تکان خوردن شدید آیه را از زیر چادر دید:
_چی شده؟ میخندی؟
آیه همانطور که از زیر چادر میخندید گفت:
_آخه منم همینکارو میکردم؛ بدتر از همه اینه که.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
854.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زندگینامه🔖!"
#قسمت_یازدهم📌
...وی تصریح می کرد که
ناراحتیاش به خاطر این نبوده
که پدرش را از دست داده ..
بلکه به این خاطر بوده که پس
از حاج عماد نتوانسته الگویی کامل
همچون وی برای خود پیدا کند ..!
او میگفت ناراحتیام به خاطر
گنجی است که از دست دادم ...
بدون شک شهادت پدر انقلاب بزرگی
در درون جهاد به وجود آورد ...🖐🏻
وی تصمیم گرفت تمامی مهارتهایی
را که حاج عماد از آنها برخوردار بود
فرابگیرد و تلاشی که در این زمینه
انجام داد ؛ موجب شد تا پیشرفت
سریع و غیرقابل تصوری در زندگی
خود داشته باشد!"
در همین ارتباط، یکی از نزدیکان ما
که از اساتید فلسفه و عرفان است..
اذعان می کرد که پیشرفت جهاد در
زمینه های گوناگون غیرمنطقی است!
وی می گفت که سرعت پیشرفت جهاد
خارج از حد تصور است‼️
راوی: دوست شهید