eitaa logo
🇮🇷شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.9هزار ویدیو
272 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین @HENAS_213 تبادل: @Ifdbudfko @Jahad_256 خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: داداش، این پسره ماهان کیه؟ با بیلچه کوچیک قرمزش روی خاک گلدون زد و گفت: نمی‌شناسیش واقعا؟ فکر میکردم فهمیدی! +نه نمی‌شناسم!! مگه کیه؟؟ _کلاس چهارم بودم که یک پسره تازه به جمع مون اضافه شد...دو تا کوچه پایین تر می‌نشستن...بعد از ظهر ها میومد تو کوچه ما با بچه ها فوتبال بازی میکردیم...یه سه چهار سالی بودن و بعد رفتن یه محله دیگه...گاهی اوقات میومد سر میزد ولی خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم!! +حالا چرا غیبش زده دوباره پیداش شده!! _بنده خدا مادرش سرطان گرفته بوده...برای درمان میبردش خارج و این دکتر و اون دکتر...مادرش بعد دو سال فوت می‌کنه و پدرش هم یک سال بعد از فوت مادرش سکته میکنه...دیگه کُلاً فلج میشه و الان هم با ویلچر جا‌به‌جاش میکنن...حالا هم پرستار براش گرفته...خودش هم بعد از مدت ها گذرش به این محل میخوره که یاد قدیم می‌کنه و میاد تو پایگاه بسیج و همدیگر رو میبینم😃. +اخی چقدر بد💔🥺. به گلدونش آب داد و گذاشتش کنار حوض...بیلچه رو سر جاش گذاشت و دستش رو شست...در حالی که وسایل اضافیش رو جمع میکرد گفت: حالا برای چی پرسیدی؟؟ دستم رو روی آب حوض کشیدم و گفتم: برام سوال شده بود!! _راستی دستت چطوره؟؟مامان که چیزی نفهمیده!! + نه خدا رو شکر...بهش گفتم تو دفاع شخصی آسیب دیدم و واسه همین آتل بستم. _خوبه...پاشو بریم داخل دیگه...منم کارم تموم شد. چشمی گفتم و رفتم داخل...بابا تلویزیون میدید...مامان هم با گوشیش ور می‌رفت...محمد هم در مورد درس و کارش از امیرعلی سوال میپرسید...مامان عینکش رو در آورد و با صدای نسبتا بلند گفت: خانم مشکات بهم پیام داده گفته خواستگاری باشه برای فردا شب...چون جمعه مهمون دارن و ما نمی‌تونیم بریم. با این اوصاف فردا خیلی کار دارم😩به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم...کمی فکر کردم که لباس مناسب برای فردا چی بپوشم🤔!! نگاهی به کمدم انداختم و دنبال لباس می‌گشتم...شومیزی که تولدم هدیه گرفته بودم و با یک شلوار مشکی و روسری که امیرعلی برام خریده بود خیلی ترکیب قشنگی درست میکرد...همه رو دم دست گذاشتم و رفتم که بخوابم. ساعت ده صبح بود که به زور از خواب پاشدم...بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم که دیدم یک برگه یادداشت روی اپن هست...نگاهی بهش انداختم و خوندمش: «سلام..ما رفتیم حلقه بخریم..دسته گل و شیرینی هم سفارش میدیم..دوستون دارم..مامان» چند لحظه گنگ فقط به نوشته ها نگاه کردم...یعنی چی آخه!!! دختره هنوز جواب مثبت نداده اینا رفتن حلقه بگیرن😳وقتی هیچی معلوم نیست این کارا برای چیه اخه؟؟ نفس عمیقی کشیدم و به سمت یخچال رفتم...صبحونه رو آماده کردم و مشغول خوردن شدم...مقدار زیادی نخورده بودم که دیدم امیرمحمد از بیرون برگشت‌‌...اومد داخل و یک کاور لباس دستش بود...نگاه کنجکاوانه ای کردم و بعد از خوردن قلوپی از چاییم، گفتم: عهههه مبارکه کت شلوار خریدی😀 ابرو بالا انداخت و گفت: نه بابا...داده بودم اتوشویی بشوره... ماشاءالله خواهرمون خیلی زحمت می‌کشه آخه گفتم اینو بشوره خیلی خسته میشه😒 اخمی کردم و گفتم: نه تروخدا بده من برات بشورم😐نوکر گیر آوردی مگه🤨 سری به نشونه تاسف تکون داد و به اتاقش رفت...وسایل صبحونه رو جمع کردم...لباس هایی که شب میخواستم بپوشم رو اتو کردم و کفش هامو واکس زدم...از فرصت استفاده کردم و به حموم رفتم تا دوش بگیرم...آخه دیگه بعد از ظهر غلغله میشد😵. از حموم بیرون اومدم و داشتم موهام رو با سشوار خشک میکردم که مامان و بابا و امیرعلی اومدن...سریع به سمتشون حمله کردم و از چیزهایی که خریده بودن دیدن کردم...یک حلقه خوشگل که روش نگین داشت، برای نشون خریده بودن...یک چادر سفید با گل های ریز صورتی برای عقدش خریده بودن...کمی هم خرده ریز که باهاشون سبد رو تکمیل کنن...یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16404065649296
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴توهین بی‌شرمانه به حجاب در یکی از کلینیک‌های دامپزشکی تهران! فاطمه محمدی مجری تلویزیون با انتشار این تصویر در صفحه اینستاگرام خود ضمن انتقاد از این اقدام نوشت: من می گویم ما خیلی صبوریم... خیلی صبور!! ما نه از قوه قضاییه درخواستی داریم نه شکایتی نه اعتراضی... حساب و کتابمان باشد برای روز حساب!! #نشرمطالب_صدقه_جاریه_است 🍃┅🦋🍃┅─╮ @shahidma ╰─┅🍃🦋🍃 من میگم جواب این مرد و. کسانیکه این. کلیپ رو تهیه کردن با قرآن مجید #توهین_به_حجاب
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
❀ . او بزرگ شده بود، آنقدر که در قوارهِ نگاه زمینیان دیگر نمی‌گنجید..!
*۰🖤🔗۰* _ _ _ _ _ _ _ _ _🖤🖇_ _ _ _ _ _ _ _ _ ومن‌دلم‌رابه‌جنگ‌"نفـس"فرستـاده‌ام وهـدفـش‌را‌"شـہادت"تعـیین‌کـرده‌ام .! _ _ _ _ _ _ _ _ _🖤🖇_ _ _ _ _ _ _ _ _
یک لحظه به خودم اومدم و با تعجب از مامان پرسیدم: ما که هنوز خواستگاری نرفتیم...هنوز اونا جواب مثبت ندادن...پس این کارها برای چیه؟! مامان لبخندی زد و گفت: عروس قبول کرده...ما می‌خواهیم بریم براشون صیغه محرمیت بخونیم تا ان شاءلله به زودی جشن عقد بگیریم😍. دستم رو به کمر گرفتم و گفتم: واقعا ممنونم😑نه واقعااااا ممنونم😐ما نقش چغندر داشتیم چیزی نگفتین🤨!! مامان با دست راستش زد روی دست چپش و گفت: هیییی!! شما که یه دونه‌ای اما این صحبت ها مال دو سه ماه پیشه...باهاشون صحبت کردیم گفتیم اگر قبول کنن میریم رسمیش میکنیم😃الان هم عجله کن باید اینارو کادو کنیم تا ساعت شیش بیشتر وقت نداریمااااا!!! سری تکون دادم و رفتم تا چسب بیارم و هدیه رو کادو کنیم...همه رو با کمک مامان و ایده های بابا درست کردیم و گذاشتیم یه گوشه تا خراب نشه...به سراغ ناهار رفتیم و یک ناهار حاضری زدیم بر بدن و ساعت سه بود که رفتیم کم‌کم حاضر بشیم...امیررضا هم بعد از ناهار اومد و قرار شد نوبتی دوش بگیرن. امیرعلی که انگار رفته بود تست موسیقی بده😐از همه نوعش هم میخوند...ولم نمی‌کرد...رفتم محکم در حموم رو زدم و گفتم: داداش...کنسرت راه ننداختی که...بیا پایین از رو سن...دیر شد جون توووو!!! چند بار با صدای بلند باشه ای گفت...از اتاق بیرون رفتم تا لباسم رو بپوشم...حدود نیم ساعت طول کشید تا خودم حاضر بشم و روسری و چادرم رو هم سر کردم. داشتم کادوهای عروس خانم رو بر‌می‌داشتم که دیدم محمد و امیررضا اومدن بیرون...قرار بود کت و شلوار مشکی بپوشن...خیلی بهشون میومد😍نگاهی به سر تا پاشون انداختم و گفتم: به به...با داماد اشتباه نگیرن شما رو خوبه!!! خوشتیپ شدین هاااا😃 محمد عشوه ای اومد و گفت: خدا حفظم کنه واستون😌 +خب حالا دیگه پرو نشو😐 امیررضا هم شروع کرد خندیدن...خواستم چیزی بهش بگم که دیدم امیرعلی اومد بیرون...مامان اسفند رو ذغال می‌ریخت و هعی قربون صدقه اش می‌رفت: _الهی دورت بگردم مادر...هزار ماشاءالله...هزار اللّه اکبر...الهی خوشبخت و عاقبت بخیر شی عزیزم...چشم‌ حسود دور باشه ازت.... ماه شده بود...کت و شلوار خاکستری با جلیقه مشکی و اون موهای حالت گرفته اش...از طرفی هم ته ریش همیشگیش که خیلی آقاش میکرد...به سمتش رفتم و گفتم: یعنی به جون خودم خیلی باید طرف خنگ باشه که داداش منو رد کنه😍 الهی اجی فدات بشه...چه ماه شدی!! لبخندی زد و گفت: قربون تو😇. همه وسایل رو برداشتیم...مامان و بابا با ماشین خودشون اومدن و منو داداشام هم با ماشین امیرعلی رفتیم. سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونه‌ی عمو رضا حرکت کردیم...... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سر راه دسته گل و شیرینی هم که سفارش داده بودیم رو گرفتیم و به سمت خونه‌ی عمو رضا حرکت کردیم...امیرعلی هم که حسابی شارژ شده بود و صدای ضبط و زیاد کرده بود و سر تکون میداد...بعد از نیم ساعت و دقیقا راس ساعت شیش رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و امیرعلی دسته گل و امیررضا شیرینی، من و مامان هم کادو هارو بردیم. خونشون مثل ما ویلایی اما دوبلکس بود...حیاط بزرگ و قشنگی داشتن...وارد خونه شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق پذیرایی رفتیم و همگی نشستیم...چند دقیقه‌ای بزرگترها در مورد کار و زندگی صحبت کردن و چند دقیقه بعدش سارا چایی رو آورد...زیر چشمی نگاهی به امیرعلی کردم...بچم از استرس سرش رو بالا نمی آورد😅یه دستمال کاغذی هم دستش گرفته بود و عرق پیشونیش رو پاک میکرد. بابا نگاهی به امیرعلی و سارا کرد و رو به عمو رضا گفت: اگر شما اجازه بدین، این دو تا جوون برن حرف هاشون رو بزنن و تصمیم نهایی رو بگیرن. عمو رضا کمی روی مبل جا به جا شد و گفت: اختیار دارین حاجی...هر طور شما صلاح بدونید.. بعد هم رو به سارا گفت: سارا جان، آقا امیرعلی رو راهنماییشون کن به اتاقت. سارا چشمی گفت و بلند شد و بعد بفرمایید ارومی رو به امیرعلی گفت...امیرعلی نگاهی به مامان و بابا کرد و با گرفتن تاییدشون پشت سر سارا راه افتاد...مامان و بابا هم از فرصت استفاده کردن و در مورد مهریه و مراسم عقد صحبت کردن...دیگه حوصله ام سر رفته بود...امیررضا که به بحث بزرگتر ها گوش میداد و محمد هم هر از چند گاهی سوالی ازش میپرسید و اونم جواب میداد. نگاهی به ساعتم کرد؛ یک و ساعت و نیم از زمانی که امیرعلی و سارا رفتن میگذشت... کم‌کم داشت خوابم میگرفت که سارا از پله ها اومد پایین و امیرعلی هم پشت سرش بود...از خوشحالی که توی صورت هردو موج میزد میشد جواب مثبت نهایی رو فهمید...همگی از جامون بلند شدیم...مامان به سمت سارا رفت و با اشتیاق پرسید: چیشد عزیزم؟ سارا نگاهی به جمع و بعد هم به امیرعلی کرد و گفت: ما همه‌ی حرفامون رو زدیم...ان شاءلله که انتخابم درست باشه😊. با شنیدن این جمله امیرمحمد بلند گفت: پس مبارکههه👏🏻. بعد هم همه شروع کردن به دست زدن...لبخند رضایت روی لب های همه دیده میشد...زهرا خانم به سارا و امیرعلی گفت که روی مبل کنار هم بشینن تا بابا براشون صیغه محرمیت بخونه. امیرعلی بعد از شنیدن بله از سارا نفس راحتی کشید...مامان حلقه ای که برای نشون خریده بود رو دست سارا کرد...همه برای خوشبختیشون صلوات ختم میکردن و بهشون تبریک میگفتن...بعد از تموم شدن صیغه، همه شیرینی خوردیم و کلی عکس انداختیم...آخر سر هم مامان کادوهای عروس خانم رو بهش داد. قرار شد هفته دیگه جمعه که مصادف با نیمه شعبان و ولادت امام زمان بود توی محضر به صورت رسمی عقد کنن . بعد از تموم شدن مراسم و خوردن شام و گپ زدن بزرگترها راهی خونه شدیم.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16404065649296