eitaa logo
{محفل شهدا}
6 دنبال‌کننده
79 عکس
9 ویدیو
2 فایل
{شرط شهادت،شهیدبودن است}_{باولایت تاشهادت}
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۰ نفر از غواص‌های لشکر ۲۵ کربلای مازندران این کاغذ رو امضا کردند که همدیگر رو شفاعت کنند تاریخ امضاها ۶۵/۱۰/۲ هست.
-دل ها
اگر چه در در نگاهم نیستی اما سلطان دلم تویی ❤️جانان من ابراهیم جان💞
یاد‌پهلویَش‌نمازَم‌راشکست :) فرصت‌رازونیازم‌‌راشکست "💔
در مکتب شهادت اسطوره های ماندگار باقیات الصالحات آخرت بعد از شهادتش دوستش بسته‌ای را که به امانت به او داده بود به ما داد. در این بسته تمام عکسهای خودش به همراه مبلغی پول برای هزینه‌های تشییع و تدفین خود و مبلغی پول برای کمک به نیازمندان گذاشته بود. زمانی که شهید شد با این که 17 سال بیشتر نداشت خیلی خانمها می‌آمدند و در مراسم تشییع پیکرش گریه و زاری می‌کردند. زمانی که من آن‌ها علت را جویا شدم به من گفتند که شهید آشنا با این سن کم نان‌آور خانه ما بود و با خرجی که به ما می داد بچه های یتیم خود را سیر می‌کردیم .حتی در داخل آن بسته خرجی این افراد را گذاشته بود که به آن‌ها بدهیم. 🌷 یاد عزیزش با صلوات
تو بی ما چگونه ای..!؟
*﷽* حسین آقا، پسر ارشد شهید سلیمانی🎤 پدرم به چیزی که سالها آرزویش را داشت و دنبالش بود، رسید. خیلی وقت ها در منزل با ایشان صحبت می کردیم، و ایشان به ما می گفت: من دنبال شهادت هستم. سردار سلیمانی عاشق شهادت بود و خود را برای شهادت آماده می کرد. ایشان شهادت را فوز عظیمی می دانست و معتقد بود که برای شهادت باید شهید بود. 📚: شاخص های مکتب شهید سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*﷽* حقیقت جاذبه ی سردار شهیدمان را باید از زبان فرزندان شهدا بشنویم. دخترم زینب مریض شد. احتیاج به عمل جراحی داشت. او را به بیمارستان بردیم. حاج قاسم با آقای پور جعفری به بیمارستان آمد. با همه ی مشغله کاری ایستاد تا زینب را عمل کنند. باز هم ماند تا زینب به هوش آمد. خیلی با ماها صمیمی بود. بارها به منزلمان آمد و به منزلشان رفتیم. برای من مثل پدر بود. رفتنش آتشم زد. هنوز اشکم آرام نمی گیرد. راوی: دختر شهید حاج عبدالمهدی مغفوری 📚:شاخص های مکتب شهید سلیمانی
آرزو داشت به یاران شهیدش برسد ... فرمانده گردان
*﷽* صبح زود از دفتر فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: سردار سلیمانی برای بازدید از پادگان شما می آید. سریع از اتاق فرماندهی بیرون آمدم و دستور دادم تمام نیروها مشغول مرتب کردن پادگان شوند. این بازدید برای من حیاتی بود نمی خواستم جلوی سردار سرافکنده شوم. حوالی ظهر بود. آنقدر هوا گرم بود که باعث شد چند نفر غش کنند! صدای بالگرد از دور می آمد، در عرض چند دقیقه نیروها به خط شدند و شکل زیبایی به خود گرفتند. ذرات گردو غبار فضای بیابان را پر کرد و لباس بچه ها سرتا پا خاکی شد... بعد از چند دقیقه فضا آرام شد. نیروها دست از روی چشمانشان برداشتند تا سردار را ببینند اما کسی از بالگرد پیاده نشد! با تعجب به خلبان گفتم: سردار سلیمانی آمده اند؟! گفت : بله نگاهی به دور و اطرافم کردم. داخل محوطه و نزدیک بالگرد، آشپزخانه قرار داشت.وارد آشپزخانه شدم، نگاهش به من افتاد از جا برخاست. گفتم: ما برای استقبال شما آمده بودیم. گفت: من عمدا اینجا آمده ام تا این کار دوباره تکرار نشود، چرا سربازها را اذیت می کنید و باعث شدید گرد و خاک وجودشان را بگیرد؟! گفتم: این بار را بزرگواری کنید، دیگر تکرار نمی شود. انگار آمده بود تا درس تازه ای از فرماندهی به من بدهد. 🎤: محمدعلی پردل 📚: مالک زمان