eitaa logo
آوای انتظار
257 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی که رو حرف من حرف نمیزنه... کلی دلداریم داد و خیالم رو راحت کرد که نمیذاره منیره خانم من رو از اون خونه بیرون کنه و از درس خوندن بندازه.... دلم گرم شد، میدونستم منیره خانم رو حرف دانیال حرف نمیزنه، تمام امیدم به این بود که اون ها راضیش کنن حداقل تا آخر اون ترم بمونم و بعد از تابستون فکری به حال خودم بکنم.به هرحال نمیتونستم کل چهار سال رو با ترس و لرز زندگی کنم.... الهه سر بچه ها رو با اسباب بازی هاشون گرم کرد و اومد کنارم نشست و بعد کمی مقدمه چینی گفت:پوران،از من به تو نصیحت، میدونی که هیچوقت بدت رو نخواستم. الانم اگر حرفی میزنم برای خودت میگم... من میگم تا کی میخوای زیر نظر منیره جون باشی؟ تا کی باید دست و دلت بلرزه که ای وای، نکنه این کار به مذاقش خوش نیاد، نکنه از این حرفم بدش بیاد... تو دختر قوی هستی، زرنگ و باهوشی، خیلی راحت میتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی... سعی کن مستقل شی پوران، مگه یه خونه به نامت نزدن؟ پس وقتی مجبور شدی از اون خونه بیای بیرون، از خودت خونه داری، میمونه کار و درآمد.. من میتونم واست بسپارم کسی منشی نیمه وقت خواست بری واسش کار کنی، دستت که بره تو جیب خودت دیگه نیازی به کسی نداری! نه منیره جون میتونه بهت امر و نهی کنه، نه خانواده ات میتونن بهت زور بگن... با تردید گفتم:یعنی میتونم با وجود کلاس های دانشگاه، سرکار هم برم؟ سری تکون داد و گفت:چرا نتونی؟ اصلا میسپارم به دامادمون، بری منشی خودش یا همکار نزدیکش بشی، میگم دانشجویی که هوات رو داشته باشن... اصلا غصه نخور،تو قوی تر از این حرف هایی، راحت میتونی خودت رو جمع و جور کنی... نور امیدی تو دلم روشن شد، به قول الهه خونه که داشتم، میموند یک درآمد برای خرج دانشگاه و گذران زندگیم، که اونم میتونستم کار کنم... با پیشنهاد الهه موافقت کردم، الهه هم قول داد کار مناسبی برام پیدا کنه و هوام رو داشته باشه.... عصر که شد سروکله ی دانيال پیدا شد،وقتی من رو اونجا دید با تعجب سلام کرد و گفت:طوری شده؟ اینجا چیکار میکنی؟ معذب نگاهی به الهه انداختم، الهه سریع جلو اومد و گفت:طوری نشده، یکم با مادرت حرفش شده، مادرتم که میشناسی، سریع عکس العمل نشون میده، دختر بیچاره رو سر ظهر از خونه بیرون کرده... دانیال با تعجب گفت:مادرم بیرونش کرده؟ چی شده مگه؟ الهه با ملایمت گفت:واسه پوران خواستگار اومده، اونم رفته خواستگارش رو رد کنه، منیره جون اتفاقی اون رو با علیرضا تو پارک دیده‌‌.. بعدم مختصر براش توضیح داد و گفت:این بنده خدا که تقصیری نداشته دانی، طرف خودش اومده سد راهش شده، تازه پوران سریع بلند شده و خواسته از پارک بزنه بیرون که منیره جون اینا رو با هم دیده! حالا چند سال قبل بچه بوده یه خطایی کرده، خودت بودی و دیدی تو این سال ها چقدر مراقب امیر بود، حالا درسته مادرت یه دختر تنها رو اینجوری از خونه بیرون کنه،اونم بعد اون همه ماجرایی که خودت بهتر از من ازشون خبر داری! تهشم اینکه پوران جوونه، حق داره ازدواج کنه، مادرت که نباید با خودخواهی مانع زندگی کردن این دختر بشه! دور از جون، دور از جون، اگر دختر خودش بود هم همینکارو میکرد باهاش؟ دانیال غرق در فکر روی مبل نشست و گفت:دعواتون شد؟ با صدای گرفته ای گفتم:نه... من.. من تازه رسیده بودم که دیدم کل وسایل اتاق رو ریختن بیرون، بعدم هرچی دهنشون بود بهم گفتن و بیرونم کردن. دانیال کلافه گفت:خیلی خب، گریه نکن... من باهاش حرف میزنم... این ماجرا رو حل شده بدون،امشب اینجا بمون،فردا خودم برت میگردونم.. تشکری کردم و برای اینکه مزاحمشون نباشم راهی اتاق بچه ها شدم و سرم رو با اون ها گرم کردم.. یکی دو ساعت بعد الهه اومد تو اتاق، از سر خستگی و بی حوصلگی گوشه ای دراز کشیده بودم و خیره به بازی بچه ها نگاه میکردم... الهه در اتاق رو بست و گفت:دانی میگه اگر دوست داری امشب با ما بیا،میگه جلوی آقا مصیب ماجرا رو میکشه وسط،اینجوری منیره جون نمیتونه زیاد باهات مخالفت کنه.. با تردید گفتم:یه وقت بدتر سر لج نیفته! الهه با اطمینان گفت:نترس،دانیال قول داده ماجرا رو حل کنه،میدونی که جونشه و دانیال جونش!رو حرفش حرف نمیزنه.یه آبی به دست و صورتت بزن، منم بچه ها رو حاضر کنم بریم... یک ساعت بعد سوار ماشین جدید دانیال داشتیم به سمت خونه میرفتیم، استرس این رو داشتم که منیره خانم سنگ رو یخم کنه،اما الهه مدام میگفت اصلا بهش فکر نکن و خیالت راحت باشه که طوری نمیشه.. اقدس خانم که در رو باز کرد با دیدن من هیجان زده جلو اومد،محکم بغلم کرد و گفت:قربونت برم،به خدا نبودی خونه سوت و کور بود،انقدر هی رفتم و اومدم و ریز ریز غر نبودنت رو زدم،منیره خانم عصبانی شد گفت یه بار دیگه اسمشو بیاری تو رو هم میفرستم ور دلش... لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراهشون به سمت سالن رفتم....
من پشت سر اقدس و الهه بودم و منیره خانم هنوز من رو ندیده بود، به محض دیدن دانیال با خوشحالی جلو اومد ، تازه اونجا بود که چشمم به من افتاد. با خشم دانیال رو عقب زد و گفت:این دختره اینجا چی میخواد؟ با چه رویی برگشتی؟ به اینا گفتی چه کردی؟ معذب سرم رو پایین انداختم، دانیال با جدیت گفت:تمومش کن مامان، من خودم همه چیو میدونم... بیا بشین حرف بزنیم‌‌.‌‌.. منیره خانم اما بدجور شمشیر رو از رو بسته بود... +تا زمانی که این دختر اینجاست من هیچ حرفی با کسی ندارم، اصلا این دختر چه نسبتی با اهل این خونه داره؟ واسه چی من باید بیخودی خرجش کنم؟ غیر اینکه چهار روز دیگه میره زن یکی میشه و یادش میره کی خرجش داده و به اینجا رسوندتش؟ اشک روی صورتم جاری شد، نباید میومدم... تحمل این حجم توهین و تحقیر شدن رو نداشتم.... قدمی به عقب برداشتم و رو به الهه گفتم:من... میرم... اینجا نباشم بهتره‌‌‌ الهه اخمی کرد و دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم.... منیره خانم هم از نبود آقا مصیب سواستفاده میکرد و هرچی از دهنش درمیومد بهم میگفت:تو این دختر رو نمیشناسی دانیال ،من با چشم های خودم دیدمش... دیدمش با اون مرد بود،یکبار خطا کرد،اشتباه کردیم بخشیدیمش، عین دختر خودم مراقبش بودم، ولی ببین جواب محبت من رو چطور داده... منیره خانم مدام میگفت و سرکوفتم میزد.. دانیال کلافه از شنیدن حرف های مادرش صداش رو بالا برد و گفت:بس کن مامان... بس کن... این دخترم آدمه، حق زندگی داره، نمیتونه که تا ابد بمونه تو این خونه و بپوسه! میگی عین دخترم، اما درست عین یه برده باهاش رفتار میکنی! این دختر بیست سالشه، بعد این همه سال خودش خوب و بدش رو تشخیص میده... در مورد علیرضا هم بذار خیالت رو راحت کنم، علیرضا چند وقت پیش اومد با من حرف زد، گفت به سختی تونستم با زنداداشت حرف بزنم، گفت به زور زیر زبونش رو کشیدم و ماجرای زندگیش رو واسم تعریف کرده... گفت بهش اعتماد ندارم، اومدم راست و دروغ حرفشو بهم بگی، گفتم آره... هرچی گفته راست گفته؟ما در حقش نامردی کردیم، با هزار امید و آرزو نشوندیمش سر سفره ی عقد و به عقد برادر شیرین عقلم درش آوردیم... گفت دوستش دارم، هزار تا دروغ گفته، اما دوستش دارم و نمیتونم ازش بگذرم...ازم اجازه خواست تا باهاش حرف بزنه، گفتم جفتتون عاقل وبالغ، پوران هم دیگه تعهدی به کسی نداره، برو باهاش حرف بزن ببین خودش چی میگه،این وسط هیچ کار خلافی کسی انجام نداده، چهار تا کلمه حرف زدن وسط روز، تو پارک، جرمش چیه مامان؟ دست بردار از این لج و لجبازی بیخود... پوران عروس این خونه اس، حداقل تا وقتی ازدواج نکرده عروس این خونه اس، اجازه نداری از اینجا بیرونش کنی... اگر میگی عین دخترمه، پس باهاش عین دخترت رفتار کن، تا هر زمان دوست داره اینجا بمونه، هروقت خواست شوهر کنه هم میتونه شوهر کنه... قرار نیست به خاطر حساسیت شما این دختر تارک دنیا بشه..‌ باورم نمیشد دانیال اینجوری پشتم در بیاد، بعد مشکلی که برای امیر پیش اومده بود خیلی عوض شده بود، حتی الهه یکی دوبار گفته بود دانیال افسرده شده، کم حرف شده و مدام تو خودشه، میگفت انگار این اتفاق افتاد تا دانیال دست از کارهاش برداره...حالا مردی که روزی چشم دیدنم رو نداشت و تمام تلاشش رو میکرد تا آزارم بده، تمام قد پشتم ایستاده بود... منیره خانم شوکه از طرفداری دانیال با صدای گرفته ای گفت:چی شده پشت این دختره در اومدی؟ قبلا چشم دیدنش رو نداشتی که! دانیال بی حوصله گفت:کدوم زن داداش مادر من؟ مگه برادری هست که پوران زنش باشه؟ قبلا من نادون بودم، کم عقل بودم... من پنج ساله آرامش ندارم مامان، از عذاب وجدان هر شب کابوس میبینم... من هنوز که هنوزه جرات ندارم برم تو اون اتاق ته راهرو... مادر من اینو من هزار بار تو خلوت بهت گفتم، یکبار جلو همه بهت میگم، ما به حد کافی به این دختر ظلم کردیم، اول با دروغ سر عقد، بعد با تمام محدودیت هایی که واسش گذاشتیم، تمومش کن مامان... اگر میخوای بذاری درسش رو بخونه بی بهونه بذار آزاد زندگیش رو بکنه... اگر میخوای مدام سنگ جلو پاش بندازی، همین امروز تکلیف این دختر رو روشن کن، مگه خونه به نامش نزدی؟ اختیار خونه رو بده خودش، میخواد اونجا زندگی کنه، میخواد اجاره اش بده... یا هرچی... هرچند اجاره ی این چند سال هم اگر میخوایید حق و ناحق کنید باید بهش بدید..منیره خانم خواست جواب دانیال رو بده که صدای مات و مبهوت آقا مصیب به گوشمون رسید:چه خبره اینجا؟ این حرف ها چیه؟ دانیال... تو... تو چیکار کردی؟ دانیال وحشت زده به سمت پدرش برگشت، آقا مصیب از ماجرای بین دانیال و امیر خبر نداشت، تو تمام اون سال ها خیال میکرد باعث و بانی اون اتفاق دزدهایی بودن که هیچوقت پیدا نشدن! ادامه دارد....
منیره خانم ترسیده از جا بلند شد، انقدر درگیر بحث کردن بودیم که هیچکدوم متوجه اومدن آقا مصیب نشده بودیم... آقا مصیب بهت زده دستش رو به دیوار گرفت و با ناباوری گفت:دانیال... چیکار کردی؟ تو... تو باعث و بانی حال و روز امیر بودی؟ منیره خانم جلو دوید و گفت:اتفاق بوده... از عمد نبوده.. آقا مصیب با تندی گفت:تو ساکت شو... تو تمام این سال ها خبر داشتی و هیچی نمیگفتی؟ چطور تونستی به من دروغ بگی؟ ترسيده کنار الهه ایستادم، دانیال انقدر شرمنده بود که حتی سرش رو بالا نمی‌گرفت... دلم واسش سوخت، بعد این همه سال بهتر بود آقا مصیب حقیقت رو نفهمه، چون فهمیدنش دردی رو دوا نمیکرد.‌‌. آقا مصیب با حالی پریشون گفت:تو... تو اون بلا رو سر برادرت آورده بودی؟ اون بچه... امیر فقط یه بچه بود، مظلوم بود... همه ی ما در حقش بد کرده بودیم... حقش نبود اینجوری از دنیا بره... اینو گفت و با صدای بلندی زد زیر گریه، گریه ی بلندش رو حتی سر خاکسپاری امیر هم ندیده بودم... دانیال هول زده جلو دوید، بازوی پدرش رو گرفت و گفت:اشنباه کردم بابا..... به جون بچه هام من نمیخواستم خاری به پای امیر بره... به خدا از اون روز من خواب درست ندارم. زندگی میکنم، اما آرامش ندارم... حلالم کن بابا... آقا مصیب دست دانیال رو پس زد و به کمک دیوار بلند شد و ایستاد... دو قدم به سمت منیره خانم برداشت و گفت:یادته چقدر دوندگی کردم تا باعث و بانی عذاب بچه ام رو پیدا کنم؟ یادته بعد خاکسپاری امیر چی بهت گفتم منیره؟ گفتم اگر یک روز از عمرم مونده باشه باید قاتل بچه ام رو پیدا کنم و به سزای کارش برسونمش...الان من باید چیکار کنم؟ باید بچه ی خودم رو مجازات کنم؟ انقدر حالش بد بود که اشک هممون در اومده بود، آقا مصیب سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت:بد کردی منیره... هم تو، هم این پسر... تا دنیا دنیاس دلم باهاتون صاف نمیشه... اینو گفت و با قدم های سست به سمت پله ها رفت، چشم دوخته بودم بهش،برای لحظه ای ایستاد، حس کردم حالش بده، چنگی به بازوی الهه زدم و اشاره ای به آقا مصیب کردم، الهه زودتر از من عکس العمل نشون داد و با چند قدم بلند خودش رو به آقا مصیب رسوند و و مانع افتادنش شد، با افتادنش همگی وحشت زده جلو رفتیم، الهه سرش رو روی زمین گذاشت و رو به دانیال گفت؛ماشین رو روشن کن... زود باش... احتمالا سکته کرده... دانیال دوید تا ماشین رو روشن کنه. منم به کمک الهه و اقدس خانم آقا مصیب رو به سختی به سمت در خروجی بردیم، دانیال به کمک اومد و پدرش رو بغل گرفت و به سمت ماشین برد، من و الهه سراسیمه دنبالش دویدیم، منیره خانمم با گریه دنبالمون اومد، الهه جلو نشست و من عقب کنار آقا مصیب... دانیال منتظر نموند و با عجله ماشین رو روشن کرد و به سمت بیمارستان رفت.... سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم، دست روی نبضش گذاشتم و با دقت ضربانش رو شمردم... ضربانش ضعیف بود و صورتش به شدت قرمز شده بود‌‌.. الهه مدام برمی‌گشت و نگاهش میکرد و به دانیال میگفت تند تر برو... وقتی رسیدیم بیمارستان خیلی زود آقا مصیب رو بردن اورژانس، الهه هم سریع با دامادشون تماس گرفت تا اگر آشنایی تو اون بیمارستان داره سفارش ما رو بکنه... دانیال با حالی خراب نشست و گفت:اگر بلایی سرش بیاد تا ابد خودم رو نمیبخشم... آهی کشیدم و گفتم :نگران نباش، اگرم خدایی نکرده سکته باشه زود رسوندیمش...این مدت آقا مصیب خیلی فشار روش بود، همش عذاب وجدان مرگ امیر رو داشت، مادرتون با گریه کردن خودش رو خالی میکرد، اما اون همه رو می‌ریخت تو خودش...الانم بعد شنیدن حقیقت شوکه شد... الهه اومد و خیالمون رو راحت کرد که دامادشون سفارش کرده و دکتر هوای آقا مصیب رو داره.... ربع ساعت بعد بالاخره دکترش اومد و خیالمون رو راحت کرد که آقا مصیب حال عمومیش خوبه و یک سکته رو رد کرده... برای راحتی خیالمون هم بهتره تا صبح تحت نظر باشه... دانیال رفت برای کارهای پذیرش و الهه رفت تا اتاق تک تخته ای برای آقا مصیب جور کنه... خسته و پریشون حال روی صندلی نشستم، عجب روز پرماجرایی رو پشت سر گذاشته بودیم... الهه هم بعد پیگیری کارهای آقا مصیب و منتقل شدنش به بخش به سمتم اومد و گفت:دانی امشب پیشش میمونه، بهتره ما بریم خونه. بچه ها بهانه میگیرن... باشه ای گفتم و همراه الهه با ماشین دانیال به سمت خونه رفتیم... تو مسیر با نگرانی رو به الهه گفتم:اگر منیره خانم هنوز رو حرف خودش باشه چی؟ +نترس... باباجون پشت توئه، بعد فاش شدن دروغ منیره جون، بعید میدونم حرفش برش داشته باشه.... کلافه گفتم:نمیدونم کار درست و غلط چیه الهه، اما خودمم دیگه دل موندن تو اون خونه رو ندارم... نمیخوام جایی بمونم که منت رو سرم میذارن...
از طرفی اون خونه پایین شهره، همون موقع که سنم کم بود وقتی رفتیم خونه رو نشونم بدن فهمیدم منطقه ی خوبی واسه زندگی نیست... گیجم... نمیدونم کار درست و غلط چیه... الهه کمی فکر کرد و گفت:بذار من خودم با پدرجون صحبت میکنم، از بیمارستان که مرخص شد ازش خواهش میکنم با مستاجر هماهنگ کنه از این به بعد اجاره ی خونه بیاد به حساب خودت، یک مقدار پولم گفتی دست مادرت داری. اون رو هم بتونی ازش بگیری، میتونی یک خونه ی نقلی نزدیک ما اجاره کنی، با پول اجاره ی خونه ی خودت، اجاره ی خونه ای که توش قراره زندگی کنی رو بدی، برای خرج خورد و خوارکت هم میتونی بری سرکار، میدونم سخته... اما به هرحال هر کاری سختی خودش رو داره، و صد البته مستقل شدن سخت تر از هرکاریه...اما باید تلاش کنی پوران. با نشستن و دست و رو دست گذاشتن و چشم داشتن به دست و کمک این و اون، همیشه همونجایی که هستی درجا میزنی... خداروشکر تنت سالمه،جوونی،داری درس میخونی... میتونی راحت گلیمت رو از آب بکشی... منم هستم، تو این مسیر تنهات نمیذارم... زیر لب ازش تشکر کردم و خیره شدم به خیابون... با خودم گفتم بهترین راه همینه، تا کی میتونستم زیر بار منت منیره خانم باشم و تن و بدنم بلرزه که ممکنه هر لحظه از خونه بیرونم کنه... وقتی رسیدیم خونه منیره خانم با گریه جلو اومد و سراغ آقا مصیب رو گرفت، الهه با محبت دست دور شونه اش انداخت و مجبورش کرد بشینه، از اقدس خانم خواست لیوانی آب و گلاب برای منیره خانم بیاره و خودش با اطمینان گفت:پدرجون حالش خوبه، خداروشکر زود رسوندیمش...سکته رو رد کرده، فقط گفتن امشب تو بخش تحت نظر باشه... خودم با دامادمون تماس گرفتم، حسابی سفارشش رو کردم، دانی هم پیشش موند. فردا صبح هم مرخص میشه و میاد خونه.... منیره خانم با گریه تشکر کرد و نگاه پر نفرتش رو به من دوخت، انگار من مقصر اون اتفاقات بودم... سرم رو پایین انداختم و معذب تو خودم جمع شدم‌.. +مقصرش تویی، میفهمی؟ به خدا قسم بلایی سر مصیب بیاد روز خوش برات نمیذارم... الهه دلخور گفت:چیکار این بنده خدا دارید منیره جون... منیره جون به تندی گفت:طرفش رو نگیر، هرچی هست زیر سر توئه، اگر نیاورده بودیش اینجا و این بحث رو پیش نمیکشیدید این اتفاقات نمی‌افتاد... الان من با چه رویی تو صورت مصیب نگاه کنم؟ پنج سال تموم بهش دروغ گفتم... هربار حرص و جوشش رو سر پیدا کردن دزدهای خیالی دیدم و سکوت کردم... چطور دلش با من صاف میشه؟ با بغض گفتم:اینکه شما چند سال به شوهرتون دروغ گفتید مقصرش منم؟ شما انگار عادت کردید سر هر چیزی من رو مقصر بدونید. در حالی که خودتونم میدونید من تو این سال ها نه واسه ‌امیر کم گذاشتم، نه بعد فوتش دست از پا خطا کردم، منتهی شما منتظر بهانه اید تا منو از این خونه بیرون کنید.. منیره خانم با خشم ایستاد و گفت:تو فکر کن اینجوریه، آره... من دنبال بهانه ام... نمیخوام دیگه تو این خونه ببینمت... تو دو سال وقت داشتی بچه دار بشی و بذاری یک یادگار از امیرم برام بمونه ،اما دریغ کردی... چطور دلم باهات صاف بشه وقتی هنوز سال بچه ام نشده واست خواستگار میاد ‌‌‌ نه... منیره خانم تحت هر شرایطی حرف خودش رو میزد، الهه برای آروم کردن جو ازم خواست بچه ها رو ببرم تو حیاط، خودشم رو به منیره خانم گفت:پوران امشب پیش من میمونه، در مورد بعدا هم اجازه بدید پدرجون مرخص بشه، به هرحال در مورد آینده‌ی پوران اونم باید نظر‌ش رو بگه... الهه که حرف آخر رو زد منیره خانمم دیگه ساکت شد و چیزی نگفت‌‌‌‌ اون شب من خونه ی الهه موندم، اما تا خود صبح نتونستم پلک رو هم بذارم، چون وسایل هام رو نیاورده بودم ،فردای اون روز هم نتونستم برم سرکلاس... فردای اون روز قبل ترخیص آقا مصیب، الهه خودش رفت کل کتاب ها و وسایل شخصیم رو جمع کرد و برام آورد، علنا ساکن یکی از اتاق های خونه اشون شده بودم و به شدت بابتش معذب بودم، اما راه دیگه ای نداشتم، خداروشکر دانیال درگیر پدرش بود و شب ها هم نمیومد خونه و من تو خونه راحت بودم، اما بازم احساس سربار بودن داشتم و مدام از الهه خواهش میکردم دنبال خونه باشه برام. مقداری پول دست ننه داشتم که پول مهریه ام بود، همون سال های اول ننه گفته بود با اون پول واست زمین می‌خریم، نمیدونستم بالاخره زمینی خریدن یا پول رو نگه داشتن، برای همین خیلی زود باهاش تماس گرفتم و بهش گفتم مشکلی برام پیش اومده که به اون پول نیاز فوری دارم. ننه عین همیشه غرغرکنان گفت:چه مشکلی واست پیش اومده؟ تو مگه خونه ی پدرشوهرت زندگی نمیکنی؟ اگر پول لازمی از اونا پول بخواه... فکری به سرم زد و گفتم:یکی از اقوام الهه میخواد خونه اش رو بفروشه،پول لازمه... آقا مصیب هم اجاره ی خونه ام رو تو این سال ها ریخته به حساب خودم، یک مقدار پول کم دارم واسه خرید اون خونه... ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هدایت شده از ساجدی
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏅مِس وجود انسان با این دو چیز در زندگی‌اش، طلا می‌شود... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
994.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🏻 دعای مهم برای مشکلات‌مان در این آخرالزمان... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♊️ آیا برای هدیه کردن فاتحه و خیرات به اموات حتماً باید بر سر قبر آنها رفت یا از همان مسافت دور کفایت می‌کند؟ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
2.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️ چرا نباید از بلاها و امتحانات زندگی‌مان وحشت کنیم؟ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
3.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ با این دستورالعمل عذاب قبر را از خود دور کنیم! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛐 اگر در هنگام سختی و بلا هم خدا را بندگی کنیم پروردگار عالم چگونه برایمان جبران می‌کند و چه پاسخی می‌دهد؟ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود