eitaa logo
آوای انتظار
255 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ساجدی
8.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۴ راهکار برای رفع عذاب امواتی که در عالم برزخ گرفتار شده‌اند... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ چرا بلافاصله بعد از مرگ هر فرد حسابرسی اصلی او را شروع نمی‌کنند و در روز قیامت این کار انجام می‌شود؟ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️جزای خودکشی چیست؟ آیا احتمال بخشش برای فردی که خودکشی کرده هست؟! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱اینکه در عالم آخرت همه چیز زنده است یعنی چه؟! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام حسین علیه‌السلام آمد که این پیام را به گوش همه ما برساند... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀ماجرای تعجب حضرت نوح علیه‌السلام درباره ما مردم آخرالزمان... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ چگونه همه گناهان پرونده اعمال یک مومن همان ابتدای روز قیامت پاک می‌شود؟! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
🔮یک فایده مهم بیماری‌ها برای ما! ☘آدم که تب میکنه، کفاره گناهانشه. ناراحت نباشید از اینکه مریض شدید، شِکوه نکنید، فایده‌ مرض اینه که گناهان رو نابود می‌کنه... 🌹آیت‌الله مجتهدی (ره) https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
واسه همین اون پول رو لازم دارم... اگر خرجش نکردی یا باهاش زمین نخریدی واسم بفرست... ننه کمی فکر کرد و گفت:یه وقت کلاهبرداری نباشه! پولت رو ندی تهش هیچی دستت رو نگیره ها! کلافه گفتم:آقا مصیب حواسش هست، تو فقط بگو با اون پول چیکار کردی؟ اگر بتونم این خونه رو بخرم واسه خودم خیلی خوب میشه، نمیتونم تا ابد زیر دین و منت این خانواده باشم که، بالاخره یک روز باید مستقل بشم... ننه با تندی گفت:مستقل بشی؟تو مگه ننه بابا نداری که میخوای مستقل بشی؟ تا هر زمان اون ها اجازه دادن بمونی همونجا زندگی میکنی،هروقت هم نخواستنت وسایلت رو جمع میکنی میای خونه ی آقات... بالاخره تا جوونی و بر و رو داری باید شوهر کنی، نمیشه تا ابد سرت گرم درس و کلاس باشه که... اون پولم من همون سال باهاش طلا خریدم، سراغ میگیرم ببینم کی میاد شهر، اگر یه آدم مورد اطمینان پیدا کردم واست میفرستم، حواست باشه پوران، اون پول کل دار و ندار توئه، به سختی از اون قوم گرفتمش... به بادش ندی ها! زیر هرچیزی رو که گفتن امضا بزن، اول بخون بعد امضا بزن... یه وقت کلاه سرت نذارن... حتی همون قوم شوهرت هم ممکنه بخوان دار و ندارت رو از چنگت در بیارن... بچه بازی درنیاری ها... خیالش رو راحت کردم که حواسم به همه چیز هست... بعدم چند بار دیگه تاکید کردم که حتما طلاها رو هرچه زودتر واسم بفرسته... سه روز از مرخص شدن آقا مصیب گذشته بود و من انگار بین زمین و هوا معلق بودم، سرم به ظاهر گرم درس و دانشگاه بود ،اما در اصل فکرم هزار جا بود. مستقل شدن... تنها زندگی کردن... از پس هزینه ها براومدن کل ذهنم رو درگیر کرده بود، از طرفی چهار روز بود که خونه ی دانیال مونده بودم و اصلا دوست نداشتم اون شرایط ادامه دار باشه،هرچند الهه برای من همیشه عین خواهر بود و حسابی هوام رو داشت، اما به هرحال منم معذب بودم تو اون شرایط... الهه که حال پریشون من رو دید به یکی از دوستاش که همسرش تو کار خرید و فروش و رهن و اجاره ی املاک بود سپرد یک واحد نقلی تو همون حوالی برای من پیدا کنن، یک مقدار طلا داشتم که با کمک الهه همه رو فروختم، بخشی از طلاهای سر عقدم همراه طلاهایی که تو اون سال ها با پولی که منیره خانم بهم میداد خریده بودم. پول زیادی نبود، اما از هیچی بهتر بود، لااقل میتونست در حد پول پیش خونه ام باشه... به دامادشون هم سپرده بود یک کار دانشجویی برام پیدا کنه تا به درس و دانشگاهم لطمه وارد نشه، از شانس خوبم منشی دکتر ذاکری هم دانشجو بود و سختش بود هر روز بره مطب.برای همین دکتر ذاکری شماره اش رو بهم داد تا ساعت کلاس هام رو باهاش هماهنگ کنم و هر دو به صورت نیمه وقت بریم سرکار، صدقه سر سفارش های الهه، حقوقی که برام در نظر گرفته بود مبلغ خوبی بود، یعنی در حد حقوق یک کار تمام وقت بود، اینجوری خیالم راحت بود که از پس هزینه هام برمیام... همون روزها بود که آقا مصیب خبر فرستاد میخواد من رو ببینه، دو روز بود از بیمارستان مرخص شده بود و تو اون دو روز هم الهه میگفت مدام سراغت رو می‌گرفته، اما هربار با گفتن اینکه پوران درس داره و سرش گرم کلاسشه دست به سرش کردیم، میگفت حسابی با منیره خانم بحثش شده و حتی اتاقش رو سوا کرده و ساکن اتاق سابق امیر شده.. منیره خانمم مدام گریه میکنه که من از اون اتاق خاطره ی خوشی ندارم، اونجا بچه ام رو از دست دادم. نمیخوام تو اون اتاق بمونی... اما خب حریف آقا مصیب هم نمیشد... الهه میگفت دانیال تمام ماجرا رو مو به مو برای آقا مصیب تعریف کرده. از عذاب اون سال هاش گفته، از کابوس هاش... از پشیمون شدنش.. آقا مصیب هم به هرحال راهی جز بخشش پسرش نداشته! میگفت وقتی ماجرا رو شنیده از دانیال خواسته تنهاش بذاره ،اما بعد کم کم رفتارش با دانیال بهتر شده و با زبون بی زبونی بهش حالی کرده که دانیال رو بخشیده، اما میگفت از منیره خانم بی نهایت دلگیره، انتظار نداشته شریک زندگیش این همه سال بهش دروغ بگه! به هرحال زندگیشون دچار چالش بزرگی شده بود و منم خداروشکر میکردم که دارم با کمک های الهه راهم رو ازشون سوا میکنم و دیگه نیازی نیست بابت هر کار و رفتاری بهشون جواب پس بدم... آقا مصیب که خبر فرستاد میخواد من رو ببینه، به الهه گفتم عصر بعد آخرین کلاسم به دیدنش میرم. دست بر قضا اون روز با استاد محمدی کلاس داشتم، کل اون چند روز تلاش کرده بودم باهاش برخوردی نداشته باشم، ترسم از این بود که جواب رد ام به این مرد موقعیتم رو تو دانشگاه به خطر بندازه... علیرضا رو هم ندیده بودم، یکبار اتفاقی الهه از دهنش در رفت که دانیال با علیرضا حرف زده و گفته فعلا اطراف پوران نباش تا به وقتش خبرت کنم... می‌گفت دانیال پشیمونه که تو رو بیگناه وارد همچین زندگی کرده و میخواد هرجور شده جبران کنه رفتار اشتباه گذشته اش رو! ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
البته پشیمونی دانیال صدقه سر الهه و حرف هاش بود، وگرنه کی بود که ندونه این قوم کلا حق به جانب و طلبکار بودن همیشه...منم راستش نه میخواستم دانیال کمکم کنه، نه میخواستم زیاد اطراف زندگیشون باشم، تا اون روزم بنا به خواست و اصرار الهه مونده بودم و ترجیح میدادم هرچه زودتر از اونجا برم... از شانس خوبم کلاس اون روزم با دکتر محمدی تشکیل نشد، بچه ها میگفتن گویا بچه اش بیماره و بيمارستان بستری شده، برای همین سر ظهر بعد تموم شدن آخرین کلاسم ناهار مختصری خوردم و راهی خونه‌ی آقا مصیب شدم، خونه ای که دیگه هیچ حس تعلقی بهش نداشتم، دیگه اونجا رو خونه ی خودم نمیدونستم... اقدس خانم در رو باز کرد و محکم بغلم کرد، اشکش دم مشکش بود... صورتش غرق اشک بود. برای اینکه حالش رو عوض کنم گفتم:انقدر گریه نکن اقدس خانم، به خدا یه تنه میتونی آب یه شهرو تامین کنی با گریه هات... نیمچه لبخندی زد و گفت:تصدقت بشم الهی... خیلی جات خالیه.. به خدا منیره خانمم پشیمونه، وقتی شنید آقا مصیب گفته میخواد تو رو ببینه و توام گفتی عصر میای، اومد تو آشپزخونه،هی دور من گشت و حرف زد و از این شاخه به اون شاخه پرید... تهش گفت واسه شام قیمه بادمجون درست کن، گفتم مگه بچه ها قراره بیان؟ گفت نه...ولی پوران شاید بیاد... به خدا خودشم پشیمونه، وگرنه چرا ازم خواست غذای مورد علاقه ی شما رو درست کنم؟ هرچی گفته از سوز دلش بوده مادر، تو جوونی، دلت بزرگه، نباید ناراحت بشی.. لبخند محوی زدم و گفتم:ناراحت نیستم اقدس جون، ولی به هرحال منم باید یک جایی مسیرم رو جدا میکردم... اینو گفتم و وارد سالن شدم، خونه سوت و کور بود و جز صدای آهسته ی تلویزیون هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید، سرکی به نشیمن کشیدم، منیره خانم روی صندلی مخصوص امیر نشسته بود و تکون می‌خورد. نفس عمیقی کشیدم و سلام کردم... انگار غرق فکر بود که با شنیدن صدام از جا پرید... با دیدنم لبخندی زد و با محبت گفت:خوش اومدی... جات خیلی خالی بود... دورغ بود اگر میگفتم از منیره خانم بدم میاد، این زن با وجود تمام خطاهام، با وجود تمام اتفاقات گذشته، به وقتش در حد توانش ازم حمایت کرده بود،بی‌انصافی بود اگر به خاطر حرف هاش بخوام محبت های گذشته اش رو نادیده بگیرم... دو قدم جلو رفتم و دستم رو برای بغل گرفتنش باز کردم. بغلم کرد و بغضش شکست، دستی به کمرش کشیدم و گفتم:گریه نکنید منیره جون، طوری نشده که.. کمی که آرومتر شد ،لیوان آبی به دستش دادم و ازش خواستم روی مبل بشینه، دستم رو گرفت و با التماس گفت:برگرد... من... من اشتباه کردم... جات خیلی خالیه... قصد برگشت نداشتم، حالا که راه داشت برای مستقل شدنم هموار میشد، ابدا نمیخواستم به اون خونه برگردم.دست روی دستش گذاشتم و گفتم:بعدا در موردش حرف می‌زنیم... اگر آقامصیب بیداره برم دیدنشون.... سری تکون داد و با صدای ضعیفی گفت:بیداره...اتفاقا از صبح هزار با سراغت رو گرفته...تو اتاق سابق امیره... ازش تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم، آقا مصیب لاغرتر از آخرین باری که دیده بودم روی تخت دراز کشیده بود و داشت آلبوم عکسی رو ورق میزد. من رو که دید لبخند به لبش اومد و جواب سلامم رو داد و ازم خواست بشینم...من از اون اتاق، از اون پنجره... از اون تخت... از تک تک وسایل اون اتاق بیزار بودم. اونجا من رو یاد مظلومیت امیر مینداخت... یاد مرگش... نفس عمیقی کشیدم و به عادت سابق پرده رو عقب زدم، خیره شدم به حیاطی که مدت ها بود کسی برای رسیدگی بهش نمیومد و حالش رو پرسیدم... +خوبید؟دیگه مشکلی ندارید؟ آقا مصیب نفس عمیقی کشید و گفت:خوبم دخترم... اولین بار بود من رو دخترم خطاب میکرد، اشک حلقه زد تو چشمم... آقا مصیب گفت:خیلی وقت بود میخواستم ببینمت، الهه میگفت درگیری و نمیرسی بیای... +یکم درس هام سنگین شده بود... شما ببخشید... سری تکون داد و گفت:وسایلت رو جمع کن و برگرد.. منیره هرچی گفته برای خودش گفته،اینجا خونه ی اون نبوده که بخواد تو رو بیرون کنه... در نهایت تو عروس منی... دلم نمیخواد عروس بزرگم بابت همچین چیزی اذیت بشه... تو تا هر زمان دلت بخواد میتونی اینجا بمونی، هروقت تصمیم به ازدواج گرفتی هم آزادی... میتونی بری دنبال زندگیت... به هرحال امیر هم یک آدم عادی نبود که من ازت انتظار داشته باشم سال ها به پاش بمونی! تا همینجاشم در حق بچه ی من لطف کردی... عین گل مراقبش بودی... خیال نکن حرفی نمیزدم حواسم نبوده... الانم وقت جبران ما هستش... تو چهار سال از بهترین روزهای عمرت رو واسه پرستاری از بچه ی من گذاشتی،حالا نوبت منه که تمام زحماتت رو جبران کنم... نمیخوام تا پایان درست کوچک‌ترین اذیتی بشی... دانیال واسم گفته دنبال کار افتادی...واسه من زشته عروسم دنبال کار و حقوق کم باشه... ادامه دارد....
گلویی صاف کردم و حرفش رو قطع کردم:اگر اجازه بدید من حرفم رو بزنم... نگاهم کرد، سخت بود حرف زدن جلوش... من هیچوقت رابطه ی صميمانه ای باهاشون نداشتم، انگار که من خدمه ی اون خونه بودم ،نه عروسشون... یعنی هیچوقت عین الهه آقا مصیب رو پدرجون صدا نمیزدم... به سختی لب باز کردم و گفتم :من از دست هیچکس ناراحت نیستم... هر اتفاقی تو هر زمانی افتاده نتیجه ی رفتار خودم بوده، بابت تمام این مدتی که ازم حمایت کردید تا درسم رو بخونم ازتون ممنونم... اگر تو اون سال ها من از امیر نگهداری کردم باور کنید هیچ دینی به گردن من ندارید. من... من صرفا چون امیر رو دوست داشتم ازش مراقبت میکردم... در قبالش هم مزدم رو گرفتم، هم از لحاظ روحی و روانی، هم از لحاظ مالی... من با امیر حالم خوب بود. هرچند اگر بخوام صادقانه حرف بزنم امیر هیچوقت جایگاه همسر رو برام نداشت، اما همیشه عین یک دوست و برادر دوستش داشتم... پس خیال نکنید به جبران اون چهار سال باید کاری برای من انجام بدید... از طرفی بخواییم منطقی به ماجرا نگاه کنیم، من دیگه نسبتی با خانواده ی شما ندارم... امسال نه، سال بعد باید مستقل بشم و زندگیم رو جدا کنم... میخوام ازتون خواهش کنم در حقم لطف کنید، این اجازه رو بدید تا مستقل زندگی کنم... قطعا بهتون سر میزنم، چون هرگز نمیتونم ازتون دل بکنم... همیشه به کمکتون نیاز دارم و دلم به حمایت و بودنتون گرمه... اما میخوام خودم رو محک بزنم،میخوام ببینم میتونم از پس زندگی شخصی خودم بربیام یا نه... در کنارش قول میدم هر زمان کم آوردم یا خسته شدم ازتون کمک بخوام... آقا مصیب اخمی کرد و گفت:مگه میشه؟ چطور اجازه بدم عروس جوونم تو یک خونه تنها زندگی کنه! منم اجازه بدم پدرت اجازه نمیده... با ملایمت گفتم:من بیست سالمه، شاید سنم از نظر خیلی ها پایین باشه، اما از نگاه خودم که هفت ساله وارد زندگی جدیدی شدم این سن، سن مناسبی برای مستقل شدنه... دارم درس میخونم، صدقه سر شما و حمایتتون میتونم از اجاره ی خونه ای که به نامم زدید ،یک خونه همین حوالی اجاره کنم... سرکار برم و درسم رو ادامه بدم، از طرفی مدام بهتون سر میزنم...خودتونم میدونید شما خانواده ی دوم من هستید... بدون اجازه و صلاحدید شما کاری نمیکنم، اما عمیقا دوست دارم این اجازه رو بهم بدید تا لااقل خودم رو محک بزنم... چون قطعا آینده مشخص نیست و معلوم نیست من تا کی بتونم با کمک حمایت های شما زندگیم رو بگذرونم... حرف هام حسابی آقا مصیب رو به فکر فرو برد، میدونستم با تفکر قدیمی که داره محاله اجازه بده من تنها زندگی کنم، اما به قول الهه من تو این مسیر از آدم های اطرافم راهنمایی و کمک میخواستم، ولی در نهایت تصمیم نهایی رو خودم میگرفتم... برای همین سعی کرده بودم از در دوستی وارد بشم و دل آقا مصیب رو هم به دست بیارم تا بزرگترین حامیم تو این راه رو از دست ندم... سکوت آقا مصیب رو که دیدم با صدای گرفته ای گفتم:من تو تمام این سال ها از شما چیزی برای خودم نخواستم، اما اینبار ازتون میخوام در حقم پدری کنید و کمکم کنید مستقل بشم، میدونید که اگر برگردم ده باید قید درس و آینده ام رو بزنم و تهش بشم یکی عین خواهرم توران... اما اینجا میتونم پیشرفت کنم، میتونم سری تو سرها در بیارم... ولی اگر کمک شما نباشه،میدونید که از پسش برنمیام... با محبت گفت:تو دختر قوی و محکمی هستی... مهربون و با محبتی... میدونم که میتونی بدون کمک من مستقل بشی، اما از سر لطف داری این حرف ها رو میزنی،در نهایت من حق دخالت تو زندگی تو رو ندارم... هرچند هرگز دلم نمیخواد از پیش ما بری، اما وقتی خودت انقدر اصرار داری... من حرفی ندارم. منتهی باید بذاری من کمی سرپا شم، خودم میگردم برات یک خونه ی مناسب پیدا میکنم، خونه ی قبلیت رو میفروشم، مقداری پول میذارم روش و یک خونه همین حوالی برات میخرم، از اولم قرار ما با خانواده ی تو همین بود،منتهی منیره مدام تو گوشم میخوند که لقمه ی بزرگ جلو اینا نذار که فردا روز به پشتوانه ی اون خونه از امیر طلاق بگیره و بره دنبال زندگیش،منتهی تو ثابت کردی دختر خوبی هستی،منم نمیخوام سختی بکشی، حداقل تا زمانی که هستم و توانش رو دارم نمیخوام اذیت بشی... خواستم مخالفت کنم که با قاطعیت گفت:تو این مورد ابدا کوتاه نمیام، کار خاصی هم قرار نیست بکنم، هرچی هست حق خودته، کم تو این سال ها زحمت نکشیدی... با اکراه سر تکون دادم، خدا شاهد بود من ابدا چشم داشتی به اموال آقا مصیب نداشتم، واقعا تو اون سال ها هرکاری کرده بودم از سر محبتی بود که به امیر داشتم، نه اجباری تو کار بود و نه اکراهی.. از طرفی میدونستم اگر منیره خانم یا حتی دانیال متوجه ماجرای خرید خونه بشن حسابی جبهه میگیرن،