eitaa logo
آوای انتظار
255 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
دانیال بارها مستقیم و غیرمستقیم گله کرده بود بابت همون خونه ی پایین شهر و زمینی که تو ده به نامم بود،مخصوصا قبل از اینکه امیر به اون حال و روز بیفته، اصرار داشت همونقدر که آقا مصیب به من ملک داده، به الهه هم بده! اما هربار آقا مصیب با جدیت میگفت وضعیت الهه با پوران فرق داره و تو نباید انتظار داشته باشی من همونطور که از پوران حمایت میکنم از الهه هم حمایت کنم! میدونستم مخالفت با این مرد فایده ای نداره، برای همین سکوت کردم تا با الهه مشورت کنم..... آقا مصیب که خواست استراحت کنه، منم راهی نشیمن شدم، منیره خانم حسابی تحویلم گرفت، از اقدس خانم خواست میوه و آجیل بیاره، خودشم کنارم نشسته بود و مدام از درس و دانشگاهم می‌پرسید و بین حرف هاش مدام میگفت زودتر وسایلت رو جمع کن و برگرد اینجا، هرچی نباشه درست نیست مزاحم دانیال و الهه بشی وقتی خودت خونه داری... منم همه رو با لبخند رد میکردم چون هنوز نمیدونستم میخوام چیکار کنم... البته به منیره خانم حق میدادم بخواد من رو پیش خودش نگه داره، دخترها که ازدواج کرده بودند و انقدر سرشون گرم زندگی و کار بیرون بود که گاهی ماه به ماه هم به خونه سر نمیزدن، بنیامین هم سرش گرم درس و مدرسه اش بود و هم صحبت منیره خانم نبود... میموند من که اگر منم میرفتم، منیره خانم حسابی تنها میشد، مخصوصا که بعد فوت امیر دست کشیده بود از مهمونی رفتن و مهمونی دادن و دوره گرفتن با زن های همسن و سال خودش، می‌گفت دل و دماغ بودن کنار یه مشت زن بی درد رو ندارم... تا موقع شام منیره خانم حسابی تلاش کرد تا دلم رو به دست بیاره، تازه شام خورده بودیم که تلفن خونه زنگ خورد، الهه بود،از اقدس خانم خواست گوشی رو به دست من بده،واقعا ازش ممنون بودم بابت تماسش ،چون اصلا نمیدونستم اون شب رو باید کجا بمونم، جریان حرف هام رو با آقا مصیب مختصر برای الهه تعریف کردم،میدونستم الهه چشمداشتی به اموال آقا مصیب نداره، به قول اقدس خانم این دختر انقدر چشم و دل سیر بود که حتی ریالی از پول آقا مصیب رو نمیخواست... الهه بعد مکثی کوتاه گفت:واسه چی تردید داری تو قبول کردن حرف پدرجون؟ خودت خوب میدونی نزدیک به پنج سال اون خونه اجاره بوده، الان اگر بخواد پول اجاره ی این سال ها رو به نرخ روز بهت بده، اون پول رو بذاری کنار پول فروش خونه، باهاش میتونی یه آپارتمان نقلی نزدیک ما بخری! یعنی در نهایت داره پول خودت رو بهت برمیگردونه! ساده نشی نه بیاری ها، چی میخوای از این بهتر؟ وظیفه اشونه با شرایطی که امیر داشت، هرکی جای تو بود تو این سال ها حسابی ازشون کنده بود... حالا بعد عمری میخوان به قول اول کارشون عمل کنن تو میخوای مخالفت کنی؟ اشک نشست گوشه ی چشمم، زنی که هیچ نسبتی با من نداشت جوری راهنماییم میکرد انگار من خواهر خودش بودم، الهه کلی نصیحتم کرد که تحت هیچ شرایطی از حقم نگذرم و اجازه بدم آقا مصیب کاری که به صلاح هست رو انجام بده، می‌گفت اصلا خودم با دانیال حرف میزنم تا مخالفتی در مورد این موضوع نداشته باشه و کمک کنه تا زودتر خونه ی مورد نظر پیدا شه. بعدم ازم پرسید شب رو میخوام کجا بمونم‌ راستش میترسیدم اگر خونه ی آقا مصیب بمونم دوباره همونجا موندگار بشم و قضیه مستقل شدنم به کل از یاد بره، از طرفی هم روم نمیشد به الهه بگم ترجیح میدم شب رو خونه ی اون ها بمونم! به هرحال مدت زیادی بود مزاحمشون شده بودم... با تردید گفتم من دیگه شب رو همینجا میمونم،به شما هم خیلی زحمت دادم... دیگه روم نمیشه... الهه حرفم رو قطع کرد و گفت:زنگ میزنم آژانس، واست ماشین میفرستم، آماده باش نهایت نیم ساعت دیگه میاد دم در... فرصت مخالفت بهم نداد و سریع خداحافظی کرد، از ذوق داشتن همچین حامی محکمی لبخندی روی لبم نشست. وقتی به منیره خانم گفتم میخوام برگردم خونه ی دانیال ،حسابی اخم هاش تو هم رفت و با طعنه گفت: نمیگی میخوان راحت باشن؟ شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم:الهه جون اصرار کرد، نخواستم رو حرفش حرف بزنم‌‌‌ منیره خانم با تندی گفت:الهه نادونه... همین دلسوزی های زیاد و بی جاش کار ما رو به اینجا کشونده! با دلخوری گفتم:بهتره حرف گذشته رو وسط نیاریم منیره جون، به هرحال همه ی ما به حد خودمون تو اتفاقات گذشته مقصر بودیم، اما شما هیچوقت نخواستید نفر اصلی رو مقصر بدونید و سعی کردید همه چیز رو گردن سهل انگاری من و محبت زیاد الهه بندازید... منیره خانم عین همیشه که وقتی بحث به اینجا کشیده میشد سکوت میکرد،ترجیح داد سکوت کنه و بحث رو عوض کنه.. بعد از سکوتی کوتاه با دلخوری گفت:+تا ابد که نمیتونی اونجا بمونی! خودت خیلی بهتر از من از گذشته خبر داری پوران... جوون و قشنگی...تو میخوای زندگی الهه ای که انقدر تو این سال ها هوات رو داشته بهم بخوره؟ ادامه دارد....
وسایلت رو جمع کن برگرد خونه، یک ماجرایی بود تموم شد و رفت... چرا افتادی رو دور لج؟ لبخند محوی زدم و گفتم:چشم... تو اولین فرصت وسایلم رو جمع میکنم و از اونجا میرم، اما ازم نخوایید برگردم اینجا، چون واقعا نمیتونم... اتفاقاتی که تو گذشته افتاده یک سری حریم ها رو بین ما از بین برده... نه من اون پوران سابقم، نه شما اون منیره خانم... من دارم میرم دانشگاه، وارد جامعه شدم، قطعا نگاه و دیدگاهم به زندگی تغییر میکنه، من نمیتونم و نمیخوام خودم رو محدود و مدیون کنم... در مورد این ماجرا هم با آقا مصیب مفصل حرف زدم، یک سری تصمیمات هم گرفتیم...انشالله حالشون بهتر بشه، کمکم کنن مستقل بشم‌..‌ منیره خانم خواست حرفی بزنه که زنگ در به صدا دراومد، سریع کیفم رو برداشتم و گفتم:حتما آژانسه... من دیگه برم.. باز بهتون سر میزنم... مهلت مخالفت بهش ندادم، با عجله از خونه بیرون زدم... هرچند موندن خونه ی دانیال و گذروندن بیشتر وقتم تو دانشگاه و سلف و کتابخونه واسم سخت بود، اما هیچ سختی باعث نمیشد قدمی به عقب بردارم... انگار تازه شوق و انگیزه ی زندگی پیدا کرده بودم، تلاش کردن برای ساختن آینده ام رو یاد گرفته بودم... درس میخوندم، تو دانشگاه غذام رو میخوردم تا هزینه ی کمتری برای خورد و خوراکم بدم و همزمان سر کار میرفتم... دکتر ذاکری بسیار انسان شریف و با محبتی بود. حسابی هوام رو داشت و محیط کار رو برام تبدیل به خونه ی دومم کرده بود... منم تلاش میکردم حسابی به مطبش رسیدگی کنم، گلدون های کوچک خریده بودم تا حال و هوای اون محیط سرد و گرفته عوض بشه، هر روز مطب رو جارو میکردم و به بهترین شکل ممکن همه جا رو مرتب میکردم، تو نوبت دهی به بیمارها حسابی حواسم رو جمع میکردم تا کوچک‌ترین تنشی به وجود نیاد...در نهایت آخر شب خسته و کوفته از روز شلوغ و سختی که پشت سر گذاشته بودم برمیگشتم خونه ی دانیال و الهه... به بهانه ی رژیم و کاهش وزن بدون خوردن شام به اتاق بچه ها میرفتم و هنوز سرم به بالش نرسیده خوابم می‌برد.. این شرایط شاید برای هر کسی سخت و طاقت فرسا بود، اما برای من لذت بخش بود، همینکه میدونستم دارم برای رفاه خودم تلاش می‌کنم، انگیزه ام رو بیشتر میکرد... حدودا بیست روزی گذشته بود و با وجود اینکه تلاش های منیره خانم برای برگشتم به خونه، من هنوز خونه ی دانیال بودم، واقعا هم مزاحمتی برای اون ها نداشتم، صبح قبل بیدار شدن اون ها از خواب بیدار میشدم، نون تازه میخریدم و میز صبحانه رو حاضر میکردم و خودم صبحانه خورده نخورده با عجله راهی دانشگاه میشدم، گاهی که وقت داشتم هم کمی خونه رو جمع و جور میکردم، سرویس بهداشتی رو میشستم، مقدمات ناهاری که الهه از شب قبل بیرون گذاشته بود رو آماده میکردم تا الهه وقتی بیدار شد کارهاش سبک‌تر شده باشه، با دو بچه ی کوچیک معمولا وقت برای سر خاروندن هم نداشت و من تلاش میکردم با کارهای کوچک کمی کمک حالش باشم... از خونه که بیرون میزدم اگر کلاس داشتم یک راست میرفتم سرکلاس و اگر نه راهی کتابخونه میشدم تا درس هام رو مرور کنم، نه قاطی دخترهای دانشگاه و تفریحاتی که آرزوم بود میشدم، سرم تو کار خودم بود و تمام تلاشم رو میکردم تا از کوچکترين فرصت ها بهترین استفاده رو بکنم. هفته ای سه روز ،تا بعد از ظهر دانشگاه میموندم، بعد خوردن ناهار هم وسایلم رو جمع میکردم و راهی مطب دکتر میشدم. سه روز دیگه هم تا غروب کلاس داشتم و بعد اتمام کلاسم باز سری به مطب میزدم و تو جمع و جور کردن کارها به همکارم کمک میکردم و نزدیک ده شب خسته و کوفته می‌رسیدم خونه... اون ساعت معمولا دانیال خونه مشغول تماشای تلویزیون بود، منم یک سلام کوتاه میکردم و راهی اتاق میشدم. الهه هم چون میدونست من جلوی دانیال خجالت میکشم، زیاد اصراری نداشت که شب ها پایه ی شب نشینی هاشون باشم... جمعه ها هم که جایی برای رفتن نداشتم، کل وقتم رو تو آشپزخونه میگذروندم. غذا درست میکردم، همه جا رو مرتب میکردم، یخچال رو خالی و پر میکردم و در نهایت وقتی الهه و دانیال و بچه ها برای رفتن به خونه ی پدری الهه از خونه بیرون میزدن، من نفس راحتی میکشیدم و میتونستم با خیال راحت کمی استراحت کنم...هرچند روزها به سختی می‌گذشت ،اما برای من پر بود از امید و انگیزه... یک ماهی به هر شکلی بود تو خونه ی دانیال موندم، بعد یک ماه بالاخره آقا مصیب خبر فرستاد که چند تا واحد نقلی اطراف خودشون دیده و برای انتخاب نهایی بهتره خودم حضور داشته باشم... الهه بچه ها رو به مادرش سپرد و همراهم اومد، خونه ی اول تو یک ساختمون دو طبقه بود، طبقه اول صاحب خونه ی شلوغ و پر رفت و آمد، طبقه ی دوم یک واحد هشتاد متری، ده سال ساخت که زیادم تر و تمیز نبود...
هدایت شده از ساجدی
226.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️ روزی از اینها جدا می‌شویم...پس دل نبندیم... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
14.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟 محبت بی حد و اندازه مادرمان در روز قیامت... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مردم فوج فوج در حال کافر شدن هستند https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 تمناےغریبانہ معرفت‌امام‌حاضر ــــ💐 اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 💐ـ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
51.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 - کارشناسی بحث مهدویت 📝 وظایف منتظران 🎙 استاد رفیعی 🌕 فصل یازدهم - قسمت نهم https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹طوری رفتار کن امام زمان(عج) راضی باشه 🎙 حجت‌الاسلام والمسلمین رفیعی (عج) https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | بهره بردن از اموال https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹واجبات را فدای مستحبات نکنیم 🎙 حجت الاسلام والمسلمین رفیعی (عج) https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود