eitaa logo
آوای انتظار
257 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ساجدی
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 آدم مومن بسیار مراقب این یک تکه گوشت است! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
♊️ آیا در روز قیامت همه اعمال‌مان را که در پرونده اعمال نوشته شده یادمان می‌آید؟! ☘امام صادق علیه‌السلام: در روز قیامت کتاب انسان به او داده می‌شود. آنگاه به او گفته می‌شود بخوان! راوی گفت: آیا همه آنچه در آن است را می‌شناسد؟ حضرت فرمود: خداوند به او یادآوری می‌کند. چشم به هم زدنی، کلمه‌ای، جابه جا کردن قدمی و هیچ کاری نیست، مگر این که آن را به یاد می‌آورد؛ به طوری که گویا آن را همین الآن انجام داده است. 🔻به همین جهت، وقتی نامه عمل مجرمان به آنها داده می‌شود می‌گویند وای بر ما این چه نامه ای است که هیچ کار کوچک و بزرگی را فرونگذاشته، جز این که همه را به حساب آورده است؟!» 📗بحارالأنوار، ج۷، ص۳۱۵ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ مردی که در زندگی‌اش آماده مرگ بود و در صرافی خدا مشتری ثابت بود! (بسیار زیبا) https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
🔹آیا پیامبران هم در روز قیامت بر اعمال ما شهادت می‌دهند؟ 🌹خداوند در قرآن فرموده است: حال آنها چگونه خواهد بود در آن روزی که از هر امتی شاهد و گواهی بر اعمالشان می‌آوریم و تو را گواه بر آنها می‌گیریم؟ (سوره نساء، آیه۴۱) منظور از شاهد و گواه بر اعمال امت، پیامبر آن امت است که بر آنها و اعمالشان نظارت و اشراف دارد تا بتواند در قیامت شهادت دهد. 📗سرنوشت انسان، ج۴، ص۱۰۱ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زبانمان را خدای نکرده برای کسی که به ما حرف زدن یاد داده تیز نکنیم! https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آمده‌ام در این دنیا چکار کنم؟ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
🌀کسانی که در قیامت حتی یک لحظه به حوریان و بهشت و نعمت‌هایش توجه نمی‌کنند! ☘امام صادق علیه‌السلام به زراره فرمود: در قیامت امام حسین زیر عرش الهی و در سایه آن بر منبری برای دوستان و شیعیان خود سخن می‌گوید. در این حال پیام می‌آورند که داخل بهشت شوید، ولی دوستان حضرت مجلس امام حسین را رها نمیکنند و این لذت برایشان بالاتر است. حوریان و ولدان مخلدون پیام میفرستند که ما مشتاق شماییم. در روایت آمده است: ولى ایشان از فرط سرور و نشاطی که در مجلسشان دارند، سرشان را بالا نکرده و آنان را نمی‌نگرند. 📕کتاب بهشت و جهنم، ص۷۰ https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️هر زمانی که احساس خستگی کردی یا هر حس بد دیگری داشتی... https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
💟 یک عمل ارزشمند برای شرکت هزاران هزار فرشته در تشییع جنازه انسان! 🌹امام صادق علیه‌السلام از پدرش نقل می‌نماید که رسول خدا بر جنازه سعد بن معاذ نماز خواند و فرمود: بی‌شک نود هزار فرشته که جبرییل نیز در میان آنان بود آمدند و بر او نماز خواندند. من گفتم ای جبرییل! چرا مستحق شد که شما بر او نماز بخوانید؟ جبرییل گفت: بخاطر این که ایستاده و نشسته سواره و پیاده و در حال رفتن و برگشتن سوره توحید را می‌خواند. 📗ثواب‌الاعمال و عقاب‌الاعمال، https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
اگر به خودم بود همون واحد اولی رو انتخاب میکردم، اما الهه با وسواس همه چیز رو چک کرد و رک رو به آقامصیب گفت:اینجا به درد پوران نمیخوره پدرجون، بهتره ی جای تمیزتر و نوساز تر باشه...واحد دوم و سوم رو هم به بهانه ی شلوغی و کثیفی و کوچکی و دلگیری رد کرد تا بالاخره واحد چهارم چشم هر دوی ما رو گرفت... یک ساختمون تک واحده ی سه طبقه... درست نبش خیابون، نوساز و کلید اول... با بهترین مصالح ساخته شده بود و خونه از تمیزی برق میزد...طبقه ی اول، یک واحد بزرگ نود متری دو خوابه که برای من زیادی بزرگ بود، اما الهه مدام چشم و ابرو میومد که هیچی نگو و بذار همینجا رو واست بخره،خونه پنجره های بزرگ و نورگیری داشت و محله هم خلوت و ساکت بود... همه چیز به قدری عالی بود که نمیشد هیچ بهانه ای گرفت، آقا مصیب خسته از چرخوندن ما و بهانه گیری های الهه گفت:مورد پسند شد دخترا؟ الهه دست هاش رو بهم کوبید و انگار که اونجا قراره خونه ی خودش باشه با شوق گفت:عالیه پدرجون،شما که همچین جای خوبی سراغ داشتید چرا از اول بهمون نشون ندادید؟ وای اینجا خیلی خوبه، پوران میتونی یک مبل راحتی این قسمت بذاری، تلویزیون رو بذاری روبه روش... اون قسمت سالن یه میز ناهارخوری بذاری... وای چقدر کمد و کابینت داره... هرچی دلت میخواد میتونی ظرف بخری... لبخندی به شوق الهه زدم، کاش میتونستم ذره از محبت هاش رو جبران کنم...با موافقت نهایی من اول سند خونه ی اول رو به نام آقا مصیب زدم تا سر فرصت و با قیمت مناسب بفروشه و بعد خونه ی جدید به نامم شد، باورم نمیشد صاحب همچین خونه ای شده باشم... الهه هم پا به پای من خوشحال بود و مدام بهم تبریک میگفت...کارهای قانونی خونه که انجام شد ،یک جعبه شیرینی خریدیم و راهی خونه شدیم،دانیال که فهمید پدرش همچین خونه ای به نام من زده ،اول اخم هاش رفت تو هم، اما با ضربه ای که الهه به کتفش کوبید لبخند محوی زد و بهم تبریک گفت... می‌دونستم زیادم از این ماجرا راضی نیست و انقدر منیره خانم تو گوشش خونده که کم کم داشت اوقات تلخی میکرد تا من برگردم خونه ی پدرش، اما منم قصد کوتاه اومدن نداشتم... همون روز عصر از سرکارم مرخصی گرفتم و راهی خونه ای که کلیدش رو بهم داده بودن شدم، با راهنمایی الهه اول مغزی در رو عوض کردم،بعدم با پس انداز خودم و پول فروش طلاها و پولی که ننه به دستم رسونده بود،تصمیم گرفتم مقداری وسیله بخرم، اول خواستم تنهایی راهی بازار بشم، اما من اصلا بلد نبودم باید کجا برم و چطور خرید کنم و اصلا چی بخرم! در نهایت دوباره دست به دامن الهه شدم... الهه هم اول یک هفته برام مرخصی گرفت و بعد هر روز عصر بچه ها رو می‌سپرد به مادرش و با هم راهی بازار می‌شدیم. می‌گفت یکم دیر شده، اما خیال کن داری جهاز میخری،انقدر هم وسواس بود که هرچیزی رو از هرجایی نمیخرید، برای خرید یک وسیله از چند جا قیمت می‌گرفت تا در نهایت با مناسب ترین قیمت خرید کنه... بعد از چهار روز سخت تونستیم وسایل اولیه ی خونه رو بخریم، یک یخچال کوچک و گاز سه شعله و یک سری ظرف و ظروف... یک تخته فرش دوازده متری برای سالن بزرگ خونه و دو تا فرش شش متری برای اتاق ها و مقدار زیادی خورده ریز از جمله مواد غذایی و بهداشتی و شوینده و اینجور چیزا... مقدار زیادی از پولم رو خرج کرده بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم تا ته مونده ی پولم رو خرج خرید مبل و میز و تخت نکنم، دو دست تشک خریدم و با راهنمایی الهه باقی وسایل رو گذاشتم تا خورد خورد بخرم... الهه یک قلک خرید و گذاشت رو کابینتم و ازم خواست هر از گاهی مقداری پول توش بندازم و آخر ماه هرچقدر جمع شد برم و یکی از وسایل خونه رو بخرم... بعد از پنج روز سخت بالاخره ساکن خونه ی خودم شدم، از شوق لبخند از لبم دور نمیشد و تمام حال خوشم رو مدیون الهه بودم... الهه تا حوالی غروب پیشم موند و بعد کلی سفارش برگشت خونه و قول داد هر زمان تونست بهم سر بزنه، منم ازش خواستم به جبران محبت هاش هرجا خواست بره بچه هاش رو بیاره به من بسپاره... بعد رفتن الهه در رو قفل کردم و یک قفل جداگانه هم بهش زدم و با خیال راحت روی زمین دراز کشیدم، خوابیدن رو زمین خشک خونه ای که برای خودم بود رو ترجیح میدادم به خوابیدن رو تخت راحت خونه ی آقا مصیب،اصلا کمرم که به زمین رسید انگار کل خستگی اون مدت پر کشید.... اون شب از شدت شوق خواب به چشمم نمیومد، مدام از جا بلند میشدم و با ذوق چرخی تو خونه میزدم، انگار باورم نمیشد اون خونه مال خود خودم باشه... از فردای اون روز سعی کردم دوباره به روال سابق برگردم، بیشتر درس میخوندم و کار می‌کردم تا از پس هزینه های زندگی بربیام، تمام امیدم به این بود که بعد تموم شدن درسم به عنوان پرستار شروع به کار کنم و حقوق بهتری بگیرم، در کنار منشی گری و درس خوندن، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مقالات مربوط به دانشجوهای سال بالاتر رو ترجمه میکردم و بابتش پول میگرفتم، به همکلاسی هام خصوصی درس میدادم و بابتش هزینه میگرفتم و همه رو مینداختم تو قلکم به امید اینکه مبل راحتی کرم رنگ و میز ناهارخوری چوبی که تو مسیر برگشت به خونه دیده بودم رو بخرم. انگار خرج کردن پول خودم شوق دیگه ای داشت.. سقف آرزوهام کوتاه بود و رسیدن بهش راحت.. انقدر که درست یک ماه بعد مستقر شدنم تو خونه،یک وانت بار آبی رنگ مبل و میز ناهارخوریم رو واسم آورد... منتظر بودم تا مبل و میز رو بخرم و الهه و دانیال و بچه ها رو به صرف شام دعوت کنم،یک روزم میخواستم منیره خانم و آقا مصیب رو دعوت کنم. فقط چون زیاد ظرف نداشتم مجبور بودم همه رو جدا جدا وعده بگیرم... مبل و میز رو که با کمک کارگر تو خونه چیدم ،انگار خونه رنگ و بوی دیگه ای گرفت... همون روز رفتم و با باقیمونده ی پس اندازم خرید کردم و الهه و خانواده اش رو برای شام آخر هفته دعوت کردم.قورمه سبزی و زرشک پلو درست کردم، ژله و بستنی هم برای دسر حاضر کردم و خونه رو عین گل کردم... الهه و خانواده اش اولین مهمون های خونه ام بودن، الهه به محض اینکه وارد خونه شد، با شگفتی بهم تبریک گفت و پاکتی به عنوان هدیه ی خونه بهم داد و گفت:با این میری یه تخت خوشگل میخری واسه اتاق خودت... با خجالت خواستم دستش رو پس بزنم که اخمی کرد و گفت:هدیه رو پس نمیدن... بعدم بحث رو عوض کرد و گفت:بوی قورمه سبزیت تا تو کوچه میاد، دانیال تا از ماشین پیاده شد گفت شرط میبندم پوران قورمه گذاشته! منم لجم گرفت گفتم اگه قورمه گذاشته حتما زرشک پلو هم درست کرده.... روزهای بعد درگیر روتین زندگی بودم، کار و دانشگاه و ترجمه و تدریس خصوصی... کارم به جایی رسیده بود که کم کم شاگرد کنکوری هم میگرفتم،بعضی ها رو که بهشون اعتماد داشتم ازشون میخواستم بیان خونه ام و اونایی رو که کمتر می‌شناختم و توسط واسطه معرفی شده بودم، خودم میرفتم خونه اشون، چند تا شاگرد هم الهه تو دوست و آشنا واسم پیدا کرده بود و کم کم شاگردهام دائمی شدن و دیگه راحت میتونستم رو پولی که قرار بود از راه تدریس به دست بیارم حساب باز کنم. کارم انقدر خوب بود که هیچ ساعت خالی نداشتم و معمولا بچه ها می‌دونستن که اگر کلاسی رو کنسل کنن، محاله دیگه جای خالی گیرشون بیاد... روزها به روال خودش می‌گذشت، سال داشت نو میشد و من حسابی سرم گرم جمع بندی کلاس های خصوصی و امتحانات دانشگاه و کارهای پایان سال مطب بود و وقت سر خاروندن هم نداشتم و عجیب از این شرایط راضی بودم، از اینکه هیچ زمانی برای فکر کردن به گذشته و آینده و احساسم به علیرضا نداشتم خوشحال بودم و هدفم تو زندگی فقط پول درآوردن بود... هر چند وقت یکبار که پولی به دستم میومد با پیشنهاد الهه سکه میخریدم و پس انداز میکردم. می‌گفت اینجوری هم چیزای بیخود نمیخری، هم خیلی زود یک پس انداز قابل توجه داری که میتونی باهاش کار راه بندازی! الهه میگفت تو که انقدر قشنگ تدریس میکنی و شاگردهات برای شرکت تو کلاس هات سر و دست میشکنن، پرستاری رو بذار کنار و بعد گرفتن مدرکت برو برای تدریس... منم با وجود اینکه تدریس رو دوست داشتم، اما دلمم میخواست پرستاری رو تجربه کنم. هرچند به قول الهه من روحيات حساسم با پرستاری جور نبود، تو همون مدت کوتاهی که منشی دکتر بودم انقدر در حق بیمارها دلسوزی کرده بودم و پا به پاشون اشک ریخته بودم که گاهی دکتر ذاکری بهم تذکر میداد، ولی واقعا رفتارم دست خودم نبود، با کوچکترین تلنگری اشکم درمیومد و غصه ی همه رو میخوردم... یادمه نزدیک سال تحویل بود و آخر شب تو مطب تنها بودم و داشتم نوبت های فردا رو چک میکردم تا مطمئن بشم کسی رو از قلم ننداختم، ساعت عمل دکتر رو روی کاغذی نوشتم و چسبوندم به میز تا منشی فردا حواسش باشه و به دکتر یادآوری کنه، دفتر رو تازه بسته بودم و پشت به در ورودی داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای پایی به گوشم رسید. بدون اینکه به سمت صدا برگردم گفتم:مطب تعطیله.... همزمان با این حرفم برگشتم تا ببینم کی ساعت ده شب اومده برای ویزیت شدن... با دیدن علیرضا و دسته گل بزرگ رز قرمزی که دستش بود شوکه شدم... دروغ بود اگر میگفتم انتظار دیدنش رو ندارم، تو تمام اون روزها و شب ها،وقتی تلاش میکردم به هیچکس و هیچ چیز تو گذشته و آینده فکر نکنم، علیرضا بخش بزرگی از فکرم رو اشغال کرده بود، هربار از خونه بیرون میزدم انتظار دیدنش رو داشتم، هربار برای ماشین گرفتن به سر خیابون میرفتم انتظار داشتم ماشین علیرضا جلوی پام ترمز کنه، یا حتی هر مریضی میومد تو مطب هر لحظه چشم میچرخوندم بلکه یکی از اون ها علیرضا باشه... حالا مردی که مدت ها منتظرش بودم روبه روم ایستاده بود. با یک دسته و لبخند محوی به لب... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، دستپاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:من... عجله دارم... باید برم... خواستم برم که با صدای گرفته ای گفت:سلام... من... علیرضام... یکی دوبار شما رو تو این محله دیدم،میخواستم اگر امکانش باشه بیشتر باهم آشنا شیم... با تعجب نگاهش کردم، با خودم گفتم این مرد قطعا زده به سرش... نگاه متعجبم رو که دید لبخندی زد و گفت:از اول آشنا بشیم؟ جوری که انگار قبلا همدیگه رو نمیشناختیم... اشک نشست تو چشمم، من واقعا در حق این مرد بد کرده بودم... گل رو به سمتم گرفت و گفت:نمیخوایید خودتون رو معرفی کنید؟ نگاهش کردم،شک نداشتم این مرد میتونست همراه روزهای خوش و ناخوشم باشه...دسته گل رو از دستش گرفتم و بین گریه خندیدم:اسمم پوراندخته... بیست سالم تموم شده، سال اول پرستاری ام... همسرم فوت شده و من با حمایت پدرشوهرم تونستم یک خونه ی مستقل بخرم و در حال حاضر تنها زندگی میکنم... درس میخونم، کار میکنم، شاگرد خصوصی دارم... اشاره ای کرد و گفت:اجازه میدید تا منزل برسونمتون... عقلم میگفت نه،ولی سری تکون دادم و راه افتادم دنبالش... تو دلم گفتم پس منو بخشیده.. بخشیده که اومده تا از نو شروع کنیم... سوار ماشینش که شدم قبل روشن کردن ماشین گفت:نتونستم پوراندخت... نتونستم دختر قجری که تصویر چشم هاش از یادم نمی‌رفت و فراموش کنم... خیلی با خودم جنگیدم، خیلی تلاش کردم... نشد... تصمیم گرفتم از نو بشناسمت... از نو عاشقت بشم... از نو شروع کنیم... من توان شکست دوباره رو ندارم... آهی کشیدم و گفتم:پوراندختی که سال ها قبل شناختی یک دختر بچه ی بی‌تجربه ی چهارده ساله بود که قبل از اینکه فرصت کنه خودش رو بشناسه، انداختنش تو یک زندگی زوری با یک شوهر عجیب غریب... اون دختری که بهت علاقمند شد بی پناه بود...هنوزم بهترین خاطرات زندگیش برای همون روزها بود...پوراندخت اون سال ها بچه بود، ساده بود... زندگی رو خیلی جدی نگرفته بود... اما زنی که الان کنارت نشسته از روزهای تلخ و شیرین و سخت و آسونی عبور کرده،اما این روزا عقلش به قلبش غلبه میکنه، سعی میکنه عاقلانه تر رفتار کنه تا شکست نخوره... به سمتم برگشت و گفت:علاقه ای که تو قلبت هست باعث میشه اجازه بدی از نو شروع کنیم؟ جواب این سوال رو نمیدونستم، شاید باید همه چیز رو به گذر زمان میسپردیم، شاید باید کمی صبور تر عمل میکردیم... علیرضا ماشین رو به حرکت درآورد، انگار میدونست جواب دادن به این سوال چقدر برای من سخته و نیاز به زمان داره بعد سکوتی کوتاه گفتم:نمیدونم... اینکه در آینده قراره چه اتفاقی بیفته رو هیچکس نمیدونه... اینکه علاقه ی بین ما میدونه موانع جلوی راهمون رو برداره یا نه رو هیچکس نمیدونه.. برای همین میخوام بهم زمان بدی، برای شناخت خودم، برای استقلال بیشترم... برای جمع و جور کردن خودم... در نهایت زمانی برای شناخت همدیگه بهم بدیم، شاید پایان این راه به یک مسیر مشترک ختم بشه، شایدم با وجود علاقه ی بینمون، عقل حکم کنه راهمون رو از هم سوا کنیم.... سکوتی بینمون حاکم شد، انگار علیرضا داشت به عمق حرف های من فکر می‌کرد، کمی بعد ماشین رو تو کوچه امون نگه داشت و با شگفتی گفت:چقدر بزرگ شدی پوراندخت تو این سال ها... چقدر عاقلانه حرف میزنی... این حرف ها شاید حرف هایی باشه که من بارها و بارها به خودم زدم، اما در نهایت تسلیم قلبم شدم که اینجام... اگر تو نیاز به زمان داری من به حرف و نظرت احترام میذارم... فقط دوست دارم تو این فاصله ای که نیاز داری برای شناخت بهتر خودت...همو ببینیم، شاید در حد هفته ای یکبار دیدن همدیگه تو یکی از رستوران های این شهر... در حد حرف زدن از اتفاقات روزمره و آشنا شدن با خلق و خوی جدید همدیگه... لبخندی زدم و گفتم:حتما، منم خوشحال میشم هر از گاهی آدمی رو بیینم که نشونی از روزهای خوب گذشته ام به همراه داره... دسته گلش رو برداشتم و در ماشین رو باز کردم، خیلی دوستانه از هم خداحافظی کردیم و با حالی خوب به سمت در خونه رفتم، ازش خواسته بودم کمی عقب تر از خونه ماشین رو نگه داره چون هیچ دوست نداشتم همسایه ها من رو در حال پیاده شدن از ماشین یک مرد جوون ببینن... نرسیده به خونه چشمم به دو نفر افتاد که جلوی در خونه نشسته بودند. تو تاریکی شب مشخص نبود اون دو نفر کی هستن، اما به دلم افتاده بود ننه و آقاجون اومدن، مدت زیادی بود ازم بی خبر بودن و تو تماس های کوتاهی که باهاشون داشتم تلاش میکردم همه چیز رو عادی جلوه بدم تا بلند نشن بیان دنبالم!ننه بارها و بارها گفته بود اگر مادرشوهرت راضی به موندنت نیست برگرد بیا ده، تا یک بر و رویی داری واست شوهر پیدا کنیم،ولی محال بود من رفاه و آسایشی که تو شهر داشتم رو رها کنم و راهی ده بشم.... ادامه دارد.....