هدایت شده از ساجدی
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❎ زبانمان را خدای نکرده برای کسی که به ما حرف زدن یاد داده تیز نکنیم!
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
10.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚛ آمدهام در این دنیا چکار کنم؟
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
🌀کسانی که در قیامت حتی یک لحظه به حوریان و بهشت و نعمتهایش توجه نمیکنند!
☘امام صادق علیهالسلام به زراره فرمود: در قیامت امام حسین زیر عرش الهی و در سایه آن بر منبری برای دوستان و شیعیان خود سخن میگوید. در این حال پیام میآورند که داخل بهشت شوید، ولی دوستان حضرت مجلس امام حسین را رها نمیکنند و این لذت برایشان بالاتر است. حوریان و ولدان مخلدون پیام میفرستند که ما مشتاق شماییم. در روایت آمده است: ولى ایشان از فرط سرور و نشاطی که در مجلسشان دارند، سرشان را بالا نکرده و آنان را نمینگرند.
📕کتاب بهشت و جهنم، ص۷۰
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️هر زمانی که احساس خستگی کردی یا هر حس بد دیگری داشتی...
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
💟 یک عمل ارزشمند برای شرکت هزاران هزار فرشته در تشییع جنازه انسان!
🌹امام صادق علیهالسلام از پدرش نقل مینماید که رسول خدا بر جنازه سعد بن معاذ نماز خواند و فرمود: بیشک نود هزار فرشته که جبرییل نیز در میان آنان بود آمدند و بر او نماز خواندند. من گفتم ای جبرییل! چرا مستحق شد که شما بر او نماز بخوانید؟ جبرییل گفت: بخاطر این که ایستاده و نشسته سواره و پیاده و در حال رفتن و برگشتن سوره توحید را میخواند.
📗ثوابالاعمال و عقابالاعمال، https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوپنجاهوشش
اگر به خودم بود همون واحد اولی رو انتخاب میکردم، اما الهه با وسواس همه چیز رو چک کرد و رک رو به آقامصیب گفت:اینجا به درد پوران نمیخوره پدرجون، بهتره ی جای تمیزتر و نوساز تر باشه...واحد دوم و سوم رو هم به بهانه ی شلوغی و کثیفی و کوچکی و دلگیری رد کرد تا بالاخره واحد چهارم چشم هر دوی ما رو گرفت...
یک ساختمون تک واحده ی سه طبقه... درست نبش خیابون، نوساز و کلید اول... با بهترین مصالح ساخته شده بود و خونه از تمیزی برق میزد...طبقه ی اول، یک واحد بزرگ نود متری دو خوابه که برای من زیادی بزرگ بود، اما الهه مدام چشم و ابرو میومد که هیچی نگو و بذار همینجا رو واست بخره،خونه پنجره های بزرگ و نورگیری داشت و محله هم خلوت و ساکت بود... همه چیز به قدری عالی بود که نمیشد هیچ بهانه ای گرفت، آقا مصیب خسته از چرخوندن ما و بهانه گیری های الهه گفت:مورد پسند شد دخترا؟
الهه دست هاش رو بهم کوبید و انگار که اونجا قراره خونه ی خودش باشه با شوق گفت:عالیه پدرجون،شما که همچین جای خوبی سراغ داشتید چرا از اول بهمون نشون ندادید؟ وای اینجا خیلی خوبه، پوران میتونی یک مبل راحتی این قسمت بذاری، تلویزیون رو بذاری روبه روش... اون قسمت سالن یه میز ناهارخوری بذاری... وای چقدر کمد و کابینت داره... هرچی دلت میخواد میتونی ظرف بخری...
لبخندی به شوق الهه زدم، کاش میتونستم ذره از محبت هاش رو جبران کنم...با موافقت نهایی من اول سند خونه ی اول رو به نام آقا مصیب زدم تا سر فرصت و با قیمت مناسب بفروشه و بعد خونه ی جدید به نامم شد، باورم نمیشد صاحب همچین خونه ای شده باشم... الهه هم پا به پای من خوشحال بود و مدام بهم تبریک میگفت...کارهای قانونی خونه که انجام شد ،یک جعبه شیرینی خریدیم و راهی خونه شدیم،دانیال که فهمید پدرش همچین خونه ای به نام من زده ،اول اخم هاش رفت تو هم، اما با ضربه ای که الهه به کتفش کوبید لبخند محوی زد و بهم تبریک گفت...
میدونستم زیادم از این ماجرا راضی نیست و انقدر منیره خانم تو گوشش خونده که کم کم داشت اوقات تلخی میکرد تا من برگردم خونه ی پدرش، اما منم قصد کوتاه اومدن نداشتم...
همون روز عصر از سرکارم مرخصی گرفتم و راهی خونه ای که کلیدش رو بهم داده بودن شدم، با راهنمایی الهه اول مغزی در رو عوض کردم،بعدم با پس انداز خودم و پول فروش طلاها و پولی که ننه به دستم رسونده بود،تصمیم گرفتم مقداری وسیله بخرم، اول خواستم تنهایی راهی بازار بشم، اما من اصلا بلد نبودم باید کجا برم و چطور خرید کنم و اصلا چی بخرم! در نهایت دوباره دست به دامن الهه شدم... الهه هم اول یک هفته برام مرخصی گرفت و بعد هر روز عصر بچه ها رو میسپرد به مادرش و با هم راهی بازار میشدیم. میگفت یکم دیر شده، اما خیال کن داری جهاز میخری،انقدر هم وسواس بود که هرچیزی رو از هرجایی نمیخرید، برای خرید یک وسیله از چند جا قیمت میگرفت تا در نهایت با مناسب ترین قیمت خرید کنه...
بعد از چهار روز سخت تونستیم وسایل اولیه ی خونه رو بخریم، یک یخچال کوچک و گاز سه شعله و یک سری ظرف و ظروف... یک تخته فرش دوازده متری برای سالن بزرگ خونه و دو تا فرش شش متری برای اتاق ها و مقدار زیادی خورده ریز از جمله مواد غذایی و بهداشتی و شوینده و اینجور چیزا... مقدار زیادی از پولم رو خرج کرده بودم و به سختی جلوی خودم رو گرفته بودم تا ته مونده ی پولم رو خرج خرید مبل و میز و تخت نکنم، دو دست تشک خریدم و با راهنمایی الهه باقی وسایل رو گذاشتم تا خورد خورد بخرم... الهه یک قلک خرید و گذاشت رو کابینتم و ازم خواست هر از گاهی مقداری پول توش بندازم و آخر ماه هرچقدر جمع شد برم و یکی از وسایل خونه رو بخرم...
بعد از پنج روز سخت بالاخره ساکن خونه ی خودم شدم، از شوق لبخند از لبم دور نمیشد و تمام حال خوشم رو مدیون الهه بودم...
الهه تا حوالی غروب پیشم موند و بعد کلی سفارش برگشت خونه و قول داد هر زمان تونست بهم سر بزنه، منم ازش خواستم به جبران محبت هاش هرجا خواست بره بچه هاش رو بیاره به من بسپاره...
بعد رفتن الهه در رو قفل کردم و یک قفل جداگانه هم بهش زدم و با خیال راحت روی زمین دراز کشیدم، خوابیدن رو زمین خشک خونه ای که برای خودم بود رو ترجیح میدادم به خوابیدن رو تخت راحت خونه ی آقا مصیب،اصلا کمرم که به زمین رسید انگار کل خستگی اون مدت پر کشید....
اون شب از شدت شوق خواب به چشمم نمیومد، مدام از جا بلند میشدم و با ذوق چرخی تو خونه میزدم، انگار باورم نمیشد اون خونه مال خود خودم باشه... از فردای اون روز سعی کردم دوباره به روال سابق برگردم، بیشتر درس میخوندم و کار میکردم تا از پس هزینه های زندگی بربیام، تمام امیدم به این بود که بعد تموم شدن درسم به عنوان پرستار شروع به کار کنم و حقوق بهتری بگیرم، در کنار منشی گری و درس خوندن،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوپنجاهوهفت
مقالات مربوط به دانشجوهای سال بالاتر رو ترجمه میکردم و بابتش پول میگرفتم،
به همکلاسی هام خصوصی درس میدادم و بابتش هزینه میگرفتم و همه رو مینداختم تو قلکم به امید اینکه مبل راحتی کرم رنگ و میز ناهارخوری چوبی که تو مسیر برگشت به خونه دیده بودم رو بخرم. انگار خرج کردن پول خودم شوق دیگه ای داشت.. سقف آرزوهام کوتاه بود و رسیدن بهش راحت..
انقدر که درست یک ماه بعد مستقر شدنم تو خونه،یک وانت بار آبی رنگ مبل و میز ناهارخوریم رو واسم آورد... منتظر بودم تا مبل و میز رو بخرم و الهه و دانیال و بچه ها رو به صرف شام دعوت کنم،یک روزم میخواستم منیره خانم و آقا مصیب رو دعوت کنم. فقط چون زیاد ظرف نداشتم مجبور بودم همه رو جدا جدا وعده بگیرم...
مبل و میز رو که با کمک کارگر تو خونه چیدم ،انگار خونه رنگ و بوی دیگه ای گرفت...
همون روز رفتم و با باقیمونده ی پس اندازم خرید کردم و الهه و خانواده اش رو برای شام آخر هفته دعوت کردم.قورمه سبزی و زرشک پلو درست کردم، ژله و بستنی هم برای دسر حاضر کردم و خونه رو عین گل کردم...
الهه و خانواده اش اولین مهمون های خونه ام بودن، الهه به محض اینکه وارد خونه شد، با شگفتی بهم تبریک گفت و پاکتی به عنوان هدیه ی خونه بهم داد و گفت:با این میری یه تخت خوشگل میخری واسه اتاق خودت...
با خجالت خواستم دستش رو پس بزنم که اخمی کرد و گفت:هدیه رو پس نمیدن...
بعدم بحث رو عوض کرد و گفت:بوی قورمه سبزیت تا تو کوچه میاد، دانیال تا از ماشین پیاده شد گفت شرط میبندم پوران قورمه گذاشته!
منم لجم گرفت گفتم اگه قورمه گذاشته حتما زرشک پلو هم درست کرده....
روزهای بعد درگیر روتین زندگی بودم، کار و دانشگاه و ترجمه و تدریس خصوصی... کارم به جایی رسیده بود که کم کم شاگرد کنکوری هم میگرفتم،بعضی ها رو که بهشون اعتماد داشتم ازشون میخواستم بیان خونه ام و اونایی رو که کمتر میشناختم و توسط واسطه معرفی شده بودم، خودم میرفتم خونه اشون، چند تا شاگرد هم الهه تو دوست و آشنا واسم پیدا کرده بود و کم کم شاگردهام دائمی شدن و دیگه راحت میتونستم رو پولی که قرار بود از راه تدریس به دست بیارم حساب باز کنم. کارم انقدر خوب بود که هیچ ساعت خالی نداشتم و معمولا بچه ها میدونستن که اگر کلاسی رو کنسل کنن، محاله دیگه جای خالی گیرشون بیاد...
روزها به روال خودش میگذشت، سال داشت نو میشد و من حسابی سرم گرم جمع بندی کلاس های خصوصی و امتحانات دانشگاه و کارهای پایان سال مطب بود و وقت سر خاروندن هم نداشتم و عجیب از این شرایط راضی بودم، از اینکه هیچ زمانی برای فکر کردن به گذشته و آینده و احساسم به علیرضا نداشتم خوشحال بودم و هدفم تو زندگی فقط پول درآوردن بود... هر چند وقت یکبار که پولی به دستم میومد با پیشنهاد الهه سکه میخریدم و پس انداز میکردم. میگفت اینجوری هم چیزای بیخود نمیخری، هم خیلی زود یک پس انداز قابل توجه داری که میتونی باهاش کار راه بندازی! الهه میگفت تو که انقدر قشنگ تدریس میکنی و شاگردهات برای شرکت تو کلاس هات سر و دست میشکنن، پرستاری رو بذار کنار و بعد گرفتن مدرکت برو برای تدریس... منم با وجود اینکه تدریس رو دوست داشتم، اما دلمم میخواست پرستاری رو تجربه کنم. هرچند به قول الهه من روحيات حساسم با پرستاری جور نبود، تو همون مدت کوتاهی که منشی دکتر بودم انقدر در حق بیمارها دلسوزی کرده بودم و پا به پاشون اشک ریخته بودم که گاهی دکتر ذاکری بهم تذکر میداد، ولی واقعا رفتارم دست خودم نبود، با کوچکترین تلنگری اشکم درمیومد و غصه ی همه رو میخوردم...
یادمه نزدیک سال تحویل بود و آخر شب تو مطب تنها بودم و داشتم نوبت های فردا رو چک میکردم تا مطمئن بشم کسی رو از قلم ننداختم، ساعت عمل دکتر رو روی کاغذی نوشتم و چسبوندم به میز تا منشی فردا حواسش باشه و به دکتر یادآوری کنه، دفتر رو تازه بسته بودم و پشت به در ورودی داشتم وسایلم رو جمع میکردم که صدای پایی به گوشم رسید. بدون اینکه به سمت صدا برگردم گفتم:مطب تعطیله....
همزمان با این حرفم برگشتم تا ببینم کی ساعت ده شب اومده برای ویزیت شدن...
با دیدن علیرضا و دسته گل بزرگ رز قرمزی که دستش بود شوکه شدم... دروغ بود اگر میگفتم انتظار دیدنش رو ندارم، تو تمام اون روزها و شب ها،وقتی تلاش میکردم به هیچکس و هیچ چیز تو گذشته و آینده فکر نکنم، علیرضا بخش بزرگی از فکرم رو اشغال کرده بود، هربار از خونه بیرون میزدم انتظار دیدنش رو داشتم، هربار برای ماشین گرفتن به سر خیابون میرفتم انتظار داشتم ماشین علیرضا جلوی پام ترمز کنه، یا حتی هر مریضی میومد تو مطب هر لحظه چشم میچرخوندم بلکه یکی از اون ها علیرضا باشه...
حالا مردی که مدت ها منتظرش بودم روبه روم ایستاده بود. با یک دسته و لبخند محوی به لب...
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، دستپاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:من... عجله دارم...
باید برم...
خواستم برم که با صدای گرفته ای گفت:سلام... من... علیرضام... یکی دوبار شما رو تو این محله دیدم،میخواستم اگر امکانش باشه بیشتر باهم آشنا شیم...
با تعجب نگاهش کردم، با خودم گفتم این مرد قطعا زده به سرش...
نگاه متعجبم رو که دید لبخندی زد و گفت:از اول آشنا بشیم؟ جوری که انگار قبلا همدیگه رو نمیشناختیم...
اشک نشست تو چشمم، من واقعا در حق این مرد بد کرده بودم...
گل رو به سمتم گرفت و گفت:نمیخوایید خودتون رو معرفی کنید؟
نگاهش کردم،شک نداشتم این مرد میتونست همراه روزهای خوش و ناخوشم باشه...دسته گل رو از دستش گرفتم و بین گریه خندیدم:اسمم پوراندخته... بیست سالم تموم شده، سال اول پرستاری ام... همسرم فوت شده و من با حمایت پدرشوهرم تونستم یک خونه ی مستقل بخرم و در حال حاضر تنها زندگی میکنم... درس میخونم، کار میکنم، شاگرد خصوصی دارم...
اشاره ای کرد و گفت:اجازه میدید تا منزل برسونمتون...
عقلم میگفت نه،ولی سری تکون دادم و راه افتادم دنبالش...
تو دلم گفتم پس منو بخشیده.. بخشیده که اومده تا از نو شروع کنیم...
سوار ماشینش که شدم قبل روشن کردن ماشین گفت:نتونستم پوراندخت... نتونستم دختر قجری که تصویر چشم هاش از یادم نمیرفت و فراموش کنم... خیلی با خودم جنگیدم، خیلی تلاش کردم... نشد... تصمیم گرفتم از نو بشناسمت... از نو عاشقت بشم... از نو شروع کنیم... من توان شکست دوباره رو ندارم...
آهی کشیدم و گفتم:پوراندختی که سال ها قبل شناختی یک دختر بچه ی بیتجربه ی چهارده ساله بود که قبل از اینکه فرصت کنه خودش رو بشناسه، انداختنش تو یک زندگی زوری با یک شوهر عجیب غریب... اون دختری که بهت علاقمند شد بی پناه بود...هنوزم بهترین خاطرات زندگیش برای همون روزها بود...پوراندخت اون سال ها بچه بود، ساده بود... زندگی رو خیلی جدی نگرفته بود... اما زنی که الان کنارت نشسته از روزهای تلخ و شیرین و سخت و آسونی عبور کرده،اما این روزا عقلش به قلبش غلبه میکنه، سعی میکنه عاقلانه تر رفتار کنه تا شکست نخوره...
به سمتم برگشت و گفت:علاقه ای که تو قلبت هست باعث میشه اجازه بدی از نو شروع کنیم؟
جواب این سوال رو نمیدونستم، شاید باید همه چیز رو به گذر زمان میسپردیم، شاید باید کمی صبور تر عمل میکردیم...
علیرضا ماشین رو به حرکت درآورد، انگار میدونست جواب دادن به این سوال چقدر برای من سخته و نیاز به زمان داره
بعد سکوتی کوتاه گفتم:نمیدونم... اینکه در آینده قراره چه اتفاقی بیفته رو هیچکس نمیدونه... اینکه علاقه ی بین ما میدونه موانع جلوی راهمون رو برداره یا نه رو هیچکس نمیدونه.. برای همین میخوام بهم زمان بدی، برای شناخت خودم، برای استقلال بیشترم... برای جمع و جور کردن خودم... در نهایت زمانی برای شناخت همدیگه بهم بدیم، شاید پایان این راه به یک مسیر مشترک ختم بشه، شایدم با وجود علاقه ی بینمون، عقل حکم کنه راهمون رو از هم سوا کنیم....
سکوتی بینمون حاکم شد، انگار علیرضا داشت به عمق حرف های من فکر میکرد، کمی بعد ماشین رو تو کوچه امون نگه داشت و با شگفتی گفت:چقدر بزرگ شدی پوراندخت تو این سال ها... چقدر عاقلانه حرف میزنی... این حرف ها شاید حرف هایی باشه که من بارها و بارها به خودم زدم، اما در نهایت تسلیم قلبم شدم که اینجام... اگر تو نیاز به زمان داری من به حرف و نظرت احترام میذارم... فقط دوست دارم تو این فاصله ای که نیاز داری برای شناخت بهتر خودت...همو ببینیم، شاید در حد هفته ای یکبار دیدن همدیگه تو یکی از رستوران های این شهر... در حد حرف زدن از اتفاقات روزمره و آشنا شدن با خلق و خوی جدید همدیگه...
لبخندی زدم و گفتم:حتما، منم خوشحال میشم هر از گاهی آدمی رو بیینم که نشونی از روزهای خوب گذشته ام به همراه داره...
دسته گلش رو برداشتم و در ماشین رو باز کردم، خیلی دوستانه از هم خداحافظی کردیم و با حالی خوب به سمت در خونه رفتم، ازش خواسته بودم کمی عقب تر از خونه ماشین رو نگه داره چون هیچ دوست نداشتم همسایه ها من رو در حال پیاده شدن از ماشین یک مرد جوون ببینن...
نرسیده به خونه چشمم به دو نفر افتاد که جلوی در خونه نشسته بودند. تو تاریکی شب مشخص نبود اون دو نفر کی هستن، اما به دلم افتاده بود ننه و آقاجون اومدن، مدت زیادی بود ازم بی خبر بودن و تو تماس های کوتاهی که باهاشون داشتم تلاش میکردم همه چیز رو عادی جلوه بدم تا بلند نشن بیان دنبالم!ننه بارها و بارها گفته بود اگر مادرشوهرت راضی به موندنت نیست برگرد بیا ده، تا یک بر و رویی داری واست شوهر پیدا کنیم،ولی محال بود من رفاه و آسایشی که تو شهر داشتم رو رها کنم و راهی ده بشم....
ادامه دارد.....
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوپنجاهونه
حدسم درست بود، نزدیک خونه که شدم انگار اول ننه متوجه ام شد، از جا بلند شد و با خشم صداش رو بالا برد و بدون سلام گفت:تا این موقع شب کجا بودی؟
ی زن جوون تنها این ساعت باید برگرده خونه؟ تو پدر نداری؟ بی کس و کاری که اینجا خونه گرفتی تک و تنها؟
با ملایمت گفتم:تو رو خدا سر و صدا نکن تو کوچه... نرسیده داری آبروی من رو میبری... بیایید داخل... باهم حرف میزنیم...
ننه حق به جانب گفت:من هیچ جا نمیام، یالا برو وسایلت رو جمع کن برمیگردیم ده...
با حرص پا به زمین کوبیدم و گفتم:ساعت یازده شبه ننه، چطور میخوای برگردی ده؟ بیا بریم بالا اول حرف بزنیم، بعد هرچی شما گفتی...
آقاجون با اخم هایی درهم گفت:بریم بالا آسیه، صبح زود برمیگردیم ده...
با دستور قطعی آقاجون، ننه با اخم هایی درهم وارد خونه شد، شک نداشتم جنگ بزرگی رو باید از سر میگذروندم، محال بود ننه و آقاجون، با اون عقاید قدیمی که داشتن قبول کنن که دختر بیوه اشون تو یک خونه به تنهایی زندگی کنه!
ننه که کلا همه چیو تو شوهر میدید،میگفت حتی اگه دختری که مونده رو دست ننه و آقاش رو مرد هفتاد ساله هم بخواد باید زنش بشه! میگفت زن بدون سایه ی سر که نمیتونه زندگی کنه! ابدا نمیتونست قبول کنه که یک زن هم میتونه از پس خودش و زندگیش و خرج و مخارجش بربیاد!
وارد خونه که شدیم ننه با شگفتی نگاهی به خونه زندگی مرتبم انداخت و گفت:پول اینا رو کی بهت داده؟ چطور خرج خورد و خوراکت رو در میاری؟ واسه چی به ما نگفتی منیره بیرونت کرده؟
از آقاجون خواستم رو مبل بشینه و سریع مشغول درست کردن چایی شدم، از ناهار کمی غذای حاضری داشتم، تند تند گرمش کردم و بردم برای آقاجون، ننه هم که میچرخید تو خونه و مدام غر میزد و من سعی میکردم جوابش رو ندم تا آروم شه و بعد باهاش حرف بزنم...
سینی غذا رو که گذاشتم جلو آقاجون با جدیت گفت:بشین اینجا ببینم....
با فاصله ی کمی ازش نشستم، آقاجون بدون اینکه نگاهم کنه گفت:رک و راست، کل ماجرا رو واسم تعریف کن... چی شد از خونه ی پدر شوهرت زدی بیرون؟ این خونه یهو از کجا پیداش شد؟
گلویی صاف کردم و کل ماجرا رو مختصر براش گفتم، البته که نگفتم منیره خانم من رو از خونه اش بیرون کرده، گفتم خودم دیگه تو اون خونه راحت نبودم، از خرید خونه توسط آقا مصیب تا خرید وسایل با کمک الهه و سر زدن های الهه و منیره خانم و... همه رو جوری براش تعریف کردم تا خیالش راحت بشه که من تو اون شهر تنها نیستم و هنوز حمایت خانواده ی امیر رو دارم
حرفم که تموم شد آقاجون بدون توجه به حرف های من و صحبت کردن در مورد دانشگاه و درس و کارم، بی مقدمه گفت:همین امشب وسایلت رو جمع کن، برمیگردیم ده...
دستم رو مشت کردم و تلاش کردم بدون بحث و دلخوری حرفم رو بزنم
گلویی صاف کردم و رو به ننه که حتی بدش میومد رو مبل بشینه گفتم:از توران چه خبر ننه؟ حال و روزش چطوره؟
ننه با غصه گفت:الهی چی بشع اون مجید ، اگه بدونی توران بیچاره رو چقدر عذاب داده... روز اول باید میفهمیدم این مرد، مرد زندگی نیست... همونجا باید طلاق توران رو میگرفتم، منتهی اون دختره انقدر گریه کرد و گفت دوستش دارم که منم خام شدم و دست به دستشون دادم... تا وقتی بچه اش کوچیک بود که اون مرد، نه خودش نه خانواده اش سمت توران نمیومدن، خرج بچه رو هم با هزار منت شوهر توران میداد، ولی چه خرجی ننه؟ واسه یه تیکه لباس هزار جور منت میذاشت سر توران، هزار جور طعنه میزد بهش...
یکم که بچه از آب و گل دراومد، همین باباش جفت پاشو کرد تو یک کفش که میخوام بچه ام پیش خودم باشه... یه روز میبردش پیش خودش، ده روز مینداختش سر توران، خب عیسی، شوهر توران هم مرد بود، قبول نمیکرد مجید راه به راه بره در خونه اش پی بچه اش... اونم افتاد سر لج، به توران گفت یا من و زندگیت، یا بچه ات... توران بدبخت هم مونده این وسط... یه روز سرجنگ با مجید داره، یک روز گریه و زاری از دست عیسی...
کلافه گفتم:اگر شوهر نمیکرد بهتر نبود ننه؟ حتی صاحب بچه ام نشده که از شوهرش!
ننه رو ترش کرد و گفت:شوهر نمیکرد چیکار میکرد؟تا ابد میموند ور دل ما؟ تهش که چی؟ مگه ما تا کی زنده ایم؟ باید سایه یه یک مرد بالا سرش باشه تا خیال ما هم راحت باشه... توران از اول خودش اشتباه کرد، هرچی هم میکشه تاوان خطاهای خودشه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:توران رو بدبخت کردید ننه، اگر توران خطا کرد شما هم دامن زدی به خطای توران
میشد با وعده وعید و زبون خوش مجید رو سر به راه کرد تا نخواد سایه ی یک مرد غریبه رو بیاره بالا سر بچه اش، حالا یه نگاه به زندگی توران بنداز ننه... فکر کردی توران خوشبخته؟ فکر کردی همینکه شوهر داره دیگه همه چی تمومه؟ یا فکر کردی همه چی سقف بالا سر و سفره ی پر و پیمونه؟ نه ننه... دل آدم که خوش نباشه، تو قصر هم زندگی کنه اون قصر واسش قفسه...
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصت
من دارم تو این شهر درس میخونم، زندگی میکنم، سرکار میرم... منشی دکترم، تدریس خصوصی میکنم... خیلی بهتر از یک مرد از پس خودم و زندگیم و هزینه هام برمیام، شاگرد اول دانشکده ام، همه ی استاد ها ازم راضین...
زندگی دارم که هرکسی آرزوش رو داره... حالا شما از من چی میخوای؟ برگردم ده و بشم یکی عین توران که واسه دیدن جگر گوشه ی خودش باید هزار جور حرف و طعنه بشنوه؟ خودم همه کاره ی زندگی خودمم، بیام ده که سایه ی یک مرد بیاد بالا سرم و نتونم بدون اجازه اش آب بخورم؟
ننه با حرص گفت:لابد میخوای اجازه بدیم تو این شهر تک و تنها زندگی کنی! فکر کردی ننه بابا نداری ،سرخود واسه خودت مستقل شدی؟
اون منیره و مصیب عقل تو سرشون نبوده به حرف تو گوش کردن، وگرنه هر آدم عاقلی بود اول به ما خبر میداد! نه یه کاره پاشه واست خونه سوا بگیره و افتخار کنه که عروسش کل روز سرش گرم درس و دانشگاه و کاره! خب که چی؟ مگه درس و کار واست زندگی میشه؟ واست شوهر میشه؟ واست بچه و همدم میشه؟
نه... ننه ابدا حرف من رو نمیفهمید
از جا بلند شدم و دو دست تشکی که داشتم رو انداختم تو اتاق دیگه ی خونه و با جدیت گفتم:ننه، من بیست سالمه، بچه ی سیزده ساله نیستم که هرچی بگید بگم چشم... احترامتون واجب، در این خونه هم تا ابد به روی شما بازه، اما من برنمیگردم ده... عاقبت توران رو دیدی، میخوای یه توران دیگه بذاری ور دلت؟ من نه نیاز به سایه ی مرد دارم، نه آقا بالا سر میخوام، تا درسم تموم نشه هم شوهر نمیکنم...
آقاجون با جدیت گفت:من دارم مراعاتت رو میکنم که هیچی بهت نمیگم پوران... حرف آخرم رو اول کار زدم، فردا صبح برمیگردیم ده... این خونه رو هم فعلا بذار باشه تا بعدا خودم با وسیله برات اجاره بدمش...
حوصله ی بحث کردن نداشتم، منتهی این رو میدونستم که محاله برگردم ده. به هرحال نمیتونستن دست و پام رو بگیرن و به زور ببرنم ده که!
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد، از طرفی ذهنم درگیر علیرضا و حرف هاش بود، از طرفی داشتم به این فکر میکردم که چطور ننه و آقاجون رو راضی کنم دست از سرم بردارن و بذارن زندگیم رو بکنم... با خودم گفتم تهش میرم آقا مصیب رو میارم تا میونه رو بگیره...
صبح که از سرجام بلند شدم یک ساعتی بود که صدای حرف زدن ننه و آقاجون میومد، داشتن نقشه میکشیدن واسه راضی کردن من و برگردوندنم به ده، ننه میگفت اگه همون موقع که سنش کم بود به جای اینکه بذاریم پرستار پسر مریض اینا بشه، طلاقش رو میگرفتیم و میبردیمش ده، حتما رضا عقدش میکرد... منتهی الان بزرگ شده... مگه دیگه میشه حرفی بهش زد؟
منم گذاشتم تا دم رفتنم به دانشگاه بشه، بدون شستن دست و صورتم لباسم رو پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. ننه منو مانتو شلوار به تن که دید اخم هاش رفت تو هم، دست به کمر و حق به جانب گفت:کجا؟ من هرچی خوراکی تو یخچال داشتی جمع و جور کردم،یخچال هم تمیز کردم، راه بیفت بریم ده...
نزدیک سال تحویل بود و میدونستم کلاس ها تق و لقه، ولی باید به بهانه ای از خونه بیرون میرفتم تا دست از سرم بردارن...
اخمی کردم و رفتم صورتم رو شستم، بعدم با جدیت رو به ننه گفتم:ننه شما دیشب یه حرفی زدی،منم جواب دادم... من اینجا درس میخونم، سرکار میرم، دستم تو جیب خودمه، اختیار زندگیمم دست خودمه، مگه نادون باشم این رفاه رو رها کنم بیام بشینم ور دل شما و تهش بشم زن یه مرد زن مرده یا پرستار شش تا بچه اش...
اینو گفتم و بی توجه به داد و بیداد های ننه در خونه رو باز کردم و زدم بیرون. میدونستم ننه و آقاجون دست بردار نیستن و قصدشون برای بردن من به ده جدیه، برای همین راهم رو به سمت محل کار آقا مصیب کج کردم، امید داشتم بتونه ننه و آقاجون رو راضی کنه دست از سر من بردارن...
ماجرا رو که برای آقا مصیب گفتم کمی به فکر فرو رفت و گفت:میدونی که من خودم بهت کمک کردم تو مستقل شدنت و میدونی از ته قلبم راضی به اینکار نبودم دخترم... راستش مدتیه میخواستم باهات صحبت کنم، منتهی نمیدونستم چطور باید سر حرف رو باهات باز کنم... ببین پوران جان، من قبول دارم ما به تو ظلم کردیم، من تا عمر دارم بابت روزهای نوجوونیت که تو خونه ی ما تباه شد خودم رو نمیبخشم... میدونم از خوبی و بزرگی تو بوده که تا آخر مسیر کنار امیر بودی، میدونم چقدر دختر لایقی هستی... انقدر لایق که با وجود حمایت های من خواستی راهت رو سوا کنی و دست به جیب خودت ببری... من تو رو دوست دارم، تو عروس منی هنوزم و دلم میخواد همیشه بهترین زندگی رو داشته باشی...
اما اینم باید قبول کنیم که تو جامعه ی امروز نگاه مردم به یک زن مطلقه یا بیوه نگاه جالبی نیست.... برای همین من مدام نگران شرایط توام، همینکه تو اون خونه تنها زندگی میکنی من رو نگران میکنه... بهت توصیه نمیکنم بعد از این همه زحمت همه چیز رو کنار بذاری و برگردی ده،
ادامه دارد....