#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتویک
چون میدونم برای رسیدن به این جایگاه چقدر تلاش کردی... اما تو میتونی در کنار خوندن درست حتی در کنار کار کردنت، ازدواج کنی... با آدمی مناسب خودت...
کمی خوشحال شدم، با خودم گفتم شاید دانیال حرفی از علیرضا زده باشه که آقا مصیب یه کاره بعد این همه وقت حرف از ازدواج من میزنه...
گفتم:چی شده یکدفعه به فکر ازدواج من افتادید؟
آقا مصیب مکثی کرد و گفت:راستش رو بخوام بگم،ترجیح من این بود تو با دانیال ازدواج کنی، به هرحال تو زن برادرش بودی، حق داشتیم نخواییم همچین دختر همه چی تمومی از خانواده ی ما بیرون بره، اما خب.. میدونستم دانیال ابدا با این ماجرا موافقت نمیکنه، مخصوصا که همیشه میگه در حق تو ظلم شده و باید کمکت کنیم یک زندگی عادی داشته باشی... با وجود این حرف ها من... خواستم بهت پسر برادرم رو پیشنهاد بدم... نمیدونم تو مهمونی ها متوجه اش شدی یا نه... مرتضی سی و نه سالشه... یکبار ازدواج کرده با دخترخاله اش، اما همون سال اول کارشون به جدایی کشیده شد، بعد از اونم نخواسته ازدواج کنه... انگار بعد مراسم چهلم امیر یه حرف هایی در مورد تو زده که برادرم خیال کرده شاید مرتضی از تو خوشش اومده، اولش به من نگفتن، گفتن چند ماهی از فوت امیر بگذره بعد مطرح کنن، بعد که فهمیدن تو مستقل شدی غیرمستقیم یه اشاره هایی کردن... منیره گفته باید خودت نظر بدی. بعدم منتظر بودیم تا بعد سال امیر باهات صحبت کنیم... حالا که میگی خانواده ات دارن بهت فشار میارن بری ده، اگر بخوای من خیالشون رو راحت کنم که تو میخوای اینجا ازدواج کنی..حتی میتونم با مرتضی آشناشون کنم... خودتم یکی دوبار با پسره برو و بیا... بهتر بشناسش...منم ضمانتش رو میکنم، پسر خوبیه، مغازه ی تعویض روغنی داره، وضع مالی خوبی هم داره...
اخم هام رفت تو هم، دستم رو مشت کردم و با صدای گرفته ای گفتم:دست شما درد نکنه که حواستون به من هست... فقط اینکه من قصد ازدواج ندارم، حداقل الان قصدش رو ندارم... اگرم روزی بخوام ازدواج کنم قطعا با شما مشورت میکنم، اما... بعید میدونم بخوام با مردی که دوبرابر من سن داره ازدواج کنم...
خواستم همون اول آب پاکی رو بریزم رو دستشون.. کیفم رو برداشتم و از جا بلند شدم و گفتم:امشب رو تشریف بیارید خونه ی من... هم خیال پدر و مادرم رو راحت کنید که حواستون به من هست، هم دیداری تازه بشه...
آقا مصیب سری تکون داد و گفت:باشه، فقط توام بی فکر تصمیم نگیر، اول طرفت رو بشناس، خدا رو چه دیدی، شاید خوشت اومد....
باشه ی آرومی گفتم و از اونجا بیرون زدم، سری به دانشگاه زدم، کمی تو کتابخونه درس خوندم، جزوه هام رو مرتب کردم و بعد خوردن ناهار مختصری سری به مطب زدم و کمی به همکارم تو کارها کمک دادم و بعد با کلی خرید راهی خونه شدم. میخواستم برای شام زرشک پلو درست کنم...
در خونه رو که باز کردم چهره ی پر اخم ننه و آقاجون رو دیدم، آقاجون با دیدن دست های پر از خریدم با عصبانیت گفت:تو انگار گوش نمیدی ما چی میگیم! بهت میگم جمع کن برگردیم ده، رفتی یه عالمه خرید کردی؟ میخوای لج ما رو در بیاری؟
خرید ها رو زمین گذاشتم و با ملایمت گفتم:مگه من بچه ام آقاجون؟ رفتم خرید چون امشب واسه شام مهمون داریم،آقا مصیب که فهمید شما اومدید گفت میخواد بهتون سر بزنه... راستی شما نگفتید آدرس اینجا رو کی بهتون داد؟
ننه غرغرکنان گفت:مادرشوهرت،درست که جواب ما رو نداد، گفتیم اومدیم دیدن پوران، به راننده آدرس داد گفت دخترتون خونه اش رو از ما سوا کرده، دیگه اینجا نیایید دنبالش...بعدم کلی حرف بهت زد که زن بیوه رو چه به تنها زندگی کردن و دخترت که به حرف ما گوش نمیده و شما برید یکم نصیحتش کنید.......
با حرص مشغول جا دادن خرید ها شدم، پس همه چیز زیر سر منیره خانم بود! بايد حدس میزدم کی ننه و آقاجون رو انقدر جوشی کرده و انداخته به جون من....
سرم رو گرم درست کردن شام کردم، اما ننه میرفت و میومد و حرف خودش رو میزد. میگفت باید جمع کنی قبل سال تحویل بریم ده، میگفت مردم هزار جور حرف پشت سرت میزنن، چه معنی میده دختر بیوه تو یه شهر درندشت تنها زندگی کنه، اصلا بریم ده شاید رضا تو رو دید و خواست عقدت کنه،اصلا هم واسش مهم نبود که رضا زن و دو تا پسر داشت!
میگفت تو از زن رضا قشنگتری، جوون تری... انقدر گفت و گفت تا حرصم رو درآورد و جوابش رو دادم و گفتم:ننه، تو خودت عمری باعث و بانی هوو دار شدنت رو ناسزا دادس، تازه به قول خودت چون پسر دار نشده بودی عمه رفت واسه آقاجون زن گرفت، حالا خودت میخوای هوو ببری سر زن رضا؟ هوو واسه تو بد بود واسه بقیه خوبه؟
ننه با حرص گفت:هوو داریم تا هوو، دیدی که اون زنه چه گلی به زندگی آقات زد، کاری کرد آقات تا ابد سیاه پوش بچه اش بشه...
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتودو
اون زن لیاقت زندگی با آقات رو نداشت، اصلا چیش از من سر بود که اومد هووی من شد؟ ولی تو چی؟ درس خونده ای، دیپلم داری، بر و روی قشنگ داری، از همه مهمتر دخترعموی رضایی.. به خدا پسره انقدر میخوادت که از وقتی فهمیده امیر فوت شده بیشتر بهمون سر میزنه، هی به آقات میگه منم عین پسرت، هرکاری داشتی بگو واست انجام میدم... وگرنه بعد ازدواج تو عموت اینا کلا با ما قطع رابطه کردن..
تخته ی گوشت رو کوبیدم رو کابینت و با خشم گفتم:شما اگر واسه دخترت ارزش قائلی، وقتی یکی همچین رفتاری رو نشون داد باید باهاش برخورد کنی، نه اینکه افتخار کنی که مرد زن و بچه دار که به زن خودش وفادار نبوده و داره دنبال زن دوم میگرده...ننه...آقاجون، بذارید خیال جفتتون رو راحت کنم، اون پوران ساده و نادونی که هرچی میگفتید میگفت چشم تموم شد،من نه پامو ده میذارم، نه زن مردی عین رضا میشم... هیچکسم نمیتونه مجبورم کنه خونه زندگیم رو ول کنم بیام زیر بار منت شما...
آقاجون از جا بلند شد و صداش رو برد بالا:چهار روز ولت کردیم پررو شدی؟ چشمت به چهار قرون پول افتاده؟
_اگر ننه بابا داشتم وقتی سیزده سالم بود عین بچه یتیم ها در قبال پول و زمین مجبورم نمیکردید تو زندگی با یه مرد شیرین عقل بمونم، شما چی از زندگی من میدونید؟ هفت سال قبل منو شوهر دادید یادتون رفت اصلا دختری دارید! چه میدونید از روز و شب هایی که گذروندم؟ از سختی هایی که کشیدم! از شب هایی که از غصه خواب به چشمم نمیومد؟ از روزهایی که با هزار سختی درس میخوندم تا خودم رو نجات بدم و نشم یکی عین توران... من چهار سال امیر رو پوشک کردم آقاجون، چهار سال عین یه پرستار هر روز مواظب بودم تا زخم بستر نگیره، اون چهار سال کجا بودی؟ چرا یکبار نیومدی بگی این دختر حقش همچین زندگی نیست! چرا یکبار درست تحقیق نکردی و منو انداختی تو مخمصه ای که رهایی ازش ممکن نبود؟
بحث بین من و آقاجون بالا گرفت، ننه هم به جای آروم کردن ما شده بود آتیش بیار معرکه،مدام میگفت آقات حق داره، زیادی بهت میدون دادیم...
آقاجون بی توجه به شکایت و گله ی من گفت:ببین پوران، من شده دست و پاتو ببندم و ببرمت ده اینکارو میکنم، زن بیوه یا باید خونه ی باباش بمونه، یا شوهر کنه و بره پی زندگیش... فهمیدی؟
دندون هام رو بهم فشردم و بدون اینکه جوابش رو بدم به سمت اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم....
سرم داشت از درد منفجر میشد، ابدا نمیذاشتم موقعیتی که به سختی به دست آورده بودم مفت از دست بدم، باید یک کاری میکردم ،چون اگه میرفتم ده برگشتم به شهر غیرممکن بود... از طرفی میدونستم آقا وقتی لج کنه و حرفی بزنه هرجور شده اون حرف رو عملی میکنه. همونطور که بعد فوت محسن لج کرد فروزان رو طلاق بده و حتی با وجود التماس های فروزان از حرفش برنگشت و خطبه ی طلاق رو جاری کرد... حالا هم برای بردن من به ده از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد...
شام اون شب رو ننه درست کرد، من که به حالت قهر تو اتاقم بودم و هرچی هم ننه صدام کرد تا جای وسایل رو بهش بگم محلش ندادم. در رو قفل کرده بودم و ساکت بودم. ننه هم امید داشت سکوت من از سر رضایت باشه! هنوز نرفته داشت واسه من مرد زن مرده و زن طلاق داده و بی بچه جور میکرد! از رضا که زن و دو پسر داشت بگیر، تا مرد همسایه که تازه زنش فوت شده بود و سنش از آقاجونم بیشتر بود. همه ی امیدم به آقا مصیب بود. با خودم گفتم آقاجون محاله رو حرف آقا مصیب حرف بزنه...
ساعت هفت نشده لباس عوض کردم و رفتم تو سالن، نمیخواستم بهانه دستش بدم....
ننه با دیدنم اخمی کرد و گفت:چی شد قهرت تموم شد؟ مهمون دعوت کردی خودت رفتی همه کارا رو گذاشتی واسه من!
بساط چایی رو آماده کردم و با صدای آروم جوری که به گوش آقاجون نرسه گفتم:ننه، من برنمیگردم ده.... مگه عقلم کم باشه بیام ده بشم زن آدمهایی که تو واسم در نظر گرفتی؟ خودت با آقاجون حرف بزن قانعش کن دست از سرم برداره...
ننه نگاه تندی بهم انداخت و گفت:خیلی پرو شدی...
حرف ننه با صدای زنگ در نصفه موند، با حرص نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت در رفتم، منیره خانم و آقا مصیب اومده بودند، با یک جعبه شیرینی و یک پاکت آجیل. صدقه سر آقا مصیب انقدر همیشه تو خونه آجیل داشتم که اصلا میلم به خوردنش نمیرفت...
ننه و آقاجون خیلی سرد از آقا مصیب و منیره خانم استقبال کردن. همون اول حساب کار دستم اومد، ننه و آقاجون قصد کوتاه اومدن نداشتن...
آقا مصیب با رویی خوش مشغول احوالپرسی با آقاجون شد، اما آقاجون همش با جملات کوتاه جوابش رو میداد...
آقا مصیب معذب گفت:طوری شده آقا قدرت؟ ناراحت به نظر میایید!
آقاجون با دلخوری گفت:ناراحت نباشیم؟ دختر ما رو از خونه انداختید بیرون بدون خبر دادن به ما! انتظار دارید ازتون تقدیر و تشکر کنیم؟ این دختر مگه ننه بابا نداشته؟
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوسه
آقا مصیب اخمی کرد و گفت:دختر شما بچه ی صغیر نبوده... ماشالله بیست سالشه، داره پرستار میشه... در ضمن کسی از خونه بیرونش نکرده، با من مشورت کرد، ترجیح داد مستقل بشه، شما باید به دخترتون افتخار کنید، تو دوره زمونه ای که دخترا نشستن تا پدر و شوهرشون جیبشون رو پر پول کنن، پوران با وجود اینکه میدونست همیشه حمایت مالی من رو داره ،منتهی تصمیم گرفت دستش تو جیب خودش باشه، پول حلال دربیاره و نون بازوی خودش رو بخوره! به خدا من بهش افتخار میکنم انقدر که قوی و محکمه، چه زمانی که امیر زنده بود و یک تنه تمام کارهای امیر رو انجام میداد و در کنارش درس میخوند، چه الان که تنها زندگی میکنه و تو دانشگاه و محل کار و محل زندگیش همه به خوبی ازش اسم میبرن! پوران تا ابد عروس منه، در خونه ی من همیشه به روش بازه... حتی اگر روزی ازدواج کنه من همچنان حمایتش میکنم... شما هم خیال نکنید ما نخواستیم یا نتونستیم از عروسمون مراقبت کنیم،ما فقط به خواست خودش بهش این فرصت رو دادیم تا مستقل بشه...
آقاجون با تلخی گفت:شما خیلی بیخود کردی بدون مشورت با من دختر منو فرستادی تک و تنها تو این خونه زندگی کنه، دختر خودتم بود این اجازه رو میدادی؟ اگر شبی نصفه شبی اتفاقی واسش میفتاد شما جواب میدادی؟
شرمنده اشاره ای به ننه کردم تا آقاجون رو آروم کنه، واقعا حق آقا مصیب نبود انقدر توهین بشنوه...
ننه اما رو گرفت ازم و گفت:ما خواستیم به شما احترام بذاریم و اجازه بدیم دخترمون تا سال شوهرش تو خونه ی شما بمونه، که فردا روز دوست و دشمن نگن قوم شوهرش هنوز هفته به ماه نکشیده عروسشون رو بیرون کردن! منتهی شما چیکار کردید؟ بدون خبر ما به این دختر کم عقل کمک کردید خونه سوا بگیره ...
منیره خانم که دید ننه و آقاجون حسابی دارن تند میرن بحث رو کشوند به اینکه من خودم میخواستم مستقل بشم و اونا کاره ای نبودن و من اصلا به حرف کسی گوش نمیدم و...
در نهایت یکی اونا گفتن ده تا ننه و آقا تحویلشون دادن...
آقا مصیب هم وقتی دید دارن بهش بی احترامی میکنن از جا بلند شد و رو به من گفت:پوران جان، همونطور که قبلا گفتم تو هنوزم عروس منی و تا ابد حمایت من رو داری... اما انتظار نداشته باش بمونم و توهین خانواده ات رو بشنوم. تنها خطای من کمک کردن به تو و خرید این خونه بوده، خودتم میدونی اصرار خودت باعث مستقل شدنت شد... بهتره خودت مشکلت رو با خانواده ات حل کنی....
هرچی تلاش کردم میونه رو بگیرم و اجازه ندم آقا مصیب با دلخوری از خونه بیرون بره حریف نشدم. در نهایت هر دو به قهر از خونه رفتن و خواهش و التماس های منم فایده ای نداشت..
در خونه که بسته شد ننه با حرص گفت:چته راه افتادی دنبالشون؟ جای اینکه طرف ما رو بگیری مدام حرص و جوش ناراحت شدن اون ها رو میخوردی؟ واسه چی نگفتی این خونه به نامته؟خونه ی قبلی چی شد؟ چیزی از ارث امیر بهت دادن؟ یا انقدر ساده ای که دست خالی ردت کردن؟
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم. هیچ دوست نداشتم مهمون خونه ام بدون خوردن غذا و با دلخوری از خونه ام بره، جرات هم نداشتم به ننه و آقاجون چیزی بگم چون از سر و صدا و دعوا میترسیدم... به سختی جلوی خودم رو گرفتم و با بغض گفتم:دست از سر من بردارید...
بغضم که شکست دیگه نموندم تا گریه و اشکم رو ببینن... رفتم تو اتاق و در رو روی خودم قفل کردم....
تو سرم هزار جور فکر و خیال بود، باید یک جوری آقاجون رو راضی میکردم لااقل بذاره ترمم تموم شه، انقدر فکر کردم و نقشه کشیدم تا بالاخره دم دم های صبح فکر خوبی به سرم زد و بالاخره خوابم برد...
صبح که شد زودتر از همیشه بیدار شدم، سه روز مونده بود به سال تحویل و علنا دیگه کلاس هام تشکیل نمیشد.
ننه و آقاجون داشتن صبحانه میخوردن، سلام کوتاهی کردم و نشستم سر سفره... آقاجون با اخم های درهم گفت:میخوام سال تحویل سر خونه زندگی خودم باشم... همین امروز جمع کن وسایلت رو.. بعد عید خودم میام اینجا رو سر و سامون میدم...
تک سرفه ای کردم و گفتم:من نمیتونم برگردم آقاجون.... خودتون میدونید من اینجا دانشجوم... دانشگاه دولتی درس میخونم، یعنی خرج درس خوندن من رو دولت میده، اگر بخوام وسط سال قید درسم رو بزنم انگار جای یکی دیگه رو گرفتم و تهشم خودم درسم رو ول کردم. اینجور وقتا دانشگاه میتونه از من شکایت کنه، یا باید یه پول زیادی به دانشگاه بدم بابت سه سالی که از درسم مونده، یا باید سال تحصیلی رو تموم کنم تا اون موقع واسه خودم جایگزین پیدا کنم...
ننه با کنجکاوی گفت:یعنی چی این حرف ها! مگه میتونن الکی ازت پول بگیرن؟
ننه و آقا که سواد درستی نداشتن...
سری تکون دادم و با جدیت گفتم:البته که میتونن! من دیروز اصلا رفته بودم دانشگاه واسه سوال پرسیدن در مورد همین موضوع!
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوچهار
اگر من یکی رو جای خودم نبرم دانشگاه، به ازای هر سال بیست هزار تومن از من غرامت میگیرن، اگرم ندم شکایت میکنن و این خونه رو ازم میگیرن جای غرامت...
آقاجون سریع گفت:خب این خونه رو بزن به نام من...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اصلا من هیچی هم نداشته باشم بازم دانشگاه ازم شکایت میکنه، تهش نتونم اون پول رو بدم میندازنم زندان...
ننه که باورش نشده بود غرغرکنان گفت:خوبه والا، فکر کردی ننه بابات دور از جون سادن؟ هرچی بگی باور میکنن؟ گیریم یکی افتاد مرد! نتونست درسش رو بخونه، اونوقت چی؟ از کی شکایت میکنن؟ پاشو پوران... پاشو این داستان ها رو واسه من درست نکن....
حدس میزدم شاید ننه حرفم رو باور نکنه، برای همین به همه جای ماجرا فکر کرده بودم.با دلخوری گفتم:اگه فکر میکنید من دروغ میگم عصر بریم دفتر وکیل! از وکیل سوال کنید خیالتون راحت بشه...بعدم من که نمیخوام کل چهار سال رو بمونم! میگم لااقل امسال رو بمونم ترمم تموم شه، یکی رو پیدا میکنم جای خودم، تابستون برمیگردم ده ...
آقاجون سری تکون داد و گفت:میریم پیش وکیل... اگر حرفت رو تایید کرد میذارم تا تابستون بمونی، اما ننه ات هم باید اینجا بمونه، نمیشه که دختر تنها تو ی خونه بمونه! هزار تا اتفاق ممکنه بیفته! ننه ات باشه خیال منم راحته... عید رو با ما بیا ده، بعد عید با ننه ات برگرد، البته اگر وکیل حرفت رو تایید کنه...
با حرص باشه ای گفتم، بهشون گفتم عصر میریم دیدن وکیل، خودمم به بهانه ی پس دادن جزوه ی دوستم، از خونه بیرون زدم و رفتم دیدن الهه، کلید حل هر مشکلی دست الهه بود.
با الهه تماس گرفتم و وقتی فهمیدم خونه اس سریع رفتم خونه اشون، کل ماجرا رو خلاصه براش تعریف کردم و ازش کمک خواستم. الهه کمی فکر کرد و گفت:میتونم واست یه وکیل پیدا کنم و باهاش هماهنگ کنم تا حرف هایی که میخوای رو به پدرت بزنه، منتهی اگر بفهمن وکیل دروغ گفته و ازش شکایت کنن چی؟
+خیالت راحت باشه، اول اینکه من نمیذارم بفهمن حرف های وکیل دروغ بوده، بعدم آقاجون من حوصله ی شکایت و اینجور چیزا رو نداره، تو فقط یکی رو پیدا کن عین این حرف ها رو بهشون بزنه... من این ترمم رو تموم کنم... به خدا تا عمر دارم مدیونتم...
الهه سری تکون داد و گفت:حالا این ترم رو با این بهانه رد کردی، بقیه رو چیکار میکنی؟
با غصه گفتم:به بعد،بعدا فکر میکنم... فعلا راهی جز این به سرم نخورد،ننه ام خیلی پولکیه، آقاجونمم همینطور، بفهمن واسه خاطر ترک تحصیل من باید انقدر پول بدن ،میگن اصلا بمون سه سال رو بخون... تهش میگم نتونستم کسی رو جای خودم پیدا کنم، بیایید شصت هزار تومن پول بدید تا انصراف بدم... فقط به این وکیله بگو حسابی جفتشون رو بترسونه، جوری که قید به زور بردن من رو بزنن...
الهه باشه ای گفت و مشغول تماس گرفتن شد، با کمک خواهر و دامادشون تونست وکیل مورد اعتمادی پیدا کنه و بعدم همه چیز رو مو به مو برای وکیل توضیح داد و قرار شد عصر اون روز من و آقاجون و ننه بریم سروقت وکیل....
تا عصر از شدت اضطراب حتی نتونستم یک لیوان آب بخورم، ننه هم گیر داده بود بود چرا رنگت پریده، چرا غذا نمیخوری... منم ربطش دادم به ناراحتیم بابت دانشگاهی که میخواستن به زور مجبورم کنن ازش انصراف بدم...
ننه هم نشسته بود از مزایای شوهر کردن میگفت، از اینکه زن بدون شوهر هیچ ارج و منزلتی نداره و هر زنی بالاخره دیر یا زود باید شوهر کنه... میگفت درس و دانشگاه که واسه تو سایه ی سر و بچه نمیشه! بايد شوهر کنی تا بر و رو داری و جوونی چهار تا بچه بیاری! زندگی توران رو دیده بود و بازم منو ترغیب میکرد به شوهر کردن!
عصر که شد همگی از خونه بیرون زدیم، بهشون نگفته بودم وکیل آشنا سراغ دارم، چون شک نداشتم آقاجون قبول نمیکرد. گفتم یه خیابون هست پر از دفتر وکیله، میریم اونجا بالاخره یکی رو میریم داخل...
اما از قبل آدرس وکیل رو گرفته بودم و میدونستم دقیقا مطبش کجاست،
چند قدمی تو خیابون زدیم و بعد غرغرکنان رو به ننه گفتم:من خیلی خستم، اولین دفتر وکیلی که دیدیم بریم تو...
ننه باشه ای گفت و جلوتر ازم راه افتاد، از پشت سرشون اشاره ای به تابلوی دفتر وکیل مورد نظرم کردم و گفتم:همینو بریم تو؟
ننه سری تکون داد و خداروشکر بدون شک کردن همراه آقاجون رفتیم داخل،
تا وقتی مراجعه ی وکیل اومد بیرون و ما بریم تو مردم و زنده شدم، میترسیدم دروغم فاش بشه....
وکیل مرد جوون تقریبا سی و اندی ساله ای بود که مشخص بود زیادم علاقه ای به دروغ گفتن نداره، اما صدقه سر آشنایی انگار مجبور بود...
آقاجون روبه روش نشست و گفت:دختر من دانشجوی پرستاریه، من میخوام از دانشگاه انصراف بده و ببرمش روستا، منتهی میگن اگر انصراف بده باید بابت هر سال که باقی مونده هزینه بده، درسته؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوپنج
وکیل درست عین حرف های من رو برای آقاجون و ننه تکرار کرد، جوری هم پیاز داغش رو زیاد کرد که اگر یکم دیگه به آقا فشار میآوردم میگفت اصلا بمون و سه سال دیگه رو هم بخون! آقاجون کلی غرغر کرد، اما وقتی دید وکیل داره عین حرف های من رو میزنه به ظاهر راضی شد و بعد از کلی تشکر از اونجا بیرون زدیم....
خیالم راحت شده بود، حداقل اون سال رو میتونستم تموم کنم، برای بعدش هم بعدا فکری میکردم، نهایت میگفتم کسی رو جای خودم پیدا نکردم....
آقاجون اصرار داشت سال تحویل رو ده باشیم، منم نخواستم سر لج بندازمش، وسایلم رو جمع کردم و تو یک تماس کوتاه به علیرضا گفتم دارم میرم روستا و بعد سال تحویل برمیگردم و بعدم همراه ننه و آقاجون راهی ده شدم...
رفتنم به ده یک خوبی داشت،اونم این بود که تصمیمم برای برنگشتن به ده قطعی شد، تو اون دو هفته تعطیلی انقدر ننه و آقاجون بهم فشار آورده بودن که دلم میخواست شبونه فرار کنم و از اونجا برم. ننه کم مونده بود دستم رو بگیره و من رو ببره خونه ی در و همسایه واسه خواستگاری از پسرهای زن مرده و زن طلاق داده اشون... تو هر جمعی مینشست از خوبی های داشته و نداشته ی من میگفت! یادمه فردای سال تحویل وقتی خانواده ی عمو اومده بودن خونمون، همینکه زن رضا چشمش به من افتاد حسابی رو ترش کرد، بهش حق میدادم، منم اگر میدونستم دختری قراره زندگیم رو تهدید کنه شاید بدتر از اون رفتار میکردم....
عمو نشست کنار آقاجون و با شوخی و خنده گفت:بالاخره دختری که نخواستی بدی به ما، رفت و برگشت ور دل خودت... هزار بار گفتم تا قوم و خویش هست غریبه چرا؟ قوم آدمی گوشت تن آدمم بخوره استخون هم رو دور نمیندازن... الانم درسته دیر شده، ولی جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعت داره، دیگه نذار دخترت بره شهر و باز اونجا با یه غریبه وصلت کنه، ماشالله پسر تو فامیل کم نداریم!
نفس عمیقی کشیدم و با آرامش گفتم:عموجون، خیالتون بابت من راحت باشه...
آقاجون چشم غره ای به من رفت و دل داد به دل برادرش و گفت:اینبار دیگه اشتباه گذشته رو تکرار نمیکنم، به خودش هم گفتم... توران رو که شوهر دادم به غریبه ،خیری ازش ندیدم، پوران رو میخوام بدم به قوم خودم..
آقاجون که اینو گفت رضا لبخند زد و اشکی روی گونه ی زنش نشست، واقعا بیزار بودم از اون شرایط، اما حرفی نمیتونستم بزنم...
عمو مستقیم و غیرمستقیم همونجا جلوی زن رضا منو واسه رضا خواستگاری کرد، صدای هق هق ضعیف فهیمه زن رضا، قلبم رو به درد میآورد، ننه با غرور گفت:گریه میکنی چرا زن؟ شوهرت ماشالله وضعش خوبه، دستش به دهنش میرسه، واسه چی زن نگیره؟
کلافه از جا بلند شدم و به نشونه ی اعتراض از سالن بیرون زدم،اما خب راضی بودن یا نبودن من برای کسی مهم نبود! تو حیاط نشسته بودم و مدام حرص و جوش میخوردم از صدای خنده هایی که به گوشم میرسید...
حس میکردم اگر کاری نکنم همون شب خطبه عقدی بینمون جاری میکنن! اونوقت دیگه برگشتنم به شهر محال بود، باید قید درس و آینده و پیشرفت و علیرضا و همه چیزم رو میزدم و میشدم زن دوم ...
عزمم رو جزم کردم و از جا بلند شدم، در سالن رو با یک ضرب باز کردم جوری که همه با تعجب نگاهم کردن، گلویی صاف کردم و با جدیت گفتم ببخشید، حس کردم وقتی دارید در مورد من حرف میزنید، بهتره خودمم حضور داشته باشم،از عمد کنار زن رضا نشستم و بی توجه به بحثی که دوباره داشتن شروعش میکردن با صدای بلندی گفتم:دو تا پسر داری فهیمه جان؟
زن بیچاره با بغض سری تکون داد، بچه ها رو نیاورده بودن و من تا اون روز ندیده بودمشون،اما میدونستم دو تا پسر شیره به شیره هستن که حدودا شش ساله و پنج ساله ان..
رو به عمو گفتم:عموجون، میشه بدونم رضا تو زندگیش چه مشکلی داره که میخواد زن دوم بگیره؟ زنش نازاس؟ پسر نداره؟ زنش مشکل خاصی داره؟ با هم نمیسازن؟
عمو گلویی صاف کرد و گفت:خدا رو شکر زنش سالمه، دو تا پسر داره عین دسته ی گل...
پریدم وسط حرفش و رک گفتم:پس کاری اشتباهی میکنید وقتی زندگیش با زنش خوبه فکر زن دوم میندازید تو سرش! من از شما دلخورم عمو جون، چطور میتونید همچین ظلمی به عروستون بکنید؟دختر خودتونم بود میرفتید واسه دامادتون خواستگاری؟اگر چهار روز دیگه پسرتون فکر زن سوم کرد چی؟من انقدر خودم رو بی ارزش نمیکنم که زن دوم مردی بشم که زن و زندگی و بچه داره!شما هم حرمت خودتون رو نگه دارید واسه زندگی من نقشه نکشید.
بعدم دست روی دست فهیمه گذاشتم و بی توجه به نگاه تند آقاجون و چشم غره های ننه با جدیت گفتم:عزیزم توام خیالت راحت باشه، من حتی اگر بمیرمم زن شوهر تو نمیشم...شما هم برید با هم حرف بزنید اگر کینه کدورتی تو دلتون هست رفع و رجوعش کنید...پسرعمو،شما هم دست زن عین دسته ی گلت رو بگیر ببر خونه، ازش معذرت خواهی کن و خداروشکر کن همچین زنی داری
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هدایت شده از ساجدی
10.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید از ثواب عجیب روزه و صدقه در ماه رجب
#استاد_فرحزاد
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
@ostad_shojaeبیمارستانِ روح.mp3
زمان:
حجم:
11.3M
تجربهگر مرگ: با روحی ملاقات کردم که هنوز بدنش در دنیا زنده بود! گفت :من چهار فصل دیگر قرار است بمیرم! و این چهار فصل برای سعادت من بیماری مقدر شده است!
#استاد_شجاعی
#دکتر_محسن_میرباقری
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با این سه تا دستورالعمل امام صادق(ع)
▫️عملت پاک میشه
▫️روزیت زیاد میشه
▫️عمر طولانی میشه
📒الخصال، جلد ۱، صفحه ۸۸
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
9.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه روایتی هست که به قاری قرآن میگن بخون برو بالا...
#شنیدنی
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه سرمون دو بار به مهر بخوره،
حکم نمازمون چی میشه؟
میتونیم اگه مهر وسط پیشونی قرار نگرفت، سرمون بلند کنیم و مجدد بذاریم رو مهر؟
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
7.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۹۵ درصد مشکلات ما،
ریشه در این ۲ مانع موفقیت دارند...
استاد شجاعی
https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود