eitaa logo
آوای انتظار
257 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ساجدی
9.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | سه عامل موفقیت از زبان آیت الله گلپایگانی (ره) https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
هدایت شده از ساجدی
26.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | محشور شدن با اهلبیت (ع) با این سه ویژگی https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
12.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | هیچ وقت ای کاش نگفت.‌‌.. https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | دیدار امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
22.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | صفات شیعیان از زبان امام باقر علیه السلام https://eitaa.com/joinma کانال آوای انتظار نشرحداکثری جهت یاری امام عصرکانال مارابه دیگران معرفی کنید لینک کانال حذف نشود
تا من به خودم بجنبم ننه تندی به سمت در حیاط رفت، در که باز شد یکدفعه ننه چند قدمی عقب رفت، انگار که یکی هولش داده باشه... بعدم چشمم افتاد به مرد قد کوتاه و چاقی که حق به جانب وارد حیاط شده بود و اسم توران رو فریاد می‌زد! دویدم جلو و جلوش قد علم کردم:چه خبرته؟ واسه چی داد میزنی؟ کی هستی اصلا؟ قد کوتاه بود و چاق، با غبغبی بزرگ و ابروهایی بهم پیوسته و صورتی خشن... نگاهی بهم انداخت و با بی ادبی گفت:تو دیگه کی هستی؟ حرصم گرفت ازش، با اینکه ازش میترسیدم، اما زبون باز کردم و جوابش و دادم.... نگاهم کرد و گفت:نکنه خواهر تورانی؟ آره؟ لابد راه و چاه فرار رو هم تو یادش دادی.... صداش رو بالاتر برد:زن منو فراری میدی؟بدم عین چی بزننت؟ ننه لنگه دمپاییش رو از پاش درآورد و کوبید تو سر و کمر شوهر توران، البته باید میگفتم شوهر سابق توران! خنده ام گرفته بود از کار ننه، هرچی هم تو خلوت ما رو می‌کوبید، جلوی دیگران ما رو بالا می‌برد و اجازه نمی‌داد کسی انگشتش بهمون بخوره، عیسی که انتظار همچین رفتاری نداشت، من رو رها کرد و رو به ننه گفت:دستت درد نکنه آسیه خانم، زن منو فراری دادی کتکم میزنی؟ ننه با خشم گفت:برو بیرون از خونه ی من، چیه؟ فکر کردی مرد این خونه نیست توام هر کاری دلت خواست میکنی؟ منو هول میدی؟ دست رو بچه ی من بلند میکنی؟ عیسی که دید مادرزنش اصلا طرفدارش نیست سریع موضع عوض کرد و گفت:توران رفته، دخترت فرار کرده آسیه خانم... با اون مجید رفته.... ننه حق به جانب گفت:خوب کرده که رفته، اصلا باید زودتر از اینا میرفت، دلش رو به چی تو خوش میکرد؟ به قیافه ی نداشته ات؟ به پولی که با منت میدادی دستش؟ یا به کتک هایی که نصیب اون طفل معصوم میکردی؟ یالا... یالا بیرون، زنت اینجا نیست، یکبار دیگه ام بیای داد و هوار راه بندازی تو خونه ی من، خبر میکنم همسایه ها بیان جوری بزننت که بفهمی کتک خوردن چه مزه ای داره... ضعیف گیر آوردی؟ عیسی با حرص عقب رفت، فکر نمی‌کرد ننه اینجوری پشت ما دربیاد، قبل بیرون رفتن به حالت تهدید گفت:میرم شکایت میکنم، پلیس خبر میکنم، میگم شما زنم رو فراری دادید!تازه هرچی پول و طلا تو خونه ام بوده برداشته برده، خیلی هاش طلاهای زن سابقم بوده... ننه پوزخندی زد و گفت:زنت؟ کدوم زن؟ تا به خودت بجنبی مدت عقد تموم شده... وقتی میترسی بعد مردنت،بچه ی من از مال و اموالت ارث ببره و دلت نمیاد عقدش کنی، همین میشه آقا عیسی! هرچی هم برده نوش جونش، مزد چهار سال حمالی کردنش واسه تو.... عیسی با حرص بیرون رفت و در رو جوری بهم کوبید که من از ترس از جا پریدم، ننه که از رفتنش مطمئن شد،گفت:تو خبر داشتی ؟ همون روزی که خواهرت اومد در گوشت پچ پچ میکرد داشتید نقشه فرار می‌ریختی واسش؟ با کی رفته؟ با اون مجید ننه ؟ غرغرکنان گفتم:چیکار من داری ننه؟ یکی دیگه فرار کرده، کتکش مال منه؟ من ده روزه اومدم سر جمع نیم ساعت توران رو دیدم، فرار چی؟ هرکاری کرده خودش کرده... به من چه.... ته دلم خوشحال بودم بابت فرار توران، مردی که من دیده بودم تحمل یک روزش هم سخت بود! توران خیلی طاقت داشت که تونسته بود چند سال این مرد رو تحمل کنه.... ننه جلوی عیسی خوب پشت توران رو گرفته بود، اما همین که عیسی رفت شروع کرد به ناسزای توران،اینکارش باعث میشه هیچکس در این خونه رو نزنه و تو بمونی... با خودم گفتم ننه درسته جلوی خودمون حسابی خِفَتمون میده، اما جلوی غریبه حسابی پشتمون در میاد، اصلا اگر همین رفتار ننه نبود که من بعد فوت امیر صاحب خونه نمی‌شدم. واسه همین از نبود آقاجون استفاده کردم و ننه که یکم آرومتر شد نشستم کنارش و گفتم:ننه... تو فقط میخوای منو شوهر بدی؟ یعنی واست مهم نیست منو به کی میخوای شوهر بدی؟ ننه نگاه تندی بهم انداخت و گفت:معلومه که واسم مهمه، مگه از سر راه آوردمت که هرکی در این خونه رو زد، دستت رو بذارم تو دستش؟ من میخوام شوهرت بدم ،منتهی به آدم اهلش، به کسی که قدر زنی عین تو رو بدونه،که بعد این همه سال سختی کشیدن ببینی زندگی چیه، بفهمی شوهر خوب، خیلیم خوبه... +پس چرا میخواستی منو بندازی تو زندگی رضا؟ میخواستی هوو شم و تا ابد نفرین اون زن پشتم باشه؟ ننه غرغرکنان گفت:دختر چهارده ساله ی خونه ی بابات نیستی که پسر جوون و مجرد بیاد خواستگاریت... خیر سرت بیست رو رد کردی، شش هفت سال شوهر داشتی مثلا! فکر کردی تهش کی میاد خواستگاری دختری عین تو؟ یکی عین رضا یا عیسی ... من خوبت رو میخوام که گفتم زن رضا شو، رضا جوونه، درسته زن داره ،ولی تو رو دوست داره، قوم خودمونه..والا اگر پسر مجرد و خوب بیاد خواستگاریت ،من تو روی رضا هم نگاه نمیکنم... دل رو به دریا زدم و گفتم:حالا اگر بدونی ی پسر جوون و از قضا مجرد، با موقعیت خوب خواستگار منه؟ حمایتم میکنی؟ ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه چشم هاش رو تنگ کرد و گفت:چشمم روشن! پسر جوون و مجرد از کجا اومد؟ اصلا کدوم مرد مجردی میاد با یه زن بیوه ازدواج میکنه؟ حتما ریگی به کفش داره! از کجا پیداش کردی؟ اسمش چیه؟ کی باهاش آشنا شدی؟ چند سالشه؟ چیکاره اس؟ به سوالات پشت سر هم ننه خندیدم و گفتم:یواش بپرس ننه، همه رو بهت میگم.‌... بعدم نشستم کل ماجرا رو از روز اولی که علیرضا رو تو مسیر برگشت به خونه دیدم، تا دروغ هایی که بهش گفتم و قرار های مخفیانه و رفتن به مهمونی و رو شدن دستمون و رفتن علیرضا... همه و همه رو بهش گفتم، بعدم واسش گفتم که بعد فوت امیر سر و کله اش پیدا شده ... هرچند ننه حسابی اذیت کرد، اما منم دیگه نمیتونستم این راز رو تو قلبم نگه دارم، از طرفی نیاز به حمایت ننه داشتم. میدونستم اگر طرف من باشه، با لجبازی ذاتی خودش میتونه آقاجون رو راضی به این وصلت کنه.... حرفم که تموم ننه گفت: خونه ات هم اومده؟ دلخور گفتم:منو اینجوری شناختی ننه؟ الانم فقط چند بار همدیگه رو دیدیم... یکم حرف زدیم، سعی کردیم از نو همدیگه رو بشناسیم... نه اون خونه ی من اومده، نه من جایی جز پارک باهاش قرار گذاشتم... همونم چون میترسیدم منیره خانم بفهمه و شر بشه واسم‌... ننه رو ترش کرد و گفت:به منیره چه؟ مگه فضول زندگی توئه؟ اصلا حالا که اینجور شد من باهات میام شهر، باید این پسره رو از نزدیک ببینم، تو که عقل نداری، اگر عقل داشتی همون موقع که گفتم زن این پسره امیر قلابی نشو ،اینا یه مشکلی دارن گوش میدادی به حرف من! چشمت افتاد به چهار تا سینه ریز طلا و عقلت رو دادی دست اون عمت! من دو بار که باهاش حرف بزنم میفهمم طرف چیکاره است و قصدش چیه‌... لب ورچیدم و گفتم:آخه ماجرای ما هنوز جدی نشده، یعنی از جانب علیرضا هنوز جدی نشده، خواسته همدیگه رو بشناسیم... بهم.. ننه حرفم رو قطع کرد و گفت:بیخود کرده، خیال نکنه زن مطلقه ای، تنهایی ، میخواد آشنا شه باهات؟ آشنا بشه... اما قبلش باید نامزد کنید، باید ننه و آقاش بیان خواستگاری، اصلا ببینیم اینا کین، دو نفرو بفرستیم تحقیق، اینبار دیگه عین قبل بی گدار به آب نمیزنم... همون پدرشوهرت بود هی دهن پر میکرد میگفت من خودم لازم باشه به وقتش پوران رو شوهر میدم ها... همون بره تحقیق کنه ببینه این پسره سرش به تنش می ارزه یا نه... اگر اون تایید داد، بعد باید بیان خواستگاری... بعدم نامزدی و آشنایی... لازمم نیست جز خودمون کسی بفهمه، اون عمه هات چشمشون پی زندگی توئه، هزار بار گفتن چی شد پوران؟ خونه اش چی شد؟ واقعا خونه دادن بهش؟ چرا تنهاس... منم گفتم به بچه ام اعتماد دارم، اگرم تنهاس داره درس میخونه دکتر بشه... نه عین دخترای شما بخور و بخواب .... خنده ام گرفت از حرف های ننه، به وقتش خوب بلد بود جوری رفتار کنه که کسی جرات نکنه از گل نازکتر به دختراش بگه.... +ننه،من که روم نمیشه به علیرضا بگم ننه ام میخواد ما نامزد کنیم! طرف میگه همو بشناسیم، من پاشم بگم بیا خواستگاریم؟ ننه کمی فکر کرد و گفت:تو کاری به این کارا نداشته باش، اگه من ساربونم، میدونم این شتر رو کجا بخوابونم...وسایل منم جمع کن باهات میام... کنجکاو گفتم:آقا چیکار کنه تنهایی؟ واسه غذا و این چیزا میگم.... ننه رو ترش کرد و گفت:چهار روز بره ور دل خواهراش به جایی بر نمیخوره! یه عمر پختم و دادم خورده یکبار نکرده دستت درد نکنه بهم بگه، خوبه یکم تنهاش بذارم قدر زنش رو بدونه... گفتم:نیای شهر یهو وقتی برگشتی ببینی آقاجون زن گرفته! ننه با حرص گفت: همون که یکبار عقدش کرد و آوردش سر من واسه هفت پشتش نسله، تو نمیخواد تو دل منو خالی کنی.. دست دور گردنش انداختم و بوسه ای به صورتش زدم، ننه هولم داد عقب و غرغرکنان گفت:همسن و سال های تو بچه ی چهارمشون تو راهه... یالا پاشو جمع کن وسایلت رو، بعد سیزده میریم... وقتی ننه میگفت میریم، یعنی حتی آقاجون هم نمیتونست رو حرفش حرف بیاره! اون روز وقتی آقاجون برگشت خونه ننه کل ماجرای اومدن عیسی رو واسش تعریف کرد.. آقا جوشی شد و با عصبانیت گفت:هم تقصیر توئه ها آسیه، به این دخترا رو دادی، اون از توران که فرار کرده ، اینم از این دسته گلت که تو روی ما درمیاد! ننه با تلخی گفت :دخترات به عمه هاشون کشیده، وگرنه من اگر بد بودم اون همه سال با هوو سر نمیکردم! بعدم توران حق داشته بره، مردم نمیدونن،من و تو که میدونیم این دختر چقدر تو زندگی با اون مرد عذاب کشیده! چقد اون طفل معصوم رو کتک میزد! من که از خدام بود اون مجید سرش به سنگ بخوره و با توران بهم برگردن، نمیشد که تا ابد تو زندگی مردی بمونه که واسه خرج کردن یه ریال پول هزار جور حرف بهش میزد! مردم هم حرف بزنن، مگه تا امروز تونستی جلوی حرف مردم رو بگیری که الان بتونی؟ مردم کجا بودن وقتی بچه ی من اذیت میشد واسه ی بار دیدن بچه ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
الانم هرکی هم پرسید توران کجا رفته و چی شده و چرا رفته، میگم خودم بهش گفتم برو، رفته با بابای بچه اش زندگی کنه... توام خودت رو سبک نکنی بگی خبر نداشتیم ها! هرکی هرچی میخواد بگه، از این گوش بشنو از اون یکی در کن... آقا با حرص گفت: خیر سرم مرد این خونه ام، منتهی شما زن ها همیشه آخرین نفر به من خبر میدید! مگه حرفی غیر این میتونم بزنم؟ مجبورم عین تو حق به جانب باشم و طرف اون دختره رو بگیرم تا بیشتر از این آبروم نرفته، تا مردم تو کوچه خیابون نگن که قدرت دو تا دختر داره، یکی از یکی پروتر.. ننه خونسرد گفت:کار درست هم همینه، مشکلات ما واسه تو خونه اس، بیرون این خونه هیچکس نباید بفهمه بین ما چی میگذره... سفره ی شام رو انداختم و یکم که آقاجون آروم تر شد با احتیاط گفتم میخوام برگردم شهر، آقاجون با خشم نگاهم کرد و گفت:بیخودکردی،شما دو تا دختر انگار تا منو سکته ندید دست برنمی‌دارید! ننه پشت چشمی نازک کرد و گفت:منم باهاش میرم آقا قدرت، یک مدت پیشش میمونم تا درسش رو بخونه،تابستون که شد برمیگردیم. خودم هواشو دارم شما نگران نباش ‌‌‌. آقا با حرص گفت:اونوقت من تنها چیکار کنم؟خونه زندگیت رو ول میکنی میری ور دل این دختر؟ مگه قرار نبود راضیش کنی زن رضا بشه؟ ننه شونه ای بالا انداخت و گفت:حالا راضی نمیشه، چیکارش کنم؟ نمیشه که تنها ولش کنم تو شهر غریب که دلم هزار راه بره... توام واسه ناهار برو خونه خواهرات... تا قبل طلاق دادن فروزان که خوب بلد بودن تو زندگیت دخالت کنن، حالا چهار روزم بهت ناهار بدن آسمون به زمین نمیاد... بذار من برم یکم قدر زن و زندگیت رو بدونی... آقاجون بی حوصله از سر سفره بلند شد و گفت:غذا نخواستیم، شما ها انگار دست به یکی کردید من رو دق بدید! ننه بی خیال نشست شامش رو خورد، دلم طاقت نیاورد، خواستم لقمه ای واسه آقاجون بگیرم که ننه تشری بهم زد و گفت:ولش کن، مرد گنده نوه دار شد و دست از این اخلاقش برنداشت، هزار بار گفتم سر سفره ی غذا قهر نکن... حالا شب که سر گرسنه گذاشت رو بالش پشیمون میشه از کارش.... آهسته گفتم؛اگر مخالفت کنه با رفتنمون چی؟ ننه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:منم نشستم اون بهم اجازه رفتن بده! مگه سر زندگی تو با کسی شوخی دارم؟ وقتی همچین مورد خوبی هست ،مگه عقلم کم باشه شوهرت بدم به اون رضا.... آخ که ننه وقتی میخواست کاری انجام بده، تا اون کار رو انجام نمیداد ول کن نبود.... آخرشم ننه حرفشو به کرسی نشوند،هرچی آقاجون غر زد که جای اینکارا بیفت دنبال توران ببین این دختر کجا رفته ،ننه محلش نداد، گفت هرجا رفته با بابای بچه اش رفته، چیکارش کنم؟ از کجا پیداش کنم؟ توران هم بچه نیست که بخوام بیفتم دنبالش، مدت عقدش تموم شده رفته پی بابای بچه اش... بعدم سپرد تا یه ماشین دربست ما رو تا شهر ببره... آقاجون هم همچنان مخالف بود ،ولی ننه واسش مهم نبود.... ماشین ما رو تا جلوی در خونه رسوند، هوا روشن بود وقتی رسیدیم خونه. ننه تند وسایل رو جا داد و نگاهی به داخل یخچال انداخت و گفت:زنگ بزن این پسره رو واسه شام دعوت کن.... چشم هام رو گرد کردم و گفتم:چی میگی ننه! زنگ بزنم چی بگم؟ بگم شام بیا خونه امون؟ وای ننه تو رو خدا آبروی من رو میبری آخر... ننه ضربه ای به بازوم زد و با جدیت گفت:مگه من نیومدم اینجا مشکل تو رو حل کنم؟ خب زنگ بزن بهش بگو ننه ام اومده اصرار داره تو رو از نزدیک ببینه! بعدش رو هم بسپار به من... نترس آبروت رو نمیبرم.. به اجبار زنگ زدم علیرضا، وقتی تلفن رو برداشت و بهش گفتم مادرم میخواد واسه شام دعوتش کنه و ببینتش ،حسابی شوکه شد، فکر نمی‌کرد من ماجرا رو برای مادرم گفته باشم،راستش خودمم شرمنده شدم، با خودم گفتم شاید اصلا علیرضا قصد ازدواج با من رو نداشته باشه، اینجوری انگار تو عمل انجام شده قرارش دادم. معذب گفتم:اگر برات سخته من خودم یک بهانه جور میکنم و میگم نتونستی... علیرضا حرفم رو قطع کرد و گفت:نه... نه چه سختی؟ میام... حتما میام.. فقط یکم اضطراب دارم چون مادرت رو تا حالا ندیدم... مخالف ما که نیست؟ با تردید گفتم:فکر نکنم... راستش من خودمم نمیدونم مامانم هدفش از این دیدار چیه، این سری که رفته بودم ده، واسم خواستگار اومده بود، اصرار داشتن به اینکه جواب مثبت بدم... منم تحت فشار بودم، واسه اینکه یه حامی داشته باشم مجبور شدم به مادرم بگم یکی خواستگارمه... البته... من به مادرم گفتم ما شاید قصد جدی نداشته باشیم... به هرحال من به تو حق میدم... علیرضا با ملایمت گفت:اجازه بده در مورد اینکه قصد من چیه خودم حرف بزنم پوراندخت... البته که قصد من از این یه دوستی گذرا نیست، منتهیزمونه من رو محتاط کرده... بهم حق بده... بابت امشبم نگران نباش، نمیذارم جلوی مادرت سرشکسته بشی.... ازش تشکر کردم و بعد کمی صحبت تلفن رو گذاشتم. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ننه هم منو فرستاد تا کمی میوه بخرم و خودشم قیمه ی خوش عطری بار گذاشت و منتظر اومدن علیرضا شدیم.... ساعت هفت شب بود که زنگ خونه به صدا در اومد،در رو که باز کردم چشمم به علیرضا افتاد، یک دسته گل بزرگ دستش بود و یک پاکت کادویی... لبخندی زدم و تعارفش کردم بیاد داخل، دسته گل رو به دستم داد و پاکت رو گوشه ای گذاشت و احوالپرسی گرمی با ننه کرد ننه هم خوب بلد بود چطور رفتار کنه، جوری پا رو پا انداخته بود و روی مبل نشسته بود و به حرف های علیرضا در مورد کارش گوش میکرد، انگار هفت نسلش مبل نشین بودن! پاکت کادو رو بردم تو آشپزخونه و گل ها رو روی میز گذاشتم، مراسم درست عین یه خواستگاری بود، سینی چایی رو که گرفتم جلوی علیرضا با نگاهم کرد و گفت:ممنون خانوم... لبخندی از شوق روی لبم نشست و با اشاره ی ننه کنارش نشستم، ننه قندی گوشه ی لبش گذاشت و گفت:راستش وقتی پوران گفت با یک جوونی آشنا شده دست و دلم لرزید، پوران دختر ساده ایه... مهربونه... زود گول میخوره... واسه همین گفتم الا و بلا من باید این جوون رو ببینم... راستش پوران یه خواستگار خوب تو ده خودمون داره، باباش اصرار داره هرچه زودتر ازدواج کنه، به هرحال ما روستایی هستیم، دختر رو تا سن بالا تو خونه نگه نمیداریم... الانم بهانه ای برای رد کردن خواستگارش نداریم، تحصیل کرده اس، جوونه، مجرده... خانواده ی خوب و با اصالتی داره... ماشالله پورانم انقدر با حجب و حیاس،این ده روزی که ده بوده ،دروغ نگفته باشم شش هفت تا خواستگار داشته که سه تاشون سرشون به تنشون می ارزیده... منتهی پوران یک تجربه ی ناموفق تو زندگیش داشته، واسه همین نخواستیم دوباره اجبارش کنیم... گفتیم هرکدوم خودت میخوای... اونم به هرحال نه میتونه جلوی آقاش وایسته، نه میتونه بدون شناخت به کسی که دوستش نداره جواب مثبت بده.. منم گفتم لااقل یک بار شما رو ببینم، خیالم راحت بشه که دخترم با آدم درستی در ارتباطه.. به هرحال دختر من مطلقه اس، بخواد نخواد حرف پشتش زیاده...واسه خاطر تموم کردن همین حرف هاس که آقاش میخواد زودتر شوهرش بده، میگه طاقت ندارم بشینم و حرف مردم رو بشنوم... حالا من ضمانت کردم، گفتم تا تابستون صبر کنه... تابستون که پوران برگشت ده دیگه خودشم میدونه من نمیتونم حریف آقاش بشم و باید یکی از خواستگار ها رو انتخاب کنه.... علیرضا به وضوح جا خورد، انتظار نداشت ننه انقدر رک از خواستگارهای من بگه، بعد مکث کوتاهی با دستپاچگی گفت:آخه... ما.. یعنی من و دختر شما تازه داریم با هم آشنا میشیم... من... شاید شرایطش رو نداشته باشم تابستون بیام خواستگاری... ننه گفت:وااا... کی از شما خواست بیای خواستگاری دختر من؟ من فقط گفتم در جریان باشی بعد از دختر من دلخور نباشی،به هرحال اونم نمیتونه جلو آقاش وایسته و حرف خودش رو بزنه که، مجبوره یه جا کوتاه بیاد..... علیرضا حساب کار اومد دستش، هرچند دلم نمیخواست ننه این حرف ها رو بزنه، اما بدمم نمیومد علیرضا بفهمه من خواستگار دارم.... باقی مهمونی علیرضا یکم محتاط تر رفتار میکرد، اما کاملا مشخص بود نگرانه و مدام پاش رو تکون میداد... ظرف های شام رو که جمع کردیم ننه به بهانه ی شستن ظرف ها رفت تو آشپزخونه و ما رو تنها گذاشت... علیرضا که چشم ننه رو دور دید گفت:این خواستگاری که مادرت میگه کیه؟ چیکاره است؟ واقعا میخوای بهش جواب مثبت بدی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:چی بگم والا... پسر عمومه... قبل اینکه زن امیر بشم خواستگارم بود.. الانم تا فهمیده امیر فوت شده دوباره پا پیش گذاشته... پدرم خیلی اصرار داره... حرفم رو قطع کرد و گفت:خودت چی؟ زیر چشمی نگاهش کردم و سری به نشونه ی نه تکون دادم، راستش تو اون مدت، چه زمانی که زن امیر بودم، چه تو آشنایی مجددمون، من هیچوقت ابراز علاقه ای نکرده بودم... خیال میکردم همه چیز باید از جانب علیرضا باشه... اما اون لحظه حس کردم لازمه علیرضا بدونه که من دوستش دارم، شاید باید میفهمید که اگر اون نبود، اگر علاقه ای که تو قلبم رخنه کرده بود وجود نداشت، من شاید هیچوقت برای مستقل شدن و موندن تو اون شهر انقدر تلاش نمیکردم! شاید وقتی آقاجون اصرار به ازدواجم میکرد همونجا تو ده میموندم و زن یکی میشدم تا سالی یه بچه بیارم براش و دلم خوش باشه که اگر شوهرم مرد خوبی نیست، لااقل چهار روز دیگه بچه هام میشن پشت و پناهم... بعد از سکوتی کوتاه سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:دل من جای دیگه اس... خوشحال شد، گفت:کجاست اونوقت؟ روم نمیشد مستقیم بهش بگم،اصلا ابراز علاقه کردن رو بلد نبودم و این شاید بزرگترین ضعف من بود...اشک تو چشمم جمع شد‌... علیرضا با بهت گفت:گریه میکنی پوراندخت؟ قطره اشک سمجی که روی صورتم افتاده بود رو پاک کردم و به جای ابراز علاقه گفتم:من... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من بهت حق میدم من رو نخوای، بهت حق میدم دنبال دختری در حد و اندازه ی خودت باشی، کسی که با دروغ وارد زندگیت نشده باشه، کسی که بتونی به خانواده ات معرفیش کنی..خودت و خانواده ات حق دارید همچین دختری رو انتخاب نکنید... حرف های مادرمم جدی نگیر! من خواستگار داشتم ،اما سر و تهشون رو بهم گره بزنی یکیشون آدم درست حسابی نبود... نمیخوام از این طریق تحت فشارت بذارم... بهت هم حق میدم... با محبت نگاهم کرد و آهسته گفت:من دوستت دارم پوراندخت... این علاقه تمام قواعد و قوانین دنیا رو میتونه بهم بزنه... شاید باورت نشه ولی من کل روز دارم بهت فکر میکنم.. حرف هاش رو می‌شنیدم ،داشتم با خودم فکر میکردم تا اون سن هیچکس انقدر دوستم نداشت.. گفت:من دوستت دارم پوراندخت... بهم زمان بده تا خودم رو جمع و جور کنم و رسمی پا پیش بذارم.. با صدای سرفه ی ننه، علیرضا تکیه داد به پشتی مبل و نفس عمیقی کشید.... ننه ظرف میوه رو گذاشت جلوی علیرضا... اینکه یکی انقدر دوستم داشت هم برام قشنگ بود هم واسم عجیب بود، چطور مرد مجردی با شرایط علیرضا منیو که که هزار تا دروغ بهش گفتم رو دوست داشت! تازه مطلقه بودن و گذشته ی عجیبم به کنار... حرف های بعدی که بین ننه و علیرضا رد و بدل میشد رو دیگه نمیفهمیدم، همه ی فکرم درگیر این بود که اصلا خانواده ی علیرضا این وصلت رو قبول میکنن؟ اون شب بعد رفتن علیرضا ننه با شوق همونطور که خونه رو جمع میکرد گفت:این پسره به نظر پسر خوبی میاد ها... چقدر مودب بود...وایپوران اگه از دستش بدی.... با خنده گفتم:خوبه شما میخواستی منو به مرد دو زنه بدی ها! ننه حق به جانب گفت:وای به من اگر همچین جوونی رو ول کنم تو رو بدم به مرد دو زنه! ننه حسابی از علیرضا خوشش اومده بود، جوری که روزهای بعد هر از گاهی غذا میداد بهم و با طعنه میگفت اینو برو با دوستات بخور، اما خودشم خوب میدونست من هفته ای سه روز ناهارم رو با علیرضا میخورم، عین اون سه روز هم حساب دستش بود و برام غذا درست میکرد و میگفت به جای آت و آشغال های بیرون اینا رو بخورید! منتهی اگر میفهمید علیرضا واسه ناهار نمیاد و من تنهام ،بی حوصله میگفت یه کیک و آبمیوه ای بخور،ناهار و شام و یکی کن!خودشم سر خود رفته بود سراغ آقا مصیب، اسم و رسم علیرضا رو بهش گفته بود و ازش خواسته بود بره تحقیقات! وقتی بهم گفت همچین کاری کرده دهنم از تعجب باز موند... داشتم لباس چرک هام رو جدا میکردم که ننه خونسرد گفت:رفته بودم پیش آقا مصیب... با تعجب گفتم:اونجا رفته بودی چیکار؟ ننه شونه ای بالا انداخت و گفت:رفته بودم باهاش حرف بزنم ازش بخوام واست بره تحقیقات.. مگه دهن پر نمیکرد که پوران دخترمه و لازم باشه خودم شوهرش میدم؟ با حرص گفتم:ننه... واسه چی پای اونا رو کشیدی وسط؟ طرف به من میگه بیا زن پسر برادرم شو، تو رفتی علیرضا رو بهش معرفی کردی؟ خب الان به گوش منیره برسه که ماجرای چند سال قبل رو میذاره کف دست آقا مصیب! دیگه من روم میشه تو صورتش نگاه کنم؟ ننه خونسرد گفت:خب تو صورتش نگاه نکن، اون زنش، کم دروغ گفته مگه؟ حالا بعد عمری میخوای به آرامش برسی، بذار اونام بدونن تو لایق بهترین ها بودی و اونا بودن که عمر و جوونی تو رو تباه کردن! بحث کردن با ننه هیچوقت راه به جایی نمی‌برد! ننه خودش رو حق به جانب میدونست و میگفت کار خوبی کردم که رفتم بهش رو زدم. امروز فرداس خودش بهت زنگ بزنه آدرس خونه و محل کار این پسره رو بخواد! واقعا نمیدونستم کار درست چیه، علیرضا حرفی از ازدواج نمیزد، تو همچین شرایطی نمیدونستم فرستادن آقا مصیب برای تحقیقات کار درستی بود یا نه! ننه میگفت این پسره حتی اگر نخواد باهات ازدواج کنه ،بازم ما باید بدونیم ننه باباش کین، چیکاره ان... در نهایت انقدر گفت و گفت تا دل من رو به دست آورد، درست فردای اون روز بود که بعد تموم شدن کلاسم وقتی داشتم از دانشگاه بیرون میومدم ،چشمم به ماشین آقا مصیب افتاد... با نگرانی نگاهی به داخل ماشین انداختم و وقتی دیدم تنهاس به سمت ماشینش رفتم.... عین گذشته با محبت جواب سلامم رو داد و ازم خواست سوار ماشین شم، معذب روی صندلی جلو نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم، کمی که گذشت آقا مصیب گلویی صاف کرد و گفت:مادرت اومده بود دیدنم... نمیدونستم باهم برگشتید... گفتم:مادره دیگه،حساسه... میگه دلم طاقت نمیاره تنها باشی... تا تابستون پیشم میمونه، ببینم برای بعدش چی پیش میاد... آقا مصیب سری تکون داد و گفت:کار خوبی میکنه، درست نبود تنها بمونی... راستش بی مقدمه میگم حرفم رو چون حدس می‌زنم میدونی واسه چی اومدم دنبالت... با خجالت سرم رو پایین انداختم و بله ای گفتم.... +ببین دخترم،روزی که بهت گفتم تو عین دخترمی دروغ نگفتم... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾