#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوشش
تا من به خودم بجنبم ننه تندی به سمت در حیاط رفت، در که باز شد یکدفعه ننه چند قدمی عقب رفت، انگار که یکی هولش داده باشه...
بعدم چشمم افتاد به مرد قد کوتاه و چاقی که حق به جانب وارد حیاط شده بود و اسم توران رو فریاد میزد! دویدم جلو و جلوش قد علم کردم:چه خبرته؟ واسه چی داد میزنی؟ کی هستی اصلا؟
قد کوتاه بود و چاق، با غبغبی بزرگ و ابروهایی بهم پیوسته و صورتی خشن... نگاهی بهم انداخت و با بی ادبی گفت:تو دیگه کی هستی؟
حرصم گرفت ازش، با اینکه ازش میترسیدم، اما زبون باز کردم و جوابش و دادم....
نگاهم کرد و گفت:نکنه خواهر تورانی؟ آره؟ لابد راه و چاه فرار رو هم تو یادش دادی....
صداش رو بالاتر برد:زن منو فراری میدی؟بدم عین چی بزننت؟
ننه لنگه دمپاییش رو از پاش درآورد و کوبید تو سر و کمر شوهر توران، البته باید میگفتم شوهر سابق توران! خنده ام گرفته بود از کار ننه، هرچی هم تو خلوت ما رو میکوبید، جلوی دیگران ما رو بالا میبرد و اجازه نمیداد کسی انگشتش بهمون بخوره، عیسی که انتظار همچین رفتاری نداشت، من رو رها کرد و رو به ننه گفت:دستت درد نکنه آسیه خانم، زن منو فراری دادی کتکم میزنی؟
ننه با خشم گفت:برو بیرون از خونه ی من، چیه؟ فکر کردی مرد این خونه نیست توام هر کاری دلت خواست میکنی؟ منو هول میدی؟ دست رو بچه ی من بلند میکنی؟
عیسی که دید مادرزنش اصلا طرفدارش نیست سریع موضع عوض کرد و گفت:توران رفته، دخترت فرار کرده آسیه خانم... با اون مجید رفته....
ننه حق به جانب گفت:خوب کرده که رفته، اصلا باید زودتر از اینا میرفت، دلش رو به چی تو خوش میکرد؟ به قیافه ی نداشته ات؟ به پولی که با منت میدادی دستش؟ یا به کتک هایی که نصیب اون طفل معصوم میکردی؟ یالا... یالا بیرون، زنت اینجا نیست، یکبار دیگه ام بیای داد و هوار راه بندازی تو خونه ی من، خبر میکنم همسایه ها بیان جوری بزننت که بفهمی کتک خوردن چه مزه ای داره... ضعیف گیر آوردی؟
عیسی با حرص عقب رفت، فکر نمیکرد ننه اینجوری پشت ما دربیاد، قبل بیرون رفتن به حالت تهدید گفت:میرم شکایت میکنم، پلیس خبر میکنم، میگم شما زنم رو فراری دادید!تازه هرچی پول و طلا تو خونه ام بوده برداشته برده، خیلی هاش طلاهای زن سابقم بوده...
ننه پوزخندی زد و گفت:زنت؟ کدوم زن؟ تا به خودت بجنبی مدت عقد تموم شده... وقتی میترسی بعد مردنت،بچه ی من از مال و اموالت ارث ببره و دلت نمیاد عقدش کنی، همین میشه آقا عیسی! هرچی هم برده نوش جونش، مزد چهار سال حمالی کردنش واسه تو....
عیسی با حرص بیرون رفت و در رو جوری بهم کوبید که من از ترس از جا پریدم، ننه که از رفتنش مطمئن شد،گفت:تو خبر داشتی ؟ همون روزی که خواهرت اومد در گوشت پچ پچ میکرد داشتید نقشه فرار میریختی واسش؟ با کی رفته؟ با اون مجید ننه ؟
غرغرکنان گفتم:چیکار من داری ننه؟ یکی دیگه فرار کرده، کتکش مال منه؟ من ده روزه اومدم سر جمع نیم ساعت توران رو دیدم، فرار چی؟ هرکاری کرده خودش کرده... به من چه....
ته دلم خوشحال بودم بابت فرار توران، مردی که من دیده بودم تحمل یک روزش هم سخت بود! توران خیلی طاقت داشت که تونسته بود چند سال این مرد رو تحمل کنه....
ننه جلوی عیسی خوب پشت توران رو گرفته بود، اما همین که عیسی رفت شروع کرد به ناسزای توران،اینکارش باعث میشه هیچکس در این خونه رو نزنه و تو بمونی...
با خودم گفتم ننه درسته جلوی خودمون حسابی خِفَتمون میده، اما جلوی غریبه حسابی پشتمون در میاد، اصلا اگر همین رفتار ننه نبود که من بعد فوت امیر صاحب خونه نمیشدم. واسه همین از نبود آقاجون استفاده کردم و ننه که یکم آرومتر شد نشستم کنارش و گفتم:ننه... تو فقط میخوای منو شوهر بدی؟ یعنی واست مهم نیست منو به کی میخوای شوهر بدی؟
ننه نگاه تندی بهم انداخت و گفت:معلومه که واسم مهمه، مگه از سر راه آوردمت که هرکی در این خونه رو زد، دستت رو بذارم تو دستش؟ من میخوام شوهرت بدم ،منتهی به آدم اهلش، به کسی که قدر زنی عین تو رو بدونه،که بعد این همه سال سختی کشیدن ببینی زندگی چیه، بفهمی شوهر خوب، خیلیم خوبه...
+پس چرا میخواستی منو بندازی تو زندگی رضا؟ میخواستی هوو شم و تا ابد نفرین اون زن پشتم باشه؟
ننه غرغرکنان گفت:دختر چهارده ساله ی خونه ی بابات نیستی که پسر جوون و مجرد بیاد خواستگاریت... خیر سرت بیست رو رد کردی، شش هفت سال شوهر داشتی مثلا! فکر کردی تهش کی میاد خواستگاری دختری عین تو؟ یکی عین رضا یا عیسی ... من خوبت رو میخوام که گفتم زن رضا شو، رضا جوونه، درسته زن داره ،ولی تو رو دوست داره، قوم خودمونه..والا اگر پسر مجرد و خوب بیاد خواستگاریت ،من تو روی رضا هم نگاه نمیکنم...
دل رو به دریا زدم و گفتم:حالا اگر بدونی ی پسر جوون و از قضا مجرد، با موقعیت خوب خواستگار منه؟ حمایتم میکنی؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوهفت
ننه چشم هاش رو تنگ کرد و گفت:چشمم روشن! پسر جوون و مجرد از کجا اومد؟ اصلا کدوم مرد مجردی میاد با یه زن بیوه ازدواج میکنه؟ حتما ریگی به کفش داره! از کجا پیداش کردی؟ اسمش چیه؟ کی باهاش آشنا شدی؟ چند سالشه؟ چیکاره اس؟
به سوالات پشت سر هم ننه خندیدم و گفتم:یواش بپرس ننه، همه رو بهت میگم....
بعدم نشستم کل ماجرا رو از روز اولی که علیرضا رو تو مسیر برگشت به خونه دیدم، تا دروغ هایی که بهش گفتم و قرار های مخفیانه و رفتن به مهمونی و رو شدن دستمون و رفتن علیرضا... همه و همه رو بهش گفتم، بعدم واسش گفتم که بعد فوت امیر سر و کله اش پیدا شده ... هرچند ننه حسابی اذیت کرد، اما منم دیگه نمیتونستم این راز رو تو قلبم نگه دارم، از طرفی نیاز به حمایت ننه داشتم. میدونستم اگر طرف من باشه، با لجبازی ذاتی خودش میتونه آقاجون رو راضی به این وصلت کنه....
حرفم که تموم ننه گفت: خونه ات هم اومده؟
دلخور گفتم:منو اینجوری شناختی ننه؟ الانم فقط چند بار همدیگه رو دیدیم... یکم حرف زدیم، سعی کردیم از نو همدیگه رو بشناسیم... نه اون خونه ی من اومده، نه من جایی جز پارک باهاش قرار گذاشتم... همونم چون میترسیدم منیره خانم بفهمه و شر بشه واسم...
ننه رو ترش کرد و گفت:به منیره چه؟ مگه فضول زندگی توئه؟ اصلا حالا که اینجور شد من باهات میام شهر، باید این پسره رو از نزدیک ببینم، تو که عقل نداری، اگر عقل داشتی همون موقع که گفتم زن این پسره امیر قلابی نشو ،اینا یه مشکلی دارن گوش میدادی به حرف من! چشمت افتاد به چهار تا سینه ریز طلا و عقلت رو دادی دست اون عمت! من دو بار که باهاش حرف بزنم میفهمم طرف چیکاره است و قصدش چیه...
لب ورچیدم و گفتم:آخه ماجرای ما هنوز جدی نشده، یعنی از جانب علیرضا هنوز جدی نشده، خواسته همدیگه رو بشناسیم... بهم..
ننه حرفم رو قطع کرد و گفت:بیخود کرده، خیال نکنه زن مطلقه ای، تنهایی ، میخواد آشنا شه باهات؟ آشنا بشه... اما قبلش باید نامزد کنید، باید ننه و آقاش بیان خواستگاری، اصلا ببینیم اینا کین، دو نفرو بفرستیم تحقیق، اینبار دیگه عین قبل بی گدار به آب نمیزنم... همون پدرشوهرت بود هی دهن پر میکرد میگفت من خودم لازم باشه به وقتش پوران رو شوهر میدم ها... همون بره تحقیق کنه ببینه این پسره سرش به تنش می ارزه یا نه... اگر اون تایید داد، بعد باید بیان خواستگاری... بعدم نامزدی و آشنایی... لازمم نیست جز خودمون کسی بفهمه، اون عمه هات چشمشون پی زندگی توئه، هزار بار گفتن چی شد پوران؟ خونه اش چی شد؟ واقعا خونه دادن بهش؟ چرا تنهاس...
منم گفتم به بچه ام اعتماد دارم، اگرم تنهاس داره درس میخونه دکتر بشه... نه عین دخترای شما بخور و بخواب ....
خنده ام گرفت از حرف های ننه، به وقتش خوب بلد بود جوری رفتار کنه که کسی جرات نکنه از گل نازکتر به دختراش بگه....
+ننه،من که روم نمیشه به علیرضا بگم ننه ام میخواد ما نامزد کنیم! طرف میگه همو بشناسیم، من پاشم بگم بیا خواستگاریم؟
ننه کمی فکر کرد و گفت:تو کاری به این کارا نداشته باش، اگه من ساربونم، میدونم این شتر رو کجا بخوابونم...وسایل منم جمع کن باهات میام...
کنجکاو گفتم:آقا چیکار کنه تنهایی؟ واسه غذا و این چیزا میگم....
ننه رو ترش کرد و گفت:چهار روز بره ور دل خواهراش به جایی بر نمیخوره! یه عمر پختم و دادم خورده یکبار نکرده دستت درد نکنه بهم بگه، خوبه یکم تنهاش بذارم قدر زنش رو بدونه...
گفتم:نیای شهر یهو وقتی برگشتی ببینی آقاجون زن گرفته!
ننه با حرص گفت: همون که یکبار عقدش کرد و آوردش سر من واسه هفت پشتش نسله، تو نمیخواد تو دل منو خالی کنی..
دست دور گردنش انداختم و بوسه ای به صورتش زدم، ننه هولم داد عقب و غرغرکنان گفت:همسن و سال های تو بچه ی چهارمشون تو راهه... یالا پاشو جمع کن وسایلت رو، بعد سیزده میریم...
وقتی ننه میگفت میریم، یعنی حتی آقاجون هم نمیتونست رو حرفش حرف بیاره!
اون روز وقتی آقاجون برگشت خونه ننه کل ماجرای اومدن عیسی رو واسش تعریف کرد..
آقا جوشی شد و با عصبانیت گفت:هم تقصیر توئه ها آسیه، به این دخترا رو دادی، اون از توران که فرار کرده ، اینم از این دسته گلت که تو روی ما درمیاد!
ننه با تلخی گفت :دخترات به عمه هاشون کشیده، وگرنه من اگر بد بودم اون همه سال با هوو سر نمیکردم! بعدم توران حق داشته بره، مردم نمیدونن،من و تو که میدونیم این دختر چقدر تو زندگی با اون مرد عذاب کشیده! چقد اون طفل معصوم رو کتک میزد! من که از خدام بود اون مجید سرش به سنگ بخوره و با توران بهم برگردن، نمیشد که تا ابد تو زندگی مردی بمونه که واسه خرج کردن یه ریال پول هزار جور حرف بهش میزد!
مردم هم حرف بزنن، مگه تا امروز تونستی جلوی حرف مردم رو بگیری که الان بتونی؟ مردم کجا بودن وقتی بچه ی من اذیت میشد واسه ی بار دیدن بچه
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتوهشت
الانم هرکی هم پرسید توران کجا رفته و چی شده و چرا رفته، میگم خودم بهش گفتم برو، رفته با بابای بچه اش زندگی کنه...
توام خودت رو سبک نکنی بگی خبر نداشتیم ها! هرکی هرچی میخواد بگه، از این گوش بشنو از اون یکی در کن...
آقا با حرص گفت: خیر سرم مرد این خونه ام، منتهی شما زن ها همیشه آخرین نفر به من خبر میدید! مگه حرفی غیر این میتونم بزنم؟ مجبورم عین تو حق به جانب باشم و طرف اون دختره رو بگیرم تا بیشتر از این آبروم نرفته، تا مردم تو کوچه خیابون نگن که قدرت دو تا دختر داره، یکی از یکی پروتر..
ننه خونسرد گفت:کار درست هم همینه، مشکلات ما واسه تو خونه اس، بیرون این خونه هیچکس نباید بفهمه بین ما چی میگذره...
سفره ی شام رو انداختم و یکم که آقاجون آروم تر شد با احتیاط گفتم میخوام برگردم شهر، آقاجون با خشم نگاهم کرد و گفت:بیخودکردی،شما دو تا دختر انگار تا منو سکته ندید دست برنمیدارید!
ننه پشت چشمی نازک کرد و گفت:منم باهاش میرم آقا قدرت، یک مدت پیشش میمونم تا درسش رو بخونه،تابستون که شد برمیگردیم. خودم هواشو دارم شما نگران نباش .
آقا با حرص گفت:اونوقت من تنها چیکار کنم؟خونه زندگیت رو ول میکنی میری ور دل این دختر؟ مگه قرار نبود راضیش کنی زن رضا بشه؟
ننه شونه ای بالا انداخت و گفت:حالا راضی نمیشه، چیکارش کنم؟ نمیشه که تنها ولش کنم تو شهر غریب که دلم هزار راه بره... توام واسه ناهار برو خونه خواهرات... تا قبل طلاق دادن فروزان که خوب بلد بودن تو زندگیت دخالت کنن، حالا چهار روزم بهت ناهار بدن آسمون به زمین نمیاد... بذار من برم یکم قدر زن و زندگیت رو بدونی...
آقاجون بی حوصله از سر سفره بلند شد و گفت:غذا نخواستیم، شما ها انگار دست به یکی کردید من رو دق بدید!
ننه بی خیال نشست شامش رو خورد، دلم طاقت نیاورد، خواستم لقمه ای واسه آقاجون بگیرم که ننه تشری بهم زد و گفت:ولش کن، مرد گنده نوه دار شد و دست از این اخلاقش برنداشت، هزار بار گفتم سر سفره ی غذا قهر نکن... حالا شب که سر گرسنه گذاشت رو بالش پشیمون میشه از کارش....
آهسته گفتم؛اگر مخالفت کنه با رفتنمون چی؟
ننه چپ چپ نگاهم کرد و گفت:منم نشستم اون بهم اجازه رفتن بده! مگه سر زندگی تو با کسی شوخی دارم؟ وقتی همچین مورد خوبی هست ،مگه عقلم کم باشه شوهرت بدم به اون رضا....
آخ که ننه وقتی میخواست کاری انجام بده، تا اون کار رو انجام نمیداد ول کن نبود....
آخرشم ننه حرفشو به کرسی نشوند،هرچی آقاجون غر زد که جای اینکارا بیفت دنبال توران ببین این دختر کجا رفته ،ننه محلش نداد، گفت هرجا رفته با بابای بچه اش رفته، چیکارش کنم؟ از کجا پیداش کنم؟ توران هم بچه نیست که بخوام بیفتم دنبالش، مدت عقدش تموم شده رفته پی بابای بچه اش...
بعدم سپرد تا یه ماشین دربست ما رو تا شهر ببره... آقاجون هم همچنان مخالف بود ،ولی ننه واسش مهم نبود....
ماشین ما رو تا جلوی در خونه رسوند، هوا روشن بود وقتی رسیدیم خونه. ننه تند وسایل رو جا داد و نگاهی به داخل یخچال انداخت و گفت:زنگ بزن این پسره رو واسه شام دعوت کن....
چشم هام رو گرد کردم و گفتم:چی میگی ننه! زنگ بزنم چی بگم؟ بگم شام بیا خونه امون؟ وای ننه تو رو خدا آبروی من رو میبری آخر...
ننه ضربه ای به بازوم زد و با جدیت گفت:مگه من نیومدم اینجا مشکل تو رو حل کنم؟ خب زنگ بزن بهش بگو ننه ام اومده اصرار داره تو رو از نزدیک ببینه! بعدش رو هم بسپار به من... نترس آبروت رو نمیبرم..
به اجبار زنگ زدم علیرضا، وقتی تلفن رو برداشت و بهش گفتم مادرم میخواد واسه شام دعوتش کنه و ببینتش ،حسابی شوکه شد، فکر نمیکرد من ماجرا رو برای مادرم گفته باشم،راستش خودمم شرمنده شدم، با خودم گفتم شاید اصلا علیرضا قصد ازدواج با من رو نداشته باشه، اینجوری انگار تو عمل انجام شده قرارش دادم. معذب گفتم:اگر برات سخته من خودم یک بهانه جور میکنم و میگم نتونستی...
علیرضا حرفم رو قطع کرد و گفت:نه... نه چه سختی؟ میام... حتما میام.. فقط یکم اضطراب دارم چون مادرت رو تا حالا ندیدم... مخالف ما که نیست؟
با تردید گفتم:فکر نکنم... راستش من خودمم نمیدونم مامانم هدفش از این دیدار چیه، این سری که رفته بودم ده، واسم خواستگار اومده بود، اصرار داشتن به اینکه جواب مثبت بدم... منم تحت فشار بودم، واسه اینکه یه حامی داشته باشم مجبور شدم به مادرم بگم یکی خواستگارمه... البته... من به مادرم گفتم ما شاید قصد جدی نداشته باشیم... به هرحال من به تو حق میدم...
علیرضا با ملایمت گفت:اجازه بده در مورد اینکه قصد من چیه خودم حرف بزنم پوراندخت... البته که قصد من از این یه دوستی گذرا نیست، منتهیزمونه من رو محتاط کرده... بهم حق بده... بابت امشبم نگران نباش، نمیذارم جلوی مادرت سرشکسته بشی....
ازش تشکر کردم و بعد کمی صحبت تلفن رو گذاشتم.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوشصتونه
ننه هم منو فرستاد تا کمی میوه بخرم و خودشم قیمه ی خوش عطری بار گذاشت و منتظر اومدن علیرضا شدیم....
ساعت هفت شب بود که زنگ خونه به صدا در اومد،در رو که باز کردم چشمم به علیرضا افتاد، یک دسته گل بزرگ دستش بود و یک پاکت کادویی...
لبخندی زدم و تعارفش کردم بیاد داخل، دسته گل رو به دستم داد و پاکت رو گوشه ای گذاشت و احوالپرسی گرمی با ننه کرد
ننه هم خوب بلد بود چطور رفتار کنه، جوری پا رو پا انداخته بود و روی مبل نشسته بود و به حرف های علیرضا در مورد کارش گوش میکرد، انگار هفت نسلش مبل نشین بودن!
پاکت کادو رو بردم تو آشپزخونه و گل ها رو روی میز گذاشتم، مراسم درست عین یه خواستگاری بود، سینی چایی رو که گرفتم جلوی علیرضا با نگاهم کرد و گفت:ممنون خانوم...
لبخندی از شوق روی لبم نشست و با اشاره ی ننه کنارش نشستم، ننه قندی گوشه ی لبش گذاشت و گفت:راستش وقتی پوران گفت با یک جوونی آشنا شده دست و دلم لرزید، پوران دختر ساده ایه... مهربونه... زود گول میخوره... واسه همین گفتم الا و بلا من باید این جوون رو ببینم... راستش پوران یه خواستگار خوب تو ده خودمون داره، باباش اصرار داره هرچه زودتر ازدواج کنه، به هرحال ما روستایی هستیم، دختر رو تا سن بالا تو خونه نگه نمیداریم... الانم بهانه ای برای رد کردن خواستگارش نداریم، تحصیل کرده اس، جوونه، مجرده... خانواده ی خوب و با اصالتی داره... ماشالله پورانم انقدر با حجب و حیاس،این ده روزی که ده بوده ،دروغ نگفته باشم شش هفت تا خواستگار داشته که سه تاشون سرشون به تنشون می ارزیده... منتهی پوران یک تجربه ی ناموفق تو زندگیش داشته، واسه همین نخواستیم دوباره اجبارش کنیم... گفتیم هرکدوم خودت میخوای... اونم به هرحال نه میتونه جلوی آقاش وایسته، نه میتونه بدون شناخت به کسی که دوستش نداره جواب مثبت بده.. منم گفتم لااقل یک بار شما رو ببینم، خیالم راحت بشه که دخترم با آدم درستی در ارتباطه.. به هرحال دختر من مطلقه اس، بخواد نخواد حرف پشتش زیاده...واسه خاطر تموم کردن همین حرف هاس که آقاش میخواد زودتر شوهرش بده، میگه طاقت ندارم بشینم و حرف مردم رو بشنوم... حالا من ضمانت کردم، گفتم تا تابستون صبر کنه... تابستون که پوران برگشت ده دیگه خودشم میدونه من نمیتونم حریف آقاش بشم و باید یکی از خواستگار ها رو انتخاب کنه....
علیرضا به وضوح جا خورد، انتظار نداشت ننه انقدر رک از خواستگارهای من بگه، بعد مکث کوتاهی با دستپاچگی گفت:آخه... ما.. یعنی من و دختر شما تازه داریم با هم آشنا میشیم... من... شاید شرایطش رو نداشته باشم تابستون بیام خواستگاری...
ننه گفت:وااا... کی از شما خواست بیای خواستگاری دختر من؟ من فقط گفتم در جریان باشی بعد از دختر من دلخور نباشی،به هرحال اونم نمیتونه جلو آقاش وایسته و حرف خودش رو بزنه که، مجبوره یه جا کوتاه بیاد.....
علیرضا حساب کار اومد دستش، هرچند دلم نمیخواست ننه این حرف ها رو بزنه، اما بدمم نمیومد علیرضا بفهمه من خواستگار دارم....
باقی مهمونی علیرضا یکم محتاط تر رفتار میکرد، اما کاملا مشخص بود نگرانه و مدام پاش رو تکون میداد...
ظرف های شام رو که جمع کردیم ننه به بهانه ی شستن ظرف ها رفت تو آشپزخونه و ما رو تنها گذاشت...
علیرضا که چشم ننه رو دور دید گفت:این خواستگاری که مادرت میگه کیه؟ چیکاره است؟ واقعا میخوای بهش جواب مثبت بدی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:چی بگم والا... پسر عمومه... قبل اینکه زن امیر بشم خواستگارم بود.. الانم تا فهمیده امیر فوت شده دوباره پا پیش گذاشته... پدرم خیلی اصرار داره...
حرفم رو قطع کرد و گفت:خودت چی؟
زیر چشمی نگاهش کردم و سری به نشونه ی نه تکون دادم، راستش تو اون مدت، چه زمانی که زن امیر بودم، چه تو آشنایی مجددمون، من هیچوقت ابراز علاقه ای نکرده بودم... خیال میکردم همه چیز باید از جانب علیرضا باشه... اما اون لحظه حس کردم لازمه علیرضا بدونه که من دوستش دارم، شاید باید میفهمید که اگر اون نبود، اگر علاقه ای که تو قلبم رخنه کرده بود وجود نداشت، من شاید هیچوقت برای مستقل شدن و موندن تو اون شهر انقدر تلاش نمیکردم! شاید وقتی آقاجون اصرار به ازدواجم میکرد همونجا تو ده میموندم و زن یکی میشدم تا سالی یه بچه بیارم براش و دلم خوش باشه که اگر شوهرم مرد خوبی نیست، لااقل چهار روز دیگه بچه هام میشن پشت و پناهم...
بعد از سکوتی کوتاه سری به نشونه ی نه تکون دادم و گفتم:دل من جای دیگه اس...
خوشحال شد، گفت:کجاست اونوقت؟
روم نمیشد مستقیم بهش بگم،اصلا ابراز علاقه کردن رو بلد نبودم و این شاید بزرگترین ضعف من بود...اشک تو چشمم جمع شد...
علیرضا با بهت گفت:گریه میکنی پوراندخت؟
قطره اشک سمجی که روی صورتم افتاده بود رو پاک کردم و به جای ابراز علاقه گفتم:من...
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتاد
من بهت حق میدم من رو نخوای، بهت حق میدم دنبال دختری در حد و اندازه ی خودت باشی، کسی که با دروغ وارد زندگیت نشده باشه، کسی که بتونی به خانواده ات معرفیش کنی..خودت و خانواده ات حق دارید همچین دختری رو انتخاب نکنید... حرف های مادرمم جدی نگیر! من خواستگار داشتم ،اما سر و تهشون رو بهم گره بزنی یکیشون آدم درست حسابی نبود... نمیخوام از این طریق تحت فشارت بذارم... بهت هم حق میدم...
با محبت نگاهم کرد و آهسته گفت:من دوستت دارم پوراندخت... این علاقه تمام قواعد و قوانین دنیا رو میتونه بهم بزنه... شاید باورت نشه ولی من کل روز دارم بهت فکر میکنم..
حرف هاش رو میشنیدم ،داشتم با خودم فکر میکردم تا اون سن هیچکس انقدر دوستم نداشت..
گفت:من دوستت دارم پوراندخت... بهم زمان بده تا خودم رو جمع و جور کنم و رسمی پا پیش بذارم..
با صدای سرفه ی ننه، علیرضا تکیه داد به پشتی مبل و نفس عمیقی کشید....
ننه ظرف میوه رو گذاشت جلوی علیرضا...
اینکه یکی انقدر دوستم داشت هم برام قشنگ بود هم واسم عجیب بود، چطور مرد مجردی با شرایط علیرضا منیو که که هزار تا دروغ بهش گفتم رو دوست داشت! تازه مطلقه بودن و گذشته ی عجیبم به کنار...
حرف های بعدی که بین ننه و علیرضا رد و بدل میشد رو دیگه نمیفهمیدم، همه ی فکرم درگیر این بود که اصلا خانواده ی علیرضا این وصلت رو قبول میکنن؟
اون شب بعد رفتن علیرضا ننه با شوق همونطور که خونه رو جمع میکرد گفت:این پسره به نظر پسر خوبی میاد ها... چقدر مودب بود...وایپوران اگه از دستش بدی....
با خنده گفتم:خوبه شما میخواستی منو به مرد دو زنه بدی ها!
ننه حق به جانب گفت:وای به من اگر همچین جوونی رو ول کنم تو رو بدم به مرد دو زنه!
ننه حسابی از علیرضا خوشش اومده بود، جوری که روزهای بعد هر از گاهی غذا میداد بهم و با طعنه میگفت اینو برو با دوستات بخور، اما خودشم خوب میدونست من هفته ای سه روز ناهارم رو با علیرضا میخورم، عین اون سه روز هم حساب دستش بود و برام غذا درست میکرد و میگفت به جای آت و آشغال های بیرون اینا رو بخورید! منتهی اگر میفهمید علیرضا واسه ناهار نمیاد و من تنهام ،بی حوصله میگفت یه کیک و آبمیوه ای بخور،ناهار و شام و یکی کن!خودشم سر خود رفته بود سراغ آقا مصیب، اسم و رسم علیرضا رو بهش گفته بود و ازش خواسته بود بره تحقیقات! وقتی بهم گفت همچین کاری کرده دهنم از تعجب باز موند...
داشتم لباس چرک هام رو جدا میکردم که ننه خونسرد گفت:رفته بودم پیش آقا مصیب...
با تعجب گفتم:اونجا رفته بودی چیکار؟
ننه شونه ای بالا انداخت و گفت:رفته بودم باهاش حرف بزنم ازش بخوام واست بره تحقیقات.. مگه دهن پر نمیکرد که پوران دخترمه و لازم باشه خودم شوهرش میدم؟
با حرص گفتم:ننه... واسه چی پای اونا رو کشیدی وسط؟ طرف به من میگه بیا زن پسر برادرم شو، تو رفتی علیرضا رو بهش معرفی کردی؟ خب الان به گوش منیره برسه که ماجرای چند سال قبل رو میذاره کف دست آقا مصیب! دیگه من روم میشه تو صورتش نگاه کنم؟
ننه خونسرد گفت:خب تو صورتش نگاه نکن، اون زنش، کم دروغ گفته مگه؟ حالا بعد عمری میخوای به آرامش برسی، بذار اونام بدونن تو لایق بهترین ها بودی و اونا بودن که عمر و جوونی تو رو تباه کردن!
بحث کردن با ننه هیچوقت راه به جایی نمیبرد! ننه خودش رو حق به جانب میدونست و میگفت کار خوبی کردم که رفتم بهش رو زدم. امروز فرداس خودش بهت زنگ بزنه آدرس خونه و محل کار این پسره رو بخواد!
واقعا نمیدونستم کار درست چیه، علیرضا حرفی از ازدواج نمیزد، تو همچین شرایطی نمیدونستم فرستادن آقا مصیب برای تحقیقات کار درستی بود یا نه! ننه میگفت این پسره حتی اگر نخواد باهات ازدواج کنه ،بازم ما باید بدونیم ننه باباش کین، چیکاره ان...
در نهایت انقدر گفت و گفت تا دل من رو به دست آورد، درست فردای اون روز بود که بعد تموم شدن کلاسم وقتی داشتم از دانشگاه بیرون میومدم ،چشمم به ماشین آقا مصیب افتاد...
با نگرانی نگاهی به داخل ماشین انداختم و وقتی دیدم تنهاس به سمت ماشینش رفتم....
عین گذشته با محبت جواب سلامم رو داد و ازم خواست سوار ماشین شم،
معذب روی صندلی جلو نشستم و کیفم رو روی پام گذاشتم، کمی که گذشت آقا مصیب گلویی صاف کرد و گفت:مادرت اومده بود دیدنم... نمیدونستم باهم برگشتید...
گفتم:مادره دیگه،حساسه... میگه دلم طاقت نمیاره تنها باشی... تا تابستون پیشم میمونه، ببینم برای بعدش چی پیش میاد...
آقا مصیب سری تکون داد و گفت:کار خوبی میکنه، درست نبود تنها بمونی... راستش بی مقدمه میگم حرفم رو چون حدس میزنم میدونی واسه چی اومدم دنبالت...
با خجالت سرم رو پایین انداختم و بله ای گفتم....
+ببین دخترم،روزی که بهت گفتم تو عین دخترمی دروغ نگفتم...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتادویک
من از خدام بود تو عروس خودم باقی بمونی، یا نهایتش تو قوم وخویش خودم واست یک مورد مناسب پیدا کنم ،چون تو این سال ها خوب شناختمت... منتهی مهمترین چیزی که هست اینکه دل تو چی میخواد.
بهت حق میدم بعد این همه سال بری دنبال دلت، دنبال مردی که دوستش داری... منتهی همونطور که برای دختر خودم نگرانم، نگران توام هستم... واسه همین اومدم ازت آدرس و اسم و رسم این جوون رو بگیرم، ببینم چطور آدمیه، اصلا میشه روش حساب کرد یا نه...
دست کرد از تو داشبورد کاغذی به دستم داد و گفت:هر آدرسی ازش داری واسم بنویس لطفا....
با دست لرزون آدرس رو نوشتم و گفتم:علیرضا... همین جوونی که مادرم میگفت... ما... هنوز زیاد باهم آشنا نشدیم، دلم نمیخواد از این تحقیقات چیزی به گوشش برسه و خیال کنه من دارم خودم رو بهش تحمیل میکنم....
آقا مصیب سری تکون داد و گفت:نگران نباش، میدونم باید چیکار کنم.....
یکم در مورد علیرضا و نحوه ی آشنا شدنمون سوال کرد که به دروغ گفتم با خواهرش دوست بودم و بعدها با علیرضا آشنا شدم، در مورد سن و شغلش هم بهش اطلاعات دادم و در نهایت ازش قول گرفتم علیرضا از ماجرای تحقیق باخبر نشه....
اما خودم مدام استرس داشتم،میترسیدم حرفی به گوش علیرضا برسه و اونم تحت فشار قرار بگیره، نمیخواستم کوچکترین قدمی بردارم تا بعد ها همون رو چماق کنه و تو سرم بکوبه......
حدودا یک هفته بعد از دیدارم با آقا مصیب بود و همه چیز به ظاهر عادی و نرمال بود. ننه چند روزی بود میخواست بره با آقا مصیب حرف بزنه و نتیجه ی تحقیقات رو بدونه ،اما من مانعش شده بود. گفتم شاید وقت نکرده یا صلاح ندونسته هنوز چیزی به ما بگه! قطعا به وقتش ما رو در جریان همه چیز میذاره...
روز چهارشنبه بود و ننه به عادت همیشه غذای پر و پیمونی درست کرده بود تا با خودم ببرم دانشگاه و ناهار رو با علیرضا بخورم.....
منم حسابی سرم گرم امتحانات بود و جز تایم کوتاه ناهار زمان دیگه ای برای صحبت کردن با علیرضا نداشتم...وسایلم رو تو کیفم گذاشتم و رفتم پایین، داشتم میرفتم سمت خیابون تا ماشین بگیرم که کسی صدام کرد...
وقتی برگشتم عقب علیرضا رو دیدم، دو روز بود ندیده بودمش... با تعجب جلو رفتم، ماشینش جلوی در خونه پارک شده بود و من متوجه اش نشده بودم... سلام آرومی کرد و پریشون حال گفت:میشه سوار شی... تا دانشگاه میرسونمت...
با خودم گفتم حتما از ماجرای تحقیقات با خبر شده و از دستم دلخوره! حق هم داشت... بعد اون همه دروغی که من گفته بودم و صداقتی که اون به خرج داده بود ، واسش آدم فرستاده بودم تا در موردش تحقیق کنه!
علیرضا اشاره ای به ماشینش کرد و گفت:اگر مشکلی نداری برسونمت....
نه آرومی گفتم و همراهش به سمت ماشین رفتم، کمی که از خونه دور شدیم وقتی سکوت علیرضا طولانی شد کنجکاو گفتم:طوری شده علیرضا؟
انگار تسلطی روی رانندگی نداشت،ماشین رو کشوند گوشه ی خیابون و گفت:تایم اول امتحان داری؟
سری به نشونه ی نه تکون دادم...
علیرضا بعد از سکوتی کوتاه گفت:تو میخوای ازدواج کنی پوراندخت؟
با تعجب گفت:نه! کی همچین حرفی زده؟
علیرضا نفس عمیقی کشید و گفت:پس پدر دانیال چی میگه؟
+چی شده خب؟
+دو روز قبل، قبل غروب اومد دفتر... پدر دانیال رو میگم...
اومد یکم مقدمه چینی کرد و تهش گفت من میخوام پوراندخت با پسر برادرم ازدواج کنه،اگر قصد ازدواج نداری پاتو از زندگی این دختر بکش بیرون... پوراندخت من دو شبه درست نخوابیدم... دو روزه دارم با خودم کلنجار میرم کار درست چیه! من دوست دارم... ولی... ولی یک چیزایی هست که باید بدونی...یعنی ميخواستم زودتر از این ها بهت بگم... اما جاش نبود... پوراندخت من... دو سال قبل با اصرار خانواده ام دخترعموم رو عقد کردم.. اما تو همون دوران عقد به خاطر یک سری مشکلات از هم جدا شدیم...یعنی ساغر... دخترعموم، از ایران رفت و ما دیگه همدیگه رو ندیدیم... عمو و پدرمم اجازه ندادن طلاق بگیریم به امید اینکه ساغر برگرده و ما بتونیم باهم زندگی کنیم... اما ما کلا یک هفته هم کنار هم نبودیم، ساغر سودای رفتن به سرش بود و من میخواستم بمونم و همین شد بزرگترین مشکل و اختلاف بین ما... ساغر رفته به امید اینکه روزی من برم دنبالش... ولی من حتی اگر تو نبودی هم قصد رفتن نداشتم!از وقتی باهم آشنا شدیم چند بار به ساغر گفتم بیاد و توافقی از هم جدا بشیم، اما قبول نمیکنه... میگه درسم تموم بشه برمیگردم ایران و ازدواج میکنیم! میگه پشیمون شدم از ترک کردنت... حتی... حتی میخواد تابستون که شد برگرده برای یک مدت..
زبونم بند اومده بود، باورم نمیشد علیرضا زن داشته ! صدایی تو سرم گفت عین خودت پوران! به هرحال چیزی که عوض داره گله نداره...
دستم به سمت دستگیره ی در رفت، صدام در نمیومد .. در ماشین رو که باز کردم علیرضا با بهت گفت:چکار میکنی پوراندخت...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتادودو
من خیلی دوسش داشتم، اما من اهلش نبودم، اهل خراب کردن زندگی یک زن دیگه نبودم... من نمیتونستم رو آواره های یک زندگی دیگه خونه ام رو بنا کنم...
به سمتش برگشتم، دلم رو از سنگ کردم و گفتم:دستت درد نکنه... خوب عوض دروغی که سال ها قبل بهت گفتم رو سرم درآوردی... حالا مساوی شدیم باهم... الانم برو علیرضا... برو دنبال زندگیت، چون من آدمی نیستم که زندگی همنوع خودم رو خراب کنم...
حرفم رو زدم و با عجله از ماشین پیاده شدم، دستم رو برای ماشینی بلند کردم، علیرضا سریع دنبالم دوید و گفت:برگرد پوراندخت... بذار باهم حرف بزنیم....
نفس عمیقی کشیدم و تو دلم خودم رو تهدید کردم که حق ندارم قطره ای اشک بریزم... علیرضا نباید شکست من رو میدید...
ماشینی جلوی پام نگه داشت، با دست قطره اشک سمجی که سعی میکرد روی صورتم روونه بشه رو کنار زدم و آهسته گفتم:برو دنبال زندگیت... دیگه هم دنبال من نیا....
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم، از راننده خواستم من رو به دانشگاه برسونه... ماشین حرکت کرد و علیرضا همونجا موند... ازش دور شدم، من یاد گرفته بودم به حرف عقلم گوش کنم...
اون روز وقتی برگشتم خونه و ظرف غذای دست نزده رو گذاشتم رو میز، ننه از صورت گرفته ام انگار فهمید یک اتفاقی افتاده! کنجکاو بهم نزدیک شد و گفت:چیزی شده؟ چرا غذاتون رو نخوردید؟
باید با یکی حرف میزدم، وگرنه از غصه میترکیدم، انقدر تو اون چند ساعت فکر و خیال کرده بودم که مغزم داشت منفجر میشد....
روی مبل نشستم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم: تموم شد مامان... خواهشا دیگه نه اسمش رو بیار، نه تلاش کن چیزی رو درست کنی..
مات و مبهوت نشست کنارم و گفت:یعنی چی؟ یعنی چی تموم شد؟ چیکار کردی؟
اشک گرمی روی صورتم نشست... زمزمه کردم:زن داره مامان... زنش دخترعموشه و الان ایران نیست... خواسته ازش جدا بشه ،اما زنش گفته به محض تموم شدن درسش برمیگرده... من نمیخوام و نمیتونم زندگی یک زن دیگه رو خراب کنم و خونه ی خودم رو روی اون خرابه ها بنا کنم..
ننه با تعجب گفت:یعنی چی! چطور تا الان نفهمیدی؟ آقا مصیب بهت گفت؟
+نه... خودش گفت... مجبور بود بگه... نمیدونم تا کجا میخواست پیش بره.. شایدم از اول اومده بود تلافی دروغ من رو سرم در بیاره... آره ننه... حتما قصدش همین بود... میخواست به من نشون بده تو اون سال ها چی کشیده! یک ضربه خورده بود، میخواست یک ضربه بزنه تا دلش آروم بگیره... الانم طوری نشده، نه خانی رفته نه خانی اومده... منم دیگه نه اسمش رو میارم، نه دنبالش راه میفتم تا دلیل دروغش رو بهم بگه... هزار بارم بگه زنم رو نمیخوام، محاله حرفشو قبول کنم... تو رو خدا ننه، تو وضعیت من رو میبینی.. داری میبینی سرم به کار خودمه، میرم دانشگاه و سرکار... تو پشتم باش، نذار آقاجون منو برگردونه ده و شوهرم بده به یکی بدتر از شوهر توران... من دستم تو جیب خودمه، کاری هم به کار کسی ندارم... خودتم هروقت دلت خواست با آقاجون بیا ،اصلا اینجا بمونید تا خیالتون بابت من راحت بشه. فقط نذار من انقدر زحمت کشیدم و بعد این همه سال به آرزوم رسیدیم ،همش هدر بره... از شوهر که شانس نیاوردم، تا زن امیر بودم هر روز یک ماجرا و گرفتاری داشتم، علیرضا هم که اینجوری کرد باهام... لااقل بذار درسم رو بخونم....
ننه غرق فکر بی جوابم گذاشت،میدونستم اگر ننه راضی بشه آقاجون حتی اگر بخواد هم نمیتونه مانع درس خوندن من بشه... منم اون مدت فرصت داشتم تا ننه رو راضی کنم سنگی جلوی پام نندازن و بذارن درسم رو بخونم....
ننه اما به شدت ناراحت بود. میگفت وقتی پسره میگه طلاقش میدم، تو چرا کلاس میذاری! لابد دختره رو نمیخواد دیگه!
ولی من نمیخواستم حتی ذره ای تو این ماجرا دخیل باشم که فردا روز عذاب وجدان بگیرم که اگر من نبودم زندگی اون دختر خراب نمیشد...
سرپوش گذاشتن رو علاقه ای که چندین و چندین سال باهام بود کار سختی بود.. حرف نزدن و ندیدن علیرضایی که مدت زیادی بود به حضورش تو زندگیم عادت کرده بودم هم سخت بود. اما من روزهای سخت تری رو از سر گذرونده بودم... من انقدر قوی و محکم بودم که جز تو خلوت خودم هیچ زمان دیگه ای برای از دست دادن علیرضا اشک نریختم، برای رفتن و نبودنش عزا نگرفتم... جوری عادی به زندگیم ادامه دادم که ننه تو کارم مونده بود! میگفت نه به اون دوستش دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم، نه به این خونسردیت! اصلا تو هم عین عمه هات بی محبتی...
نمیدونست شب که میشد و تو اتاقم تنها میشدم تا پاسی از شب به پهنای صورت اشک میریختم و صبح نقاب خونسردی به صورت میزدم و برمیگشتم سر درس و کارم...
آخر هفته رو تو خونه گذروندم و حتی به تماس های تلفنی علیرضا جواب ندادم، دور از چشم ننه سیم تلفن رو از پریز کشیده بودم تا صدای زنگ تلفن پام رو سست نکنه...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتادوسه
شنبه که شد، وقتی از خونه بیرون زدم رو در رو شدم با علیرضایی که مشخص بود اونم روزهای خوبی رو پشت سر نذاشته ، اخم کردم و بی توجه بهش به سمت خیابون رفتم،پشت سرم راه افتاد، چند بار اسمم رو صدا زد ،اما اهمیتی بهش ندادم، به خودم قول داده بودم...
وقتی دید جوابش رو نمیدم نزدیک شد ، با خشم برگشتم سمتش و با صدایی که تلاش میکردم بالا نره گفتم:واسه چی دنبالم راه افتادی؟ نمیدونی من تو این محله آبرو دارم؟ خیلی ها میدونن من زن مطلقه ام....
علیرضا کلافه گفت:بیا سوار شو باهم حرف بزنیم...
گفتم:من حرفی باهات ندارم. حرف هات رو زدی... منم جوابت رو دادم. تو رو به خیر و من رو به سلامت...
با جدیت گفت:تا به حرفم گوش ندی نمیرم پوراندخت... میدونی که وقتی بگم نمیرم حرفم دو تا نمیشه...
زنی در خونه رو باز کرد و بیرون اومد، همسایه ی روبه رویی بود، کلافه به سمت ماشین علیرضا رفتم و سوار شدم.گفتم بذار تکلیفش رو روشن کنم تا انقدر سد راهم نشه...
همینکه علیرضا سوار ماشین شد با جدیت گفتم:علیرضا... خوب به حرف هام گوش بده که چهار روز دیگه نخوای باز سد راهم بشی...من یکبار اشتباه کردم ، بعد ها که سنم رفت بالاتر هزار بار تویه کردم... عذاب وجدان اون سال ها هنوز رهام نکرده... توام خیلی خوب تلافی کردی...
حرفم رو قطع کرد و با اعتراض گفت من تلافی نکردم پوراندخت... به خدا قسم من فقط دوستت داشتم،هزار بار با خودم کلنجار رفتم، امید داشتم تا ازدواج ما، ساغر بیاد و طلاق ما قطعی بشه...با خودم گفتم وقتی طلاقش بدم به مادرم میگم... اونوقت شرایط جفت ما یکیه و خانواده ی منم مخالفت نمیکنن...باور کن بین من و ساغر هیچی نیست، اون فقط دختر عموی منه... به خدا قسم دو روز بعد عقدمون بلیط گرفت و رفت کانادا... ما فقط هفته ای یکی دوبار باهم حرف میزنیم... اون امید داره من برم کانادا... اما من از وقتی تو رو دیدم آب پاکی رو ریختم رو دستش، گفتم من کانادا بیا نیستم... اگر میخوای برگرد ایران... چون میدونستم محاله برگرده اینو بهش گفتم... منتهی یک مدته میگه میخوام برگردم... منم یک جوری حالیش کردم که یکیو دوست دارم و اگرم برگرده باید طلاق بگیریم... پوراندخت من با تو صادق بودم، باور کن حتی اگر طلاق میگرفتیم باز هم همه چیز رو به تو میگفتم...
بعد از سکوتی کوتاه گفتم:تو با دخترعموت عقد کرده بودی، منم بهت خورده نمیگیرم،حق داشتی ازدواج کنی... اما اینکه بعد دیدن من،اون رو تو این ترس انداختی که اگر نیاد ممکنه زندگیش رو از دست بده ،من رو آزار میده.... علیرضا... من نمیخوام زندگی یک دختر دیگه رو خراب کنم تا خودم به مردی که دوستش دارم ازدواج کنم! من هیچوقت انقدر خودخواه نبودم... ازت میخوام تمومش کنی، برو دنبال زندگیت... دنبال زنی که دوستت داره و به خاطرت داره از اون سر دنیا میاد... برو دنبال زنی که از ترس از دست دادن زندگیش داره قید آینده اش رو... برو علیرضا... برو تا وجدان من و خودت تا ابد آسوده باشه... ازم نخواه پا رو عقایدم بذارم و باعث نابودی یک دختر بشم...
علیرضا ماشین رو جلوی دانشگاه نگه داشت، با حالی خراب به سمتم برگشت و گفت:میدونی که به این راحتی ها دست از علاقت برنمیدارم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مجبورم نکن به خاطر مزاحمت هات قید درس و دانشگاه و کارم رو بزنم و برم ده...مجبورم نکن برای زیر پا نذاشتن اخلاقیات با یکی ازدواج کنم که دلم باهاش نیست...
اینو گفتم و در ماشین رو باز کردم و با عجله به سمت دانشگاه رفتم....
از دست خودم راضی بودم.. از اینکه جلوش اشک نریخته بودم و مجبورش نکرده بودم زندگیش و خراب کنه....
من اگر با وجود دونستن حقیقت با علیرضا ادامه میدادم تا ابد عذاب وجدان داشتم بابت زندگی دختری که ندیده باعث خراب شدنش شده بودم...
علیرضا به ظاهر رفت، هرچند هر ازگاهی تو مسیر میدیدمش، اما دیگه جلو نیومد و من امید داشتم نامزدش برگرده....
با خودم گفتم اصلا چه عجله ایه به این زودی بخوام شوهر کنم ؟اکثر همسن و سال های من مجرد بودند، بی خیال و بی دغدغه سرشون گرم درس و دانشگاه بود! اونوقت من هنوز سال امیر نشده بود میخواستم با علیرضا ازدواج کنم...
امتحانات اون ترم رو با موفقیت دادم، اگر دست خودم بود دلم میخواست تابستون رو هم تو خونه ی خودم بمونم و برم سرکار، اینجوری هم سرم گرم میشد هم میتونستم مقداری پول پس انداز کنم! اما ننه جفت پاشو کرده بود تو یک کفش که نمیذارم اینجا تنها بمونی و باید با من برگردی ده!
امتحاناتم داشت به آخر میرسید و ننه هنوز حرف، حرف خودش بود... به اجبار دست به دامن الهه شدم، ننه احترام خاصی برای الهه قائل بود ،مخصوصا که میدونست چند باری من رو از دردسر نجات داده...
از الهه خواستم بیاد با ننه حرف بزنه، بلکه بتونه دل ننه رو نرم کنه و رضایت بده به موندن من،
ادامه ✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتادوچهار
از عمدم وقتی سرکار بودم الهه رو فرستاده بودم تا ننه تو رودرواسی قرار بگیره و نتونه مخالفت کنه.....
کارم که تو مطب تموم شد رفتم از تلفن همگانی تماسی با الهه گرفتم، الهه با صدای خسته ای جوابم رو داد، نگران گفتم:چی شد الهه؟ حرف زدی با ننه ام؟
+خدا چیکارت نکنه پوران، چقدر من امروز حرف زدم... تو عمرم آدمی به سرسختی مادرت ندیدم، انقدر گفتم و گفتم و گلوی خودم رو پاره کردم تا آخر یه قول نصفه نیمه ای بهم داد، گفت با آقاش حرف میزنم ببینم چی میگه، تازه مجبور شدم یه دروغم بگم، گناهش گردن تو..
کنجکاو گفتم:چی گفتی بهش؟
الهه مکثی کرد و گفت:بهش گفتم یه خواستگار دکتر داری، بری ده موقعیت به این خوبی رو از دست میدی...
گفت چرا طرف نمیاد جلو؟
گفتم مادرش فوت شده ،منتظرن بعد مراسم سالگرد بیان... اینجوری یک سال دیگه واست زمان خریدم، مادرت تا فهمید خواستگار دکتر داری ها، گل از گلش شکفت، هی گفت چیکاره است و وضعش چطوره، منم یه آدم خیالی خلق کردم و تحویلش دادم.. هرچند میدونم تو انقدر نادونی که نشستی به پای علیرضا!
الهه کم و بیش از علاقه من و علیرضا خبر داشت، اما بهش نگفته بودم باهاش بهم زدم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بین من و علیرضا هرچی بود تموم شد الهه، طرف زن داره... اصلا ماجراش طولانیه، سر فرصت واست میگم.. ولی این دروغی که گفتی هم بد نبوده، یک سالم یک ساله... به هرحال از این ستون به اون ستون فرجه، راضی شد تابستون بمونم؟
+آره، بهش گفتم اگه کارت رو ول کنی و بری یکی رو میارن جات، بعد معلوم نیست وقتی برگشتی بتونی جای به این خوبی کار پیدا کنی یا نه... اونوقت هم واسه خرج و مخارج دچار مشکل میشی، هم کار به این خوبی رو از دست میدی... خلاصه تمام تلاشم رو کردم یک سال واست فرصت خریدم، خدا رو چه دیدی، شاید حرفم درست از آب دراومد و یه آقای دکتر خوشتیپ پوران من رو پسندید...
اینو گفت و خندید، آهی کشیدم و گفتم: من اصلا قید ازدواج رو زدم، همون درسم رو بخونم به نفعمه....
+کار درست رو تو میکنی به خدا.....
الهه کمک بزرگی بهم کرده بود، ننه از این رو به اون شده بود، مدام میگفت واسه چی به من نگفته بودی خواستگار دکتر داری؟ اصلا چرا با وجود یه دکتر، دل بستی به مرد زن دار؟ بعدم اصرار پشت اصرار که یک شب این دکتر رو دعوت کن من ببینم! منم برای اینکه دست از سرم برداره گفتم واسه مراسم های مادرش رفته شهرستان و معلوم نیست تا کی اونجا باشه، یه اسم و رسم ساختگی که الهه بهم گفته بود هم تحویلش دادم و گفتم یکی دوبار خواستگاری کرده ،من جواب رد دادم، حالا با وجود کاری که علیرضا کرده ،باید بهش فکر کنم و شاید اصلا جواب مثبت بدم! ننه هم خوشحال بود که دخترم قراره زن دکتر بشه! میگفت برم به اون عمه هات بگم پوران من لیاقتش یه دکتر تحصیل کرده اس، نه پیرمردهایی که شما واسش میارین....
با نقشه ی الهه ننه با دل خوش بعد امتحاناتم راهی ده شد، منم خیالم راحت شده بود که تا مدتی دست از سرم برمیدارن و میذارن زندگیم رو بکنم...
سرم گرم کار و کلاس های تدریسم بود. به لطف الهه و بیمارهای تو مطب که میدونستن تدریس میکنم ،وقتم حسابی پر بود، انقدر پر که وقتی برای فکر کردن به علیرضا نداشتم!
یادمه تابستون به نیمه رسیده بود و تو اون مدت علیرضا رو چند باری دیده بودم، یکی دوبار نزدیک شده بود و با برخورد تند من مواجه شده بود و چند باری هم حین تعقیب کردنم دیده بودمش، میگفت من ساغر رو طلاق میدم... منم ابدا نمیخواستم روی خوش بهش نشون بدم تا امیدی به قلبش برگرده، برای همین آخرین باری که سد راهم شد تهدیدش کردم که به پلیس زنگ میزنم و ازش شکایت میکنم، اونم با دلخوری رفته بود و چند روزی بود اطرافم ندیده بودمش... اون روز برای چاپ یک سری برگه رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم سمت خونه از دور زن جوونی رو روبه روی در دیدم، تعجب کردم، زن مدام عقب میرفت و بالا رو نگاه میکرد و دوباره کلافه چند قدمی راه میرفت و برمیگشت سرجای اولش..
با کنجکاوی از کنارش رد شدم و خواستم کلید بندازم تو در که زن سریع نزدیکم شد و گفت:سلام.. ببخشید من با خانم پوراندخت کار دارم...
به سمتش برگشتم، این زن رو تا اون روز ندیده بودم...قد متوسطی داشت، چشم و ابروی مشکی و چال گونه ای که بی نهایت شبیه علیرضا بود...
برای لحظه ای فکری به ذهنم خطور کرد، این دختر احتمالا ساغر بود...
+پوراندخت خودمم... شما؟
با دقت نگاهم کرد، از من قشنگتر بود، به روزتر لباس پوشیده بود .. انگار انتظار دیدن یکی عین من رو نداشت، شاید فکر میکرد کسی که علیرضا دوسش داره از خودش خیلی سر تره....
چهره در هم کشید و گفت:پس زنی که علیرضا بهش علاقمند شده تویی؟!
نمیدونستم چی بهش بگم، جوری با حقارت نگاهم میکرد که حس بدی بهم دست میداد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#پوران
#قسمت_صدوهفتادوپنج
خیلی جدی گفتم :من کاری به نامزد شما ندارم، از روزی که فهمیدم نامزد داره قیدش رو زدم.. شما هم لطفا مزاحمم نشید ....
پوزخندی زد و گفت:نامزد؟ بهت گفته من نامزدشم؟
زیپ کیفش رو باز کرد و عکسی رو بیرون کشید و گرفت جلوم... عکس یک عروس و داماد... که از قضا عروسش جلوم ایستاده بود و دامادش هم علیرضا بود...
چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:اصلا شما بگو زن... چه فرقی به حال من میکنه؟ من بعد فهمیدن ماجرا رفت و آمدم رو با شوهر شما تموم کردم،اون مدتی که باهاش بیرون میرفتم هم نمیدونستم ازدواج کرده... بابتش از شما معذرت میخوام... من نه دنبال دردسرم، نه کاری به شوهر شما دارم، خواهش میکنم واسه من مزاحمت ایجاد نکنید...
با تردید گفت :از کجا بدونم راست میگی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:من نمیدونم چطور شما رو مطمئن کنم، اما در حد خودم دارم بهتون میگم من هیچ ربطی با شوهر شما ندارم، اصلا هم واسم مهم نیست نسبت شما در چه حده، اصلا میخوایید با هم بمونید یا جدا بشید... یا هر چیز دیگه ای... خواهش میکنم مزاحم نشید....
اینو گفتم و وارد خونه شدم و در رو بستم، از دست خودم ناراحت بودم... علیرضا چندین دروغ بهم گفته بود و من نادون نفهمیده بودم!
بعد دیدن ساغر یکبار دیگه حدودا یک هفته بعد علیرضا رو دیدم، داشتم برای خونه خرید میکردم وقتی سد راهم شد، انقدر از دستش عصبانی بودم که دلم میخواست بلایی سرش بیارم، شاید هنوز ته قلبم دوستش داشتم ،اما علاقه ای که به همچین خواری افتاده بود رو نمیخواستم ..
کیسه ی خریدم رو از روی زمین برداشت و گفت:خرید هات زیاده، میرسونمت...
با حرص کیسه ام رو از دستش گرفتم و به عمد با صدای بلندی گفتم:میشه انقدر مزاحم من نشید شما؟
مرد جوونی که پشت دخل نشسته بود و من رو هم به واسطه ی خرید های مداومم میشناخت با کنجکاوی گفت:مزاحمه آبجی؟
بی توجه به علیرضا که سعی داشت آرومم کنه گفتم:بله آقا موسی، مزاحمه، بار اول و دومش هم نیست... حرف من رو که نمیفهمه،شاید شما باهاش حرف بزنی بفهمه..
مرد میوه فروش که از قیافه اش مشخص بود سرش درد میکنه برای دردسر ،جلو اومد و دو دستی کوبید یه علیرضا و گفت:خجالت نمیکشی مزاحم دختر مردم میشی؟
بحث بینشون که بالا گرفت سریع خریدم رو برداشتم و به سمت خونه رفتم،میدونستم علیرضا به این راحتی دست از سر من برنمیداره، باید با دانیال حرف میزدم تا خودش این ماجرا رو تموم کنه، به هرحال جز دانیال کسی رو نداشتم تا ازش کمک بخوام....
ماجرا رو به الهه گفتم و ازش مشورت خواستم، نمیخواستم دور از چشمش با دانيال قراری بذارم یا حتی تلفنی حرف بزنم و بدتر اون رو حساس کنم.
برای همین از اول همه چیز رو صادقانه بهش گفتم، الهه هم موافق بود دانیال با علیرضا حرف بزنه و حالا یا با زبون خوش، یا با تهدید قانعش کنه دست از سر من برداره. گفت اصلا خودم با دانیال حرف میزنم و ماجرا رو بهش میگم. اینجوری برای منم بهتر بود، چون خجالت میکشیدم جلوی دانیال حرفی از علیرضا بزنم...
دو روز بعد الهه بهم اطمینان داد که دانیال این ماجرا رو حل میکنه و دیگه لازم نیست بابت این موضوع نگران باشم...
بعد از اطمینان دانیال، دیگه علیرضا رو ندیدم، هیچوقت هم نفهمیدم دانیال چی بهش گفته بود که دست از سرم برداشت و جوری رفت انگار که هیچوقت نبوده... منم هرچند گاهی یاد روزهای خوش گذشته میوفتادم، اما وقتی به این فکر میکردم که علیرضا زن داشته عذاب وجدان میومد سراغم و سریع خودم رو سرگرم کاری میکردم تا کمتر بهش فکر کنم...
ننه مدام از ده زنگ میزد و پیگیر خواستگار دکترم بود. منم هربار یک جوری دست به سرش میکردم، میگفتم طرف فعلا عزادار مادرشه و شرایطش برای جلو اومدن مناسب نیست،مخصوصا که پسر ارشد خونه اس و مسوولیت باقی بچه ها به گردنشه و هنوز هم از شهرستان برنگشته ...
مجبور بودم برای درس خوندنم هزار جور دروغ بهم ببافم ،وگرنه ننه محال بود رضایت بده به موندنم تو شهر.. الهه هم خیالش رو راحت کرده بود که هر روز بهم سر میزنه و نمیذاره تنها بمونم... البته که ننه یکمم دلش به حال شرایطم سوخته بود، به الهه گفته بود خودمم دوست ندارم بعد این همه زحمتی که پوران کشیده مجبورش کنم درسو ول کنه و برگرده ده، اما جواب حرف مردم رو چی بدم؟ جایی نیست که برم و سراغ پوران رو ازم نگیرن، مدام میگن چطور زن بیوه رو ول کردی تو شهر به امان خدا؟ اصلا خبر از دخترت داری؟ هزار جور حرف میزنن این مردم. واسه همین گفتم این دختر بیاد شوهر کنه دهن مردم بسته شه... الهه هم کلی باهاش حرف زده بود که به خاطر حرف مردم آینده ی من رو تباه نکنه و ننه هم انگار بابت همون حرف ها بود که کوتاه اومده بود...
تو چشم بهم زدنی یک سال فرصتی که از ننه گرفته بودم گذشت، تو اون یک سال دوبار رفته بودم ده،
ادامه دارد.....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
📢 دعوت استاد عابدینی به پویش چله دعای عهد، عهد جمعی با امام زمان (عج)👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
#استاد_عابدینی:
✍دعای عهد، صرفاً یک دعا نیست؛ اظهار سربازی است. میخواهیم بگوییم: سرباز امام زمان هستیم و برای هر امری که حضرت بفرمایند آمادهایم.
چهل روز همراهی مؤمنان، روحی جمعی میآفریند که اثرش فراتر از شمار افراد است.
🕊️ از امروز پنجم رجب، آغاز چله دعای عهد (تا روز نیمه شعبان)