eitaa logo
آوای انتظار
257 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
91 فایل
من زنده ام به عشق تویاصاحب الزمان
مشاهده در ایتا
دانلود
شنبه که شد، وقتی از خونه بیرون زدم رو در رو شدم با علیرضایی که مشخص بود اونم روزهای خوبی رو پشت سر نذاشته ، اخم کردم و بی توجه بهش به سمت خیابون رفتم،پشت سرم راه افتاد، چند بار اسمم رو صدا زد ،اما اهمیتی بهش ندادم، به خودم قول داده بودم... وقتی دید جوابش رو نمیدم نزدیک شد ، با خشم برگشتم سمتش و با صدایی که تلاش میکردم بالا نره گفتم:واسه چی دنبالم راه افتادی؟ نمیدونی من تو این محله آبرو دارم؟ خیلی ها میدونن من زن مطلقه ام.... علیرضا کلافه گفت:بیا سوار شو باهم حرف بزنیم... گفتم:من حرفی باهات ندارم. حرف هات رو زدی... منم جوابت رو دادم. تو رو به خیر و من رو به سلامت... با جدیت گفت:تا به حرفم گوش ندی نمیرم پوراندخت... میدونی که وقتی بگم نمیرم حرفم دو تا نمیشه... زنی در خونه رو باز کرد و بیرون اومد، همسایه ی روبه رویی بود، کلافه به سمت ماشین علیرضا رفتم و سوار شدم.گفتم بذار تکلیفش رو روشن کنم تا انقدر سد راهم نشه... همینکه علیرضا سوار ماشین شد با جدیت گفتم:علیرضا... خوب به حرف هام گوش بده که چهار روز دیگه نخوای باز سد راهم بشی...من یکبار اشتباه کردم ، بعد ها که سنم رفت بالاتر هزار بار تویه کردم... عذاب وجدان اون سال ها هنوز رهام نکرده... توام خیلی خوب تلافی کردی... حرفم رو قطع کرد و با اعتراض گفت من تلافی نکردم پوراندخت... به خدا قسم من فقط دوستت داشتم،هزار بار با خودم کلنجار رفتم، امید داشتم تا ازدواج ما، ساغر بیاد و طلاق ما قطعی بشه...با خودم گفتم وقتی طلاقش بدم به مادرم میگم... اونوقت شرایط جفت ما یکیه و خانواده ی منم مخالفت نمیکنن...باور کن بین من و ساغر هیچی نیست، اون فقط دختر عموی منه... به خدا قسم دو روز بعد عقدمون بلیط گرفت و رفت کانادا... ما فقط هفته ای یکی دوبار باهم حرف می‌زنیم... اون امید داره من برم کانادا... اما من از وقتی تو رو دیدم آب پاکی رو ریختم رو دستش، گفتم من کانادا بیا نیستم... اگر میخوای برگرد ایران... چون میدونستم محاله برگرده اینو بهش گفتم... منتهی یک مدته میگه میخوام برگردم... منم یک جوری حالیش کردم که یکیو دوست دارم و اگرم برگرده باید طلاق بگیریم... پوراندخت من با تو صادق بودم، باور کن حتی اگر طلاق می‌گرفتیم باز هم همه چیز رو به تو میگفتم... بعد از سکوتی کوتاه گفتم:تو با دخترعموت عقد کرده بودی، منم بهت خورده نمیگیرم،حق داشتی ازدواج کنی... اما اینکه بعد دیدن من،اون رو تو این ترس انداختی که اگر نیاد ممکنه زندگیش رو از دست بده ،من رو آزار میده.... علیرضا... من نمیخوام زندگی یک دختر دیگه رو خراب کنم تا خودم به مردی که دوستش دارم ازدواج کنم! من هیچوقت انقدر خودخواه نبودم... ازت میخوام تمومش کنی، برو دنبال زندگیت... دنبال زنی که دوستت داره و به خاطرت داره از اون سر دنیا میاد... برو دنبال زنی که از ترس از دست دادن زندگیش داره قید آینده اش رو... برو علیرضا... برو تا وجدان من و خودت تا ابد آسوده باشه... ازم نخواه پا رو عقایدم بذارم و باعث نابودی یک دختر بشم... علیرضا ماشین رو جلوی دانشگاه نگه داشت، با حالی خراب به سمتم برگشت و گفت:میدونی که به این راحتی ها دست از علاقت برنمیدارم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مجبورم نکن به خاطر مزاحمت هات قید درس و دانشگاه و کارم رو بزنم و برم ده...مجبورم نکن برای زیر پا نذاشتن اخلاقیات با یکی ازدواج کنم که دلم باهاش نیست... اینو گفتم و در ماشین رو باز کردم و با عجله به سمت دانشگاه رفتم.... از دست خودم راضی بودم.. از اینکه جلوش اشک نریخته بودم و مجبورش نکرده بودم زندگیش و خراب کنه.... من اگر با وجود دونستن حقیقت با علیرضا ادامه میدادم تا ابد عذاب وجدان داشتم بابت زندگی دختری که ندیده باعث خراب شدنش شده بودم... علیرضا به ظاهر رفت، هرچند هر ازگاهی تو مسیر میدیدمش، اما دیگه جلو نیومد و من امید داشتم نامزدش برگرده.... با خودم گفتم اصلا چه عجله ایه به این زودی بخوام شوهر کنم ؟اکثر همسن و سال های من مجرد بودند، بی خیال و بی دغدغه سرشون گرم درس و دانشگاه بود! اونوقت من هنوز سال امیر نشده بود میخواستم با علیرضا ازدواج کنم... امتحانات اون ترم رو با موفقیت دادم، اگر دست خودم بود دلم میخواست تابستون رو هم تو خونه ی خودم بمونم و برم سرکار، اینجوری هم سرم گرم میشد هم میتونستم مقداری پول پس انداز کنم! اما ننه جفت پاشو کرده بود تو یک کفش که نمیذارم اینجا تنها بمونی و باید با من برگردی ده! امتحاناتم داشت به آخر می‌رسید و ننه هنوز حرف، حرف خودش بود... به اجبار دست به دامن الهه شدم، ننه احترام خاصی برای الهه قائل بود ،مخصوصا که میدونست چند باری من رو از دردسر نجات داده... از الهه خواستم بیاد با ننه حرف بزنه، بلکه بتونه دل ننه رو نرم کنه و رضایت بده به موندن من، ادامه ✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از عمدم وقتی سرکار بودم الهه رو فرستاده بودم تا ننه تو رودرواسی قرار بگیره و نتونه مخالفت کنه..... کارم که تو مطب تموم شد رفتم از تلفن همگانی تماسی با الهه گرفتم، الهه با صدای خسته ای جوابم رو داد، نگران گفتم:چی شد الهه؟ حرف زدی با ننه ام؟ +خدا چیکارت نکنه پوران، چقدر من امروز حرف زدم... تو عمرم آدمی به سرسختی مادرت ندیدم، انقدر گفتم و گفتم و گلوی خودم رو پاره کردم تا آخر یه قول نصفه نیمه ای بهم داد، گفت با آقاش حرف میزنم ببینم چی میگه، تازه مجبور شدم یه دروغم بگم، گناهش گردن تو.. کنجکاو گفتم:چی گفتی بهش؟ الهه مکثی کرد و گفت:بهش گفتم یه خواستگار دکتر داری، بری ده موقعیت به این خوبی رو از دست میدی... گفت چرا طرف نمیاد جلو؟ گفتم مادرش فوت شده ،منتظرن بعد مراسم سالگرد بیان... اینجوری یک سال دیگه واست زمان خریدم، مادرت تا فهمید خواستگار دکتر داری ها، گل از گلش شکفت، هی گفت چیکاره است و وضعش چطوره، منم یه آدم خیالی خلق کردم و تحویلش دادم.. هرچند میدونم تو انقدر نادونی که نشستی به پای علیرضا! الهه کم و بیش از علاقه من و علیرضا خبر داشت، اما بهش نگفته بودم باهاش بهم زدم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:بین من و علیرضا هرچی بود تموم شد الهه، طرف زن داره... اصلا ماجراش طولانیه، سر فرصت واست میگم.. ولی این دروغی که گفتی هم بد نبوده، یک سالم یک ساله... به هرحال از این ستون به اون ستون فرجه، راضی شد تابستون بمونم؟ +آره، بهش گفتم اگه کارت رو ول کنی و بری یکی رو میارن جات، بعد معلوم نیست وقتی برگشتی بتونی جای به این خوبی کار پیدا کنی یا نه... اونوقت هم واسه خرج و مخارج دچار مشکل میشی، هم کار به این خوبی رو از دست میدی... خلاصه تمام تلاشم رو کردم یک سال واست فرصت خریدم، خدا رو چه دیدی، شاید حرفم درست از آب دراومد و یه آقای دکتر خوشتیپ پوران من رو پسندید... اینو گفت و خندید، آهی کشیدم و گفتم: من اصلا قید ازدواج رو زدم، همون درسم رو بخونم به نفعمه.... +کار درست رو تو میکنی به خدا..... الهه کمک بزرگی بهم کرده بود، ننه از این رو به اون شده بود، مدام میگفت واسه چی به من نگفته بودی خواستگار دکتر داری؟ اصلا چرا با وجود یه دکتر، دل بستی به مرد زن دار؟ بعدم اصرار پشت اصرار که یک شب این دکتر رو دعوت کن من ببینم! منم برای اینکه دست از سرم برداره گفتم واسه مراسم های مادرش رفته شهرستان و معلوم نیست تا کی اونجا باشه، یه اسم و رسم ساختگی که الهه بهم گفته بود هم تحویلش دادم و گفتم یکی دوبار خواستگاری کرده ،من جواب رد دادم، حالا با وجود کاری که علیرضا کرده ،باید بهش فکر کنم و شاید اصلا جواب مثبت بدم! ننه هم خوشحال بود که دخترم قراره زن دکتر بشه! میگفت برم به اون عمه هات بگم پوران من لیاقتش یه دکتر تحصیل کرده اس، نه پیرمردهایی که شما واسش میارین.... با نقشه ی الهه ننه با دل خوش بعد امتحاناتم راهی ده شد، منم خیالم راحت شده بود که تا مدتی دست از سرم برمیدارن و میذارن زندگیم رو بکنم... سرم گرم کار و کلاس های تدریسم بود. به لطف الهه و بیمارهای تو مطب که می‌دونستن تدریس میکنم ،وقتم حسابی پر بود، انقدر پر که وقتی برای فکر کردن به علیرضا نداشتم! یادمه تابستون به نیمه رسیده بود و تو اون مدت علیرضا رو چند باری دیده بودم، یکی دوبار نزدیک شده بود و با برخورد تند من مواجه شده بود و چند باری هم حین تعقیب کردنم دیده بودمش، میگفت من ساغر رو طلاق میدم... منم ابدا نمیخواستم روی خوش بهش نشون بدم تا امیدی به قلبش برگرده، برای همین آخرین باری که سد راهم شد تهدیدش کردم که به پلیس زنگ میزنم و ازش شکایت میکنم، اونم با دلخوری رفته بود و چند روزی بود اطرافم ندیده بودمش... اون روز برای چاپ یک سری برگه رفته بودم بیرون، وقتی برگشتم سمت خونه از دور زن جوونی رو روبه روی در دیدم، تعجب کردم، زن مدام عقب میرفت و بالا رو نگاه می‌کرد و دوباره کلافه چند قدمی راه می‌رفت و برمی‌گشت سرجای اولش.. با کنجکاوی از کنارش رد شدم و خواستم کلید بندازم تو در که زن سریع نزدیکم شد و گفت:سلام.. ببخشید من با خانم پوراندخت کار دارم... به سمتش برگشتم، این زن رو تا اون روز ندیده بودم...قد متوسطی داشت، چشم و ابروی مشکی و چال گونه ای که بی نهایت شبیه علیرضا بود... برای لحظه ای فکری به ذهنم خطور کرد، این دختر احتمالا ساغر بود... +پوراندخت خودمم... شما؟ با دقت نگاهم کرد، از من قشنگتر بود، به روزتر لباس پوشیده بود .. انگار انتظار دیدن یکی عین من رو نداشت، شاید فکر می‌کرد کسی که علیرضا دوسش داره از خودش خیلی سر تره.... چهره در هم کشید و گفت:پس زنی که علیرضا بهش علاقمند شده تویی؟! نمیدونستم چی بهش بگم، جوری با حقارت نگاهم میکرد که حس بدی بهم دست می‌داد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خیلی جدی گفتم :من کاری به نامزد شما ندارم، از روزی که فهمیدم نامزد داره قیدش رو زدم.. شما هم لطفا مزاحمم نشید .... پوزخندی زد و گفت:نامزد؟ بهت گفته من نامزدشم؟ زیپ کیفش رو باز کرد و عکسی رو بیرون کشید و گرفت جلوم... عکس یک عروس و داماد... که از قضا عروسش جلوم ایستاده بود و دامادش هم علیرضا بود... چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:اصلا شما بگو زن... چه فرقی به حال من میکنه؟ من بعد فهمیدن ماجرا رفت و آمدم رو با شوهر شما تموم کردم،اون مدتی که باهاش بیرون میرفتم هم نمیدونستم ازدواج کرده... بابتش از شما معذرت میخوام... من نه دنبال دردسرم، نه کاری به شوهر شما دارم، خواهش میکنم واسه من مزاحمت ایجاد نکنید... با تردید گفت :از کجا بدونم راست میگی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم:من نمیدونم چطور شما رو مطمئن کنم، اما در حد خودم دارم بهتون میگم من هیچ ربطی با شوهر شما ندارم، اصلا هم واسم مهم نیست نسبت شما در چه حده، اصلا میخوایید با هم بمونید یا جدا بشید... یا هر چیز دیگه ای... خواهش میکنم مزاحم نشید.... اینو گفتم و وارد خونه شدم و در رو بستم، از دست خودم ناراحت بودم... علیرضا چندین دروغ بهم گفته بود و من نادون نفهمیده بودم! بعد دیدن ساغر یکبار دیگه حدودا یک هفته بعد علیرضا رو دیدم، داشتم برای خونه خرید میکردم وقتی سد راهم شد، انقدر از دستش عصبانی بودم که دلم میخواست بلایی سرش بیارم، شاید هنوز ته قلبم دوستش داشتم ،اما علاقه ای که به همچین خواری افتاده بود رو نمیخواستم ‌‌.. کیسه ی خریدم رو از روی زمین برداشت و گفت:خرید هات زیاده، میرسونمت... با حرص کیسه ام رو از دستش گرفتم و به عمد با صدای بلندی گفتم:میشه انقدر مزاحم من نشید شما؟ مرد جوونی که پشت دخل نشسته بود و من رو هم به واسطه ی خرید های مداومم میشناخت با کنجکاوی گفت:مزاحمه آبجی؟ بی توجه به علیرضا که سعی داشت آرومم کنه گفتم:بله آقا موسی، مزاحمه، بار اول و دومش هم نیست... حرف من رو که نمیفهمه،شاید شما باهاش حرف بزنی بفهمه.. مرد میوه فروش که از قیافه اش مشخص بود سرش درد میکنه برای دردسر ،جلو اومد و دو دستی کوبید یه علیرضا و گفت:خجالت نمیکشی مزاحم دختر مردم میشی؟ بحث بینشون که بالا گرفت سریع خریدم رو برداشتم و به سمت خونه رفتم،میدونستم علیرضا به این راحتی دست از سر من برنمیداره، باید با دانیال حرف میزدم تا خودش این ماجرا رو تموم کنه، به هرحال جز دانیال کسی رو نداشتم تا ازش کمک بخوام.... ماجرا رو به الهه گفتم و ازش مشورت خواستم، نمیخواستم دور از چشمش با دانيال قراری بذارم یا حتی تلفنی حرف بزنم و بدتر اون رو حساس کنم. برای همین از اول همه چیز رو صادقانه بهش گفتم، الهه هم موافق بود دانیال با علیرضا حرف بزنه و حالا یا با زبون خوش، یا با تهدید قانعش کنه دست از سر من برداره. گفت اصلا خودم با دانیال حرف میزنم و ماجرا رو بهش میگم. اینجوری برای منم بهتر بود، چون خجالت میکشیدم جلوی دانیال حرفی از علیرضا بزنم... دو روز بعد الهه بهم اطمینان داد که دانیال این ماجرا رو حل میکنه و دیگه لازم نیست بابت این موضوع نگران باشم... بعد از اطمینان دانیال، دیگه علیرضا رو ندیدم، هیچوقت هم نفهمیدم دانیال چی بهش گفته بود که دست از سرم برداشت و جوری رفت انگار که هیچوقت نبوده... منم هرچند گاهی یاد روزهای خوش گذشته میوفتادم، اما وقتی به این فکر میکردم که علیرضا زن داشته عذاب وجدان میومد سراغم و سریع خودم رو سرگرم کاری میکردم تا کمتر بهش فکر کنم... ننه مدام از ده زنگ میزد و پیگیر خواستگار دکترم بود. منم هربار یک جوری دست به سرش میکردم، میگفتم طرف فعلا عزادار مادرشه و شرایطش برای جلو اومدن مناسب نیست،مخصوصا که پسر ارشد خونه اس و مسوولیت باقی بچه ها به گردنشه و هنوز هم از شهرستان برنگشته ... مجبور بودم برای درس خوندنم هزار جور دروغ بهم ببافم ،وگرنه ننه محال بود رضایت بده به موندنم تو شهر.. الهه هم خیالش رو راحت کرده بود که هر روز بهم سر میزنه و نمیذاره تنها بمونم... البته که ننه یکمم دلش به حال شرایطم سوخته بود، به الهه گفته بود خودمم دوست ندارم بعد این همه زحمتی که پوران کشیده مجبورش کنم درسو ول کنه و برگرده ده، اما جواب حرف مردم رو چی بدم؟ جایی نیست که برم و سراغ پوران رو ازم نگیرن، مدام میگن چطور زن بیوه رو ول کردی تو شهر به امان خدا؟ اصلا خبر از دخترت داری؟ هزار جور حرف میزنن این مردم. واسه همین گفتم این دختر بیاد شوهر کنه دهن مردم بسته شه... الهه هم کلی باهاش حرف زده بود که به خاطر حرف مردم آینده ی من رو تباه نکنه و ننه هم انگار بابت همون حرف ها بود که کوتاه اومده بود... تو چشم بهم زدنی یک سال فرصتی که از ننه گرفته بودم گذشت، تو اون یک سال دوبار رفته بودم ده، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
📢 دعوت استاد عابدینی به پویش چله دعای عهد، عهد جمعی با امام زمان (عج)👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻 : ✍دعای عهد، صرفاً یک دعا نیست؛ اظهار سربازی است. می‌خواهیم بگوییم: سرباز امام زمان هستیم و برای هر امری که حضرت بفرمایند آماده‌ایم. چهل روز همراهی مؤمنان، روحی جمعی می‌آفریند که اثرش فراتر از شمار افراد است. 🕊️ از امروز پنجم رجب، آغاز چله دعای عهد (تا روز نیمه شعبان)