‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍‍ 🚫 #برات_میمیرم 😔 عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید...مذهبی بود...اما در عین حال متواضع و خنده رو... ولی من کجا و اون کجا... من یک دختر بد حجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم... پسرهای فامیل مثل داداشم بودن... اما دلم بد جایی گیر کرده بود... هرگز نمی‌توانستم ببینم یکی غیز از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه... به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله... بلاخره دست به کار شدم...اما کار به این راحتی نبود...‌اون در شرف داماد شدن بود..‌.اما من ول کن نبودم...تا اینکه تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها خودمو بندازم به پاش ... جوری التماس کردم که خیلییی دلش سوخت با صدای مهربونی گفت بلند شو خودتو تمیز کن برو سر کلاست الان استاد میاد همه بچه‌ها نگاه میکردن من که با صداش یه آرامشی گرفته بودم رفتم سر کلاس کلاسا تموم شد هرچی گشتم ندیدمش حتی ۳.۴ روز هم که گذشت ندیدمش بیاد دانشگاه فکر کردم ازدواج کرده رفته دیگه نمیاد ..... تا اینکه روز پنجشنبه بود توی کلاس تنها نشسته بودم یهو دیدم‌ یکی در رو باز کرد اومد داخل دیدم خودشه جاا خوردم.... اومد کنارم نشست گفت میخام با خانواده برای امر خیر مزاحمتون بشم.... من تعجب کردم😳 گفتم مگه تو..... گفت نه ازدواجم‌با اون به خاطر جریانی بهم‌خورد و رفت دنبال زندگیش..... جواب تو مثبته؟... من که از خوشحالی زبونم بند اومده بود😂🙊 سرمو به نشونه رضایت انداختم پایین...😌💕 و این داستان ما شد.... که ۱ ماه بعدش عقد کردیم چند وقت دیگه هم قراره عروسی کنیم....❤️