💓#بوسه_و_استرس_مخفی_فرزندان
👈#بوسه می تواند به جلوگیری از بیماریهای مرتبط با #استرس کمک کند!
به علاوه هورمون هایی دربدن ترشح می کند که کمک می کند فشارهای روانی طول روز را #بهتر کنترل کنید😍
بعضی از والدین می گویند با محبت وبوسیدن، فرزند لوس می شود اما حقیقت آن است که
خیلی از مشکلات فرزندان با روابط صحیح و محبت به آن ها حل می شود و نیازی به هیچ دارویی نیست
┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
@jqkhhamedan
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃
🌻🍃
🍃
️ برای همسر خود سنگ تمام بگذارید.
آقای خانه!
✅ علاوه بر خوشاخلاقی و ابراز محبّت، باید احترام همسرتان را نیز حفظ کنید؛ به خصوص در برابر فامیل و همینطور فرزندان تا الگوی خوبی برایشان باشید.
خانم خانه!
✅ با همسرتان خوشبرخورد باشید و مردانگی، غیرت و غرور آنها را با گفتار و عملتان دچار خدشه نکنید، اگر غیر این باشد، نباید انتظار بهترین رفتارها را از سوی شوهر خود داشته باشند.
🌹🌸🌹🌸
@jqkhhamedan
#سلامت_روان_ازدواج_پایدار
💕«هفت نکته مثبت»
1_هرچه روح تو عظیم تر باشد
اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
2_هرچه بزرگوارتر باشی کمتر
به دیگران نیازمندی
3_هرچه کمتر نیازمند باشی
کمتر از آنان دلگیر میشوی
4_هرچه کمتر دلگیر شوی
کمتر آسیب میبینی
5_هرچه کمتر آسیب بینی
راحت تر میبخشی.
6_هرچه راحت ببخشی، ذهنت خالی تر است.
7_هرچه ذهنت خالی تر باشد، همانقدر راحت تر و شادتر، و پر از آرامش خواهی بود.
👰 ❤️ 🥀
🌈🍁🌈🍁
@jqkhhamedan
❤️🍃❤️
#خانمها_بدانند
مردها از بیتفاوتی متنفرند.
تصور نکنید اگر از او فاصله بگیرید به شما جذب خواهد شد
✅متعادل باشید؛
‼️نه آن قدر دور شوید که شما را نبیند
❌ و نه آن قدر نزدیک که آزار ببیند
@jqkhhamedan
🔴 حضرت زهرا سلام الله علیها:
💠 آن لحظهای که زن در خانه خود میماند (و به امور زندگی و تربیت فرزند میپردازد) به خدا نزدیکتر است.
📗بحارالانوار، ج۴۳ ص۹۲
🆔 @jqkhhamedan
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 برخی از کرامتهای علامه مصباح از زبان آیت الله صدیقی
💠 آیتالله مصباح مانند استادش کرامات خود را رو نمیکرد؛ در سال اخیر چند مورد رو شد.
✍ @jqkhhamedan
هدایت شده از جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🦋🌱🦋
🌱🦋
🦋
↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
📌خاطرات قدم خیر محمدی کنعان
(همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی)
✍به قلم: بهناز ضرابی زاده
@jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_چهلم
#فصل_هفدهم
منتظریم ان شاءالله عملیاتی بشود، برویم آن طرف اروند و بچه ها را بیاوریم.»
پدرش اصرار کرد و گفت: «من این حرف ها سرم نمی شود.
باید هر طور شده بروم، ببینم بچه ام کجاست؟! اگر نمی آیی، بگو تنها بروم.»
صمد نگاهی به من و نگاهی به پدرش کرد و گفت:
«پدر جان! با آمدنت ستار نمی آید این طرف.
اگر فکر می کنی با آمدنت چیزی عوض میشود یاعلی، بلند شو همین الان برویم؛ اما من می دانم آمدنت بی فایده است. فقط خسته می شوی.»
پدرش ناراحت شد. گفت: «بی خود بهانه نیاور من می خواهم بروم. اگر نمی آیی، بگو. با شمس الله بروم.»
صمد نشست و با حوصله تمام، برای پدرش توضیح داد جسد ستار در چه منطقه ای جا مانده. اما پدرش قبول نکرد که نکرد. صمد بهانه آورد شمس الله جبهه است.
پدرش گفت: «تنها می روم.»
صمد گفت: «می دانم دلتنگی. باشد. اگر این طور راضی و خوشحال می شوی، من حرفی ندارم. فردا صبح می رویم منطقه.»
پدرشوهرم دیگر چیزی نگفت؛ اما شب رفت خانه آقا شمس الله، گفت: «می روم به بچه هایش سری بزنم.»
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_چهل_یکم
#فصل_هفدهم
بچه ها که دیدند صمد آن ها را به بازار نبرده، ناراحت شدند.
صمد سربه سرشان گذاشت. کمی با آن ها بازی کرد و بعد نشست به درسشان رسید. به خدیجه دیکته گفت و به معصومه سرمشق داد.
گوشه ای ایستاده بودم و نگاهش می کردم. یک دفعه متوجه ام شد.
خندید و گفت: «قدم! امروز چه ات شده. چشمم نزنی! برو برایم اسپند دود کن.»
گفتم: «حالا راستی راستی می خواهی بروی؟!»
گفت: «زود برمی گردم؛ دو سه روزه. بابا ناراحت است. به او حق بده. داغ دیده است. او را می برم تا لب اروند؛ جایی که ستار شهید شده را نشانش می دهم و زود برمی گردم.»
به خنده گفتم: «بله، زود برمی گردی!»
خندید و گفت:
«به جان قدم، زود برمی گردم. مرخصی گرفته ام. شاید دو سه روز هم نشود. حالا دو تا چای بیاور برای حاج آقایتان. قدر این لحظه ها را بدان.»
🔸 فصل هجدهم
فردا صبح زود پدرشوهرم آمد سراغ صمد. داشتم صبحانه آماده می کردم.
گفت: «دیشب خواب ستار را دیدم.
توی خواب کلافه بود. گفتم ستار جان! حالت خوب است؟! سرش را برگرداند و گفت من صمدم. رفتم جلو ببوسمش، از نظرم پنهان شد.»
بعد گریه کرد و گفت: «دلم برای بچه ام تنگ شده. حتماً توی خاک دشمن کنار آن بعثی های کافر عذاب می کشد. نمی دانم چرا از دستم دلخور بود؛ حتماً جایش خوب نیست.»
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @jqkhhamedan
جامعة القرآن خواهران همدان
۳۲۵۲۶۳۰۱ -
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱 🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹 📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋 🖌 به قلم : #بهناز_ضرا
🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱
🌹🍃 بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ🍃🌹
📒 #رمان_دختر_شینا 🌱🦋
🖌 به قلم : #بهناز_ضرابی_زاده🌱🌸
📌 قسمت: #دویست_چهل_دوم
#فصل_هجدهم
صمد که می خواست پدرش را از ناراحتی درآورد،
با خنده و شوخی گفت: «نه بابا. اتفاقاً خیلی هم جایش خوب است.
ستار الان دارد برای خودش پرواز می کند. فکر کنم از دست شما ناراحت است که این طور اسم های ما را به هم ریختید.»
چشم غره ای به صمد کردم و لب گزیدم. صمد حرفش را عوض کرد و گفت: «اصلاً از دست من ناراحت است که اسمش را برداشتم.»
بعد رو کرد به من و گفت: «حتی خانمم هم از دستم ناراحت است؛ مگر نه قدم خانم.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «هر چه می گویم تمرین کن به من بگو حاج ستار، قبول نمی کند. یک بار دیدی فردا پس فردا آمدند و گفتند حاج ستار شهید شده، باید بدانی شوهرت را می گویند.
نگویی آقا ستار که برادرشوهرم است، چند وقت پیش هم شهید شد.»
این را گفت و خندید. می خواست ما هم بخندیم. اخم کردیم. پدرش تند و تیز نگاهش کرد.
صمد که اوضاع را این طور دید، گفت: «اصلاً همه اش تقصیر آقاجان است ها! این چه بلایی بود سر ما و اسم هایمان آوردید؟!»
پدرشوهرم با همان اَخم و تَخم گفت: «من هیچ بلایی سر شما نیاوردم. تو از اول اسمت صمد بود، وقتی شمس الله و ستار به دنیا آمدند، رفتم شهر برایتان یک جا شناسنامه بگیرم....
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱 &ادامه دارد....
🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱🌹🌱🦋🌱
📚 @jqkhhamedan