eitaa logo
کبوترخانه
44 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
56 فایل
ارتباط با مدیر کانال @Rahpooyevesal
مشاهده در ایتا
دانلود
| نشانه‌های جمع شدن بساط شرارت‌ها 🔹یک وجه از بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با مردم اصفهان، ناظر به آینده اغتشاشات بود که با تحلیلی منطقی و عقلانی فرمودند: «این حوادث و جنایت‌ها و تخریب‌ها مشکلاتی برای مردم و کسبه درست می‌کند اما افراد در صحنه و پشت صحنه این شرارت‌ها، بسیار حقیرتر از آن هستند که بتوانند به نظام آسیب بزنند». 🔸با این نگاه استوار و محکم نتیجه همان است که رهبر انقلاب اسلامی تأکید فرمودند: «بساط شرارت بدون شک جمع خواهد شد و ملت ایران با نیروی بیشتر و روحیه تازه‌تر حرکت در میدان پیشرفت کشور را ادامه خواهد داد.» 🔹اگر مروری بر این حوادث فتنه‌گون و اغتشاشات خشن و تروریسم کور بیاندازیم، هم عمق طراحی‌ها و تلاش‌های خباثت‌آلود دشمن عنود انقلاب اسلامی را می‌بینیم و هم استیصال و روند نزولی آشوب‌طلبان در کف خیابان را در می‌یابیم؛ چرا که راهبرد اولیه دشمنان انقلاب مهار ایران اسلامی از طریق مانع‌سازی برای پیشرفت کشور و روند قدرت‌یابی آن در عرصه‌های گوناگون بود تا هم با دستان برتر در مذاکره حاضر شوند و هم مسئولان و ملت ایران را دچار اشتباه در محاسبه نمایند. 🔸این مأموریت به عهده رسانه‌ها گذاشته شده بود تا وضعیت را چنان سیاه و بن‌بست القاء و اغواگری نمایند که هیچ راهی برای مردم نماند جزء اینکه خودشان به کف خیابان بیایند و پایان نظام اسلامی را رقم بزنند. 🔹اجرای کار برنامه‌ریزی و مرحله‌بندی شد و تاکتیک‌ها و شگردهای بی‌شمار همچون جنگ شناختی‌ـ رسانه‌ای، پمپاژ حجم باورنکردنی از دروغ، فریب و اغواگری، اهتمام به گردهمایی مردم ایران با اسم رمز اعتراض به وضعیت اقتصادی و نابرابری‌های اجتماعی در فاز اول در دستور کار قرار گرفت، اما آن طور که در نقشه راه طراحی شده از قبل بود موفقیت چشم‌گیری به دست نیاوردند. 🔸فعال‌سازی مرحله دوم در دستور کار عمله‌جات میدانی قرار گرفت؛ این مرحله خون گذاشتن روی دست نظام از طریق انتقام گرفتن از مردمی که به زعم آنها با وجود داشتن اعتراض به میدان‌داری اجیرشده‌های استعمار به کف خیابان نیامدند. 🔹این روند به لحاظ زمانی و گستره جغرافیایی طولانی شد و فراگیری در شهرهای زیادی داشت اما با وجود تحمیل هزینه‌های فراوان جانی و مالی به مردم و کشور طرفی نبستند بلکه مردم را بیشتر عصبانی کردند. این روند نزولی و قهقرایی اغتشاشات در کنار مطالبه جدی برای پایان مماشات و آغاز برخورد قاطع قضایی و امنیتی با معاندان و تحریک‌کنندگان نشانه‌هایی از نزدیک شدن به پایان شرارت‌هاست. ✍🏻فتح‌الله پریشان  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | سازندگی و اردوهای جهادی 🍃🌹🍃 | |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🇮🇷 🖼 | مقتدر مظلوم 🍃🌹🍃 | |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
⚠️♨️⚠️♨️⚠️ 📊 : تسریع در دستگیری و اجرای حکم مجازات عوامل اغتشاشات اخیر 📣📣📣 ⬅️ ما مردم مومن و آزاده ایران اسلامی از تمامی مراجع قانونی مربوطه خواهان برخورد قاطع با آشوبگران و برهم زنندگان نظم عمومی جامعه و همچنین رسیدگی هر چه سریع‌تر به مجازات مجرمینی که با تشویش اذهان عمومی و سیاه‌نمایی، مردم را به آشوب در جامعه تحریک کردند، هستیم هم‌چنین باتوجه به اینکه طبق قانون اساسی توهین به نظام، روحانیت، نیروهای امنیتی و مقدسات، خسارت به اموال عمومی و ایجاد رعب و وحشت در سطح جامعه و بدتر از همه اینها، ریختن خون پاک مردم بی‌گناه و مظلوم، صراحتا جرم محسوب می‌شود، از مسئولین مربوطه خواستار دستگیری هر چه سریع‌تر آشوبگران، اخذ خسارات مالی ناشی از اغتشاشات از آنها و تعیین مجازات سخت و قاطعانه طبق موازین اسلامی هستیم 🔴 لینک حمایت از پویش : 👇👇 https://www.farsnews.ir/my/c/172898 ◼️◾️ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💢 : حمایت شما زمانی ثبت نهایی شده که گزینه «حمایت می‌کنم» از حالت نارنجی به حالت سبز و به صورت «حمایت شده» در بیاید. 🙏 |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🇮🇷🌹🍃 پیشرفت در روزهای شرارت دشمن 🔹از درمان سرطان خون با روش ژن‌درمانی تا راه‌افتادن پالایشگاه فراسرزمینی در هفته‌های آشوب در کشور چیزی که رسانه ها اجازه نمیدهند دیده شود.  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 | بسیج ضامن عزت و امنیت ملّی 🍃🌹🍃 | |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این بنده خدا یه طنزپرداز لرستانی بود که تو ایام اغتشاشات تو اینستاگرام مطلب نزد، انقدر بهش فشار آوردن، فحشش دادن، تهدیدش کردن، رفتن دم خونه‌ش ماشینشو داغون کردن. تا اینکه امروز این پست رو گذاشت و گفت اینم آخرین خنده من و بعدش خودکشی کرد خودکشی رو توجیه نمیشه کرد. ولی فشار فضای اینستاگرام تو این ایام رو ببینید چیکار میکنه با آدما  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
✅ جای هنرمند در زندان نیست! 🔰 درست است که جای هنرمند در زندان نیست، اما جای او در آخور سفارتخانه های فرانسه، انگلیس، ایتالیا و ... هم نیست، جای او در میانه دشمنی های دشمنانِ ایران و ایرانیان هم نیست، جای او غش کردن در آغوش سفرای بیگانه هم نیست و ... ✍️ سید احمد رضوی  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🔴قوه قضائیه نویسندگان این بیانیه را بازداشت کند! پس از بازداشت حامیان تروریست‌ها در اغتشاشات اخیر، خانه سینما در یک بیانیه خواستار آزادی این بازیگران تحریک کننده به آشوب و اغتشاش شده است، این اقدام خانه سينما دهن کجی به قوانین کشور و در جهت خدشه وارد کردن به اقتدار قضائی امنيتی کشور و تکمیل کننده حمایت از تروریست‌های ۶۰ روز اخیر است. این خانه خرابه اگر مدافع ایران و ایرانی بوده، چرا طی ۶۰ روز اخیر علیه این سلبریتی‌های تروریست‌شاخ کن بیانیه ندادند و به آرامش جامعه کمک نکردند؟!  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
📌یادداشت‌تحلیلی ❇️ نشانه‌های جمع شدن بساط شرارت‌ها 🔹یک وجه از بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار با مردم اصفهان، ناظر به آینده اغتشاشات بود که با تحلیلی منطقی و عقلانی فرمودند: «این حوادث و جنایت‌ها و تخریب‌ها مشکلاتی برای مردم و کسبه درست می‌کند اما افراد در صحنه و پشت صحنه این شرارت‌ها، بسیار حقیرتر از آن هستند که بتوانند به نظام آسیب بزنند». 🔸با این نگاه استوار و محکم نتیجه همان است که رهبر انقلاب اسلامی تأکید فرمودند: «بساط شرارت بدون شک جمع خواهد شد و ملت ایران با نیروی بیشتر و روحیه تازه‌تر حرکت در میدان پیشرفت کشور را ادامه خواهد داد.» 🔹اگر مروری بر این حوادث فتنه‌گون و اغتشاشات خشن و تروریسم کور بیاندازیم، هم عمق طراحی‌ها و تلاش‌های خباثت‌آلود دشمن عنود انقلاب اسلامی را می‌بینیم و هم استیصال و روند نزولی آشوب‌طلبان در کف خیابان را در می‌یابیم؛ چرا که راهبرد اولیه دشمنان انقلاب مهار ایران اسلامی از طریق مانع‌سازی برای پیشرفت کشور و روند قدرت‌یابی آن در عرصه‌های گوناگون بود تا هم با دستان برتر در مذاکره حاضر شوند و هم مسئولان و ملت ایران را دچار اشتباه در محاسبه نمایند. 🔸این مأموریت به عهده رسانه‌ها گذاشته شده بود تا وضعیت را چنان سیاه و بن‌بست القاء و اغواگری نمایند که هیچ راهی برای مردم نماند جزء اینکه خودشان به کف خیابان بیایند و پایان نظام اسلامی را رقم بزنند. 🔹اجرای کار برنامه‌ریزی و مرحله‌بندی شد و تاکتیک‌ها و شگردهای بی‌شمار همچون جنگ شناختی‌ـ رسانه‌ای، پمپاژ حجم باورنکردنی از دروغ، فریب و اغواگری، اهتمام به گردهمایی مردم ایران با اسم رمز اعتراض به وضعیت اقتصادی و نابرابری‌های اجتماعی در فاز اول در دستور کار قرار گرفت، اما آن طور که در نقشه راه طراحی شده از قبل بود موفقیت چشم‌گیری به دست نیاوردند. 🔸فعال‌سازی مرحله دوم در دستور کار عمله‌جات میدانی قرار گرفت؛ این مرحله خون گذاشتن روی دست نظام از طریق انتقام گرفتن از مردمی که به زعم آنها با وجود داشتن اعتراض به میدان‌داری اجیرشده‌های استعمار به کف خیابان نیامدند. 🔹این روند به لحاظ زمانی و گستره جغرافیایی طولانی شد و فراگیری در شهرهای زیادی داشت اما با وجود تحمیل هزینه‌های فراوان جانی و مالی به مردم و کشور طرفی نبستند بلکه مردم را بیشتر عصبانی کردند. این روند نزولی و قهقرایی اغتشاشات در کنار مطالبه جدی برای پایان مماشات و آغاز برخورد قاطع قضایی و امنیتی با معاندان و تحریک‌کنندگان نشانه‌هایی از نزدیک شدن به پایان شرارت‌هاست. ✍🏻فتح‌الله پریشان  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🌐⭕️ 📝 | ◀️ این درد را کجا ببریم... ♨️ مصی علی‌نژاد از ناتو خواسته است که به ایران حمله نظامی کند. تا اینجای ماجرای هیچ؛ روشن بود که اینها حتی به براندازی حکومت هم راضی نیستند و دنبال نابودی این خاک‌اند. به همین دلیل است که تجزیه کشور را دنبال می‌کنند. اما نکته تأسف‌برانگیز اینجاست که برخی کاربران داخلی برای این تقاضای شوم، جاهلانه سوت و کف می زنند‼️ 👈 واقعا چطور ممکن است؟! یعنی افرادی هستند که دریوزگی ناتو را می‌کنند تا قاتل جانشان شود؟ این بیماری مشترک در این جماعتِ اندک، اما پرسر و صدا نامش چیست؟ عمقش کجاست؟... ⭕️ درباره چه کسانی حرف می زنیم؟ آنها که... 🔹بعد از باخت ایران با پرچم انگلیس به خیابان آمدند و شادی کردند و رقصیدند... 🔸حمله داعش به شاهچراغ را دیدند و اعترافش را شنیدند و باز هم گفتند: "کار خودشونه". 🔹کیان را کنار دیگر شهدای امنیتی دیدند، اما حسابش را جدا کردند و گفتند کار جمهوری اسلامی است؛ بماند که برای باقی شهدا به هم تبریک گفتند. 🔸از شنیدن دروغ لذت می‌برند و با حداقل 40 کشته‌سازی مضحک در رسانه‌های جاعل، حس مظلومیت گرفتند. 🔹پرچمی که هویتشان است، آتش زدنند و دورش کل کشیدند و پایکوبی کردند. 🔸با تجزیه طلبان همدلی کردند و برایشان سفره چیدند. 🔹بدون وجدان درد، برای اوباش قداره‌کشی که حافظان امنیت را سلاخی کردند، هورا کشیدند...  پیوند اشرار و اوباش و اراذل جهانی و تروریست‌ها و جمیع خبائث عالم را علیه جمهوری اسلامی دیدند و باز برای این جرثومه‌های نجاست آغوش رایگان باز کردند. 🔸دست آخر اینکه حضور میلیون‌ها مردمِ عاشقِ انقلاب و خاک را در خیابان دیدند و بازهم به آتش بازی چند ده نفر در گوشه و کنار شهر دل خوش کردند. ✅ با دستکاری و شست و شوهای ذهنی آشنائی دارید؟ این همانست. سالها پیش در آمریکا بیش از 900 نفر در یک فرقه انحرافی، چنان مسخ شدند که با دستور رهبر سادیست و دیکتاتورشان یکجا خودکشی کردند. ⭕️مسخ چنین است. 👈اکثریت آنها که این روزها دستگیر شدند می‌گویند با رسانه‌های اجتماعی هیپنوتیزم شدند و اراده‌شان از دست رفته است. جامعه شبکه‌ای شبیه کمپ‌های منافقین رابطه فرد با واقعیت را قطع می‌کند و چشم و گوش و قلب او را مشحون و مملو از اغوا و القاهای یک‌سویه رسانه‌ای می‌کند. این سطح از جنون چنان می‌کند که اساساً فرد برایش صدق و کذب اخبار مهم نیست و غوطه‌ور در یک خلسه رسانه‌ای، چنان دچار حیوان وارگی می‌شود که ممکن است دستش به خون پاک‌ترین‌های روی زمین نیز آغشته شود. ✅ اینهمه گفتیم و نوشتیم اما اینها مقصر نهائی نیستند؛ اصل حرف اینجاست. 🔴آقایان مسئول متوجه‌ایم با ساده‌نگری و فهم ظاهرگرا از رسانه‌های جدید چه بلائی سرجامعه آوردیم؟ راهکارتان چیست؟ نشستن و نظاره آتش؟ 🔴پلتفرم محل زندگی واقعی است نه صرفاً یک پیامرسان مجازی؛ هیچ جای عالم اداره شهر و دیارشان -بخوانید ذهن‌ها- را به دشمن نمی‌سپارند؛ اما ما با خوش‌خیالی چنین می‌کنیم و ژست مردمی هم می‌گیریم. این درد را کجا ببریم... splus.ir/mahdianمحسن مهدیان/ روزنامه همشهری |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🎥 (۲) | حقیقتی شبیه افسانه ها 🍃🌹🍃 | |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
📍پست قابل تأمل گیلدا مورکرت (فعال ضدامپریالیست و ضدجنگ، مدافع) 🔻گیلدا مورکرت نوشت: آمار در خصوص زنان در ایران و آمریکا چه میگوید؟! ✓سهم زنان متخصص: ایران 98 درصد آمریکا 85 درصد ✓نرخ مرگ و میر مادران در هر 100 هزار تولد زنده: ایران 7 آمریکا 23 ✓سهم زندانیان زن: ایران 3 درصد آمریکا 10 درصد ✓سهم پزشکان زن: ایران 40 درصد آمریکا 34 درصد 🔻پ ن: پاسخ این فعال ضد امپریالیست که خود زنی امریکایی‌ست نشون میده بر خلاف جو حاکم بر فضای مجازی، نه تنها ایران به عنوان کشوری که در آن حقوق زنان تضعیف شده شناخته نمیشه، بلکه ایران رو در آزادی حقوق زنان دارای رتبه ی بالاتر از آمریکا میدونن.  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
🇮🇷 🖼 | خدمتگزار ملت 🍃🌹🍃 | |  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و چهارم»» دقایق تند تند میگذشت. اون دو تا تروریست به مدرسه دخترونه نزدیک تر شده بودند و موفق شده بودند جای مناسبی برای استقرارشون پیدا کنند. سعید گفت: قربان الان یکی از بچه های اون منطقه پشت خط هست. محمد فورا وصل شد و گفت: محمدم. کی صحبت میکنه؟ صدا گفت: مدنی هستم قربان. در پوشش پیک موتوری. محمد گفت: چقدر با مدرسه فاصله داری؟ مدنی: مثلا منتطر تحویل سفارش به سوپرمارکتی هستم که روبروی مدرسه است. محمد دوربین اون خیابونو چرخوند و دید یه جوان حدودا 23 ساله با لباس و سر و وضع معمولی در پوشش پیک موتوری روبروی مدرسه وایساده. گفت: بسیار خوب. دو تا واحد دیگه در حال نزدیک شدن به منطقه هستند. ولی بعیده برسند. زمان نداریم. مدنی: تروریستا چند نفرن؟ محمد: دو نفرن. هر دو مسلح و حتی شاید با چاشنی انتحاری. مدنی: الان عکس دوتاشون رو برام فرستادند. دیدم. لوکیشن دقیقشون ... سعید: ارسال شد. محمد: گوش کن ببین چی میگم. اصل بر عدم درگیری هست. جونِ دخترای مردم از هر چیزی واجبتره. محمد در حال حرف زدن با مدنی بود که سعید به محمد گفت: قربان شبنم داره نزدیکتر میشه ها. چیکارش کنیم؟ محمد به مدنی گفت: موقعیتت حفظ کن تا خبرت کنم. محمد به دوربینا نگاه کرد و به سعید گفت: سه تا خیابون منتهی به خیابون حجاب ترافیک داره. درسته؟ سعید گفت: بله. خیابون چهارمی که از اون سه تا خیابون دورتره و طولانی تر هست، بخاطر ریزش ساختمون بستند. محمد رفت رو خط صدرا: صدرا در چه حالی؟ صدرا: جونم آقا. میرسم آقا. چند بار بگم؟ ترافیکه ... شلوغه ... صدای شبنم میومد که داشت با گوشیش حرف میزد و میگفت: نمیدونم کی میرسیم. این موتوریه داره خیلی تند میره. فکر کنم برسم. محمد رو به سعید گفت: شبنم داره با کی حرف میزنه؟ فورا ردشو بگیر. محمد به صدرا گفت: ببین! برو خیابون چهارم. اون خیابون یه ساعته که مسدوده. ریزش ساختمون داشته. اینقدر همونجا معطلش کن تا بهت بگم. نذاره بره ها. پیاده نشه ها. توقف نکن. بچرخونش. صدرا گفت: چشم سلطان. چشم. توقف نمیکنم. شما هم یه کم جیگر رو دندون بذار تا خودمو برسونم. بعدش گوشیشو قطع نکرد. محمد و سعید و بقیه بچه ها میشنیدند که شبنم از صدرا پرسید: بعدش سرویس دارین؟ صدرا هم به شبنم جواب داد: آره آبجی. لامصب اخلاق مخلاق نداره. خیلی رو مُخمه. همه بچه ها در حالی که خندشون رو مخفی میکردند زیر چشم به محمد نگاه کردند. محمد هم انگار نه انگار. مغرور و جدی به نقشه و موقعیت مدنی چشم دوخته بود. شبنم به صدرا گفت: میشه بهش بگی با یه سروریس دیگه بره؟ من شما را تا سه چهار ساعت دیگه لازم دارم. صدرا گفت: گرفتی ما رو آبجی؟ مگه نشنیدی این یارو ... الله اکبر ... شبنم گفت: شما که دیگه تا الان معطلش کردی. بگو فعلا کار دارم. اصلا جوابش نده. سه برابر چیزی که اون میخواست بهت بده، من بهت میدم. صدرا گفت: خب حالا شد یه چیزی. میشه درباره اش فکر کرد. محکم بشین آبجی که باید از چند تا ماشین لایی بکشم. ده دقیقه گذشت. تیم هایی که قرار بود به مدنی و موقعیت مدرسه دخترونه برسن، داشتن نزدیکتر میشدند اما هنوز فاصله داشتند. سه چهار تا موتوری دو تَرکه که همشون از مسیرهای مختلف با آخرین سرعت ممکن از بین ماشین ها عبور میکردند. سعید به محمد گفت: قربان کوادکوپتر بالاسرِ منطقه است. دیگه الان به تروریست دومی هم اشراف داریم. اینو گفت و فیلم واضحش که از بالا سرِ تروریست دوم بود و از فاصله بسیار زیاد رصدش میکرد انداخت رو مانیتور. محمد رفت رو خط مدنی و گفت: عامل انتحاریه. نزدیکترینشون به تو در فاصله صد متریت هست. آنالیز اندام و بدنش نشون میده که سلاح بزرگ همراش نیست. مدنی سری چرخاند و روی پنجه پاهاش بلند شد و نگاهی به طرف دکه کرد و گفت: قربان همین که الان جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده؟ محمد: آره. خودشه. مدنی گفت: دومی کجاست؟  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
محمد گفت: دویست متر دورتر ایستاده و احتمالا کنترل جلیقه انتحاری دستِ اون باشه. مدنی: خب اگه بچه ها نمیرسن اجازه بدین برم سراغ دومی! محمد گفت: ریسک داره. ممکنه پِلن دوم داشته باشن و یهو دخترا رو یه جور دیگه بزنن. سعید به محمد گفت: قربان فقط ده دقیقه مونده! خیابون اطراف مدرسه از سرویس مدارس و والدین پر شده! مدنی اومد پشت خط و گفت: دیگه اینجا خیلی شلوغ شده. اجازه هست یه حرکتی بزنم؟ محمد گفت: چیکار میخوای بکنی؟ مدنی پرسید: اگه این یارو که جلیقه داره، بیشتر از 200 متر از کسیکه ریموت داره فاصله داشته باشه، دیگه کار نمیکنه؟ محمد دوربینِ کوادکوپتر رو تا جایی که میشد زوم کرد رو دستِ عامل دوم. کارشناس مواد منفجره که در اون سالن حضورداشت گفت: قربان این از نوعِ کم بُرد هست. اگه فاصله بیشتر از دویست متر باشه دیگه کار نمیکنه. محمد گفت: مدنی جان! این از هموناست که فقط 200 متر کارایی داره. مدنی همینطور که داشت سوار موتورش میشد گفت: دیگه حله! دعا کنین نقشه ام بگیره! مدنی موتورش روشن کرد و بسم الله گفت و گاز داد و رفت. خیابون شلوغ بود. فرعی مرعی هم تو اون یه تیکه نداشت. لحظه به لحظه به عامل اول که جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بود و داشت یواش یواش به طرف مدرسه دخترونه میومد نزدیک و نزدیکتر میشد. دیگه فاصله اش خیلی کمتر شده بود. شاید کمتر از ده متر. که یهو ترمز کرد. صدای ترمزش وقتی به گوش عامل رسید و دید که یه موتوری داره با سرعت از بغل به طرفش میاد وحشت کرد اما چون سرعت موتوری زیاد بود، دیگه عامل نتونست کار خاصی بکنه. مدنی به شیوه ماهرانه ای بغلِ پایِ عامل توقف کرد و موتورشو کنترل کرد و محکم با نوک پاش به ساق پای اون تروریست کوبید. از اون طرف، عامل دوم که مثل گرگ داشت عامل اول رو میپایید، به محض این که دید عامل اول زمین خورده، نگران شد و از سر جاش بلند شد و مثل یه گرگ گشنه از لا به لای جمعیت، به عامل اول چشم دوخت. از این طرف، مدنی موتورو ول کرد روز زمین و افتاد رو عامل اول. اول دو تا مشت محکم خوابوند تو صورت و چشمش. و تا اون یارو میخواست به خودش بیاد، مدنی دستی به سر تا پاش کشید و مطمئن شد که مسلح نیست و فقط جلیقه انتحاری داره. عامل دوم بالاخره موفق شد از لا به لای جمعیت نگاه کنه و عامل اول رو ببینه که رو زمین افتاده. ولی تا دید یکی نشسته رو سینه اش و داره مُشت کوبیش میکنه، به طرفشون حرکت کرد. محمد که به مانیتور زل زده بود، تا دید عامل دوم داره حرکت میکنه به طرف عامل اول، اومد رو خط مدنی و گفت: مدنی! عامل دوم حرکت کرد. پاشو پسر! پاشو که داره میاد به طرفت! مدنی نگاهی به پشت سرش کرد. جمعیت کم کم داشت دور اونا جمع میشد. مدنی میدونست که اگه معطل کنه، دیگه نمیتونه جمعیتو بشکافه و بره. به خاطر همین یه مشت محکم به گردن و مشت آخرو به شقیقه تروریست اول کوبوند. اون هم گیج و متمایل به بی هوشی شد و دیگه هیچ حرکتی نداشت و تسلیم خوابیده بود جلوی مدنی! جلوی چشم همه، مدنی بلند شد. موتورش روشن کرد و گذاشت رو جَک. عامل اول رو نشوند و بعدش با یه نعره یاعلی، بلندش کرد و انداختش رو شونه اش! عامل دوم دید یه نفر داره عامل انتحاری رو میبره. به خاطر همین شروع کرد به دویدن. محمد به مدنی گفت: مدنی این یارو داره میدوه. چیکار میکنه؟ مدنی در حالی که نعش بی هوشِ اون جونِوَرو انداخته بود رو شونه اش، موتورو از رو جَک خارج کرد و با آخرین گازی که میتونست بده، جلوی چشم همه شروع به راندن موتور و دور شدن از محل کرد. فاصله اونا کمتر از صد متر بود. عامل دوم مثل سگ میدوید و سرعت زیادی داشت. مدنی دید فقط یه مسیر داره. و مسیر دیگری برای دور شدن از مدرسه دخترونه نیست. و اون مسیر هم دقیقا از جلوی مدرسه و سرویس مدارس و والدین مدارس رد میشد! هیچ کاریش نمیشد کرد. فقط همون یه مسیرو داشت. مدنی با صدای بلند و بوق ممتد زدن، واسه خودش مسیر باز میکرد: بروووووو کنار ... برووووو گفتم .... برو آقا ....  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
عامل دوم دید داره موتوری دور میشه. فورا دست کرد تو جیبش و همین طور که داشت میدوید، میخواست ریموت رو بیاره بیرون که ریموت افتاد رو زمین و دوسه متر ازش دور شد. عامل دوم که مشخص بود از اون وحشیاست، خودشو فورا اندخت رو زمین و ریموت رو برداشت و شروع به دویدن کرد. مدنی دقیقا رسیده بود به مدرسه دخترونه. مدرسه تعطیل شده بود و همه دخترا اومده بودن بیرون و فضای خیابونِ جلوی مدرسه خیلی شلوغ بود. مدنی فریادشو بیشتر کرد و گفت: خانم برووووو ... بروووو کنار .... برو گفتم ... فقط دو سه متر از درِ مدرسه دورتر شده بود که یهو یه ماشین از سرویس مدارس، درِ سمتِ خیابونش باز شد و از شانس بدِ مدنی، جلوی راهِ اون سبز شد. مدنی و موتور و اون عامل بیهوش با شدت به در و ماشین برخورد کردند. مدنی که دستش به شدت آسیب دیده بود به زور پاشد و دید عامل دوم داره فاصله خودشو با اونا کمتر از دویست متر میکنه. کجا؟ دقیقا شلوغترین نقطه به مدرسه و دخترا و والدین و ... حالا تو همون لحظه، دخترا سرشون از سرویس درآورده بودند و داشتند به مدنی فحش میدادن و اهانت میکردند: مگه کوری؟ ترسوندیمون ... کثافت مگه رانندگی بلد نیستی؟ مدنی صبر نکرد. دید عامل دوم داره میاد. یه یاعلی دیگه گفت و عامل اول رو بلند کرد و انداخت رو کولِشو شروع به دویدن کرد. دخترا که دیدن یه ریشی، یه بدون ریش انداخته رو شونه هاش و داره میدوه، یکیشون گفت: این لابد بسیجیه و داره یه بیچاره رو با خودش میبره. نگاه کن چقدر نامرده! بعدش دخترا یک صدا شروع کردند: ولش کن ... ولش کن ... ولش کن ... عامل دوم ریموتو درست تو دست گرفت. میخواست بزنه که دید کار نکرد. مدنی با آخرین سرعت میدوید. کسی که رو کولِش بود وزن کمی نداشت و حتی هیکلش از مدنی بزرگتر بود. به خاطر همین مدنی زیرِ فشار اون نامرد داشت تحمل میکرد و به قلب و کمر و گردنش خیلی فشار میومد. دخترا که دیدند مدنی ول کن نیست، از سرویس پیاده شدند و افتادند دنبال مدنی و اونی که با خودش میبرد. و شعار میدادند: بی شرف! بی شرف! بی شرف! ولش کن ... ولش کن ... ولش کن ... محمد و بقیه دیدند جمعیت زیادی از دخترا دارن دنبال مدنی میدوند و شعارهای زشت و زننده میدن. عامل دوم هم که دیگه فاصله اش کمتر از دویست متر شده بود نفس نفس زنان به اونا نزدیکتر میشد. در همون لحظات بود که محمد به سعید گفت: سعید نیرو انتظامی! سعید فورا اقدام کرد. محمد به مدنی گفت: نرو طرفِ ماشینا ... صدامو میشنوی؟ ... مدنی صدامو داری؟ عامل دوم داشت میدوید و میخواست برای بارِ دوم و مطمئن تر از دفعه اول، دوباره ریموت رو فشار بده که ناگهان یه موتوری با سرعت از بغلش رد شد. عامل دوم دید در چشم به هم زدنی، بین زمین و هواست و چنان ضربه ای پشتِ زانوی سمت چپش خورده و از پشت زدنش، که فقط آسمون رو دید و بعدش اینقدر محکم از پشت سر با سر و گردن اومد زمین که تمام وزنِ بدنش اومد رو گردنش و دیگه نفهمید چی شد! موتوری که زد بهش، دو نفر بودند. نفر دوم فورا پرید پایین و رفت سراغ عامل دوم: آقا ... آقا ... ای وای ... خدا به دادم برسه ... آقا با شمام ... حالتون خوبه؟ نفر اول که راننده موتور بود تا حواس همه به کسی بود که محکم به زمین خورده، رفت از توی جوب، ریموت رو پیدا کرد و خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش. بعدش هم صورتشو به شونه راستش نزدیک کرد و گفت: ریموت انفجاری از کار افتاد. تمام. محمد که از مانیتور و قاب دوربین داشت همه صحنه ها را میدید، نفس راحتی کشید. رو خط مدنی اومد و گفت: دمت گرم. آسوده باش. نفر دوم رو زدیم. وارد خیابون اصلی بشو. یه تاکسی آبی رنگ منتظرته. مدنی که دیگه داشت چشماش سیاهی میرفت از بس دویده بود، با هزار زحمت، مسیرشو ادامه داد و وارد خیابون اصلی شد. دید یه تاکسی آبی ایستاده. رانندش پیاده شد و با سرش اشاره کرد و در ماشینشو باز کرد. مدنی متوجه شد که خودشه. جوری که کسی متوجه نشه، رفت به طرفش و عامل انتحاری رو تحویل داد. راننده هم به محض اینکه عامل رو تحویل گرفت، همون لحظه اول با دقت و حساسیت، محل اتصال چاشنی رو قطع کرد و سوار ماشینش شد و با عامل انتحاری رفتند. نیرو انتظامی دخترا رو آروم کرد. جلوی دویدن اونا به طرف مدنی رو گرفت. دخترا همینطور که بعضیاشون کشف حجاب کرده بودند و بعضیاشون هم شعارهای زننده میدادند، به طرف مدرسه و سرویساشون برگشتند. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت سی و پنجم»» تهران-پل طبیعت دو تا نفر با لباس دخترونه در حالی که روبروی هم وسط پل طبیعت ایستاده بودند، داشتند با هم حرف میزدند. یکیشون که مشخص بود چند سال سنش بالاتر هست و اسمش گیتی بود به اون یکی گفت: این انتخاب تو هست. به کسی مربوط نیست. تو میتونی ... تو میتونی اینطوری باشی. رز که لاغر اندام تر و کوتاه قدتر بود گفت: میدونم اما همه به خاطر روحیه و رفتارام مسخره ام میکنن! گیتی: درست میشه. یه کم که بگذره عادی میشه. رز گفت: ولی خیلی سخته. خیلی. راستی چرا میگی یکی دو روز نیستی؟ بدون تو چیکار کنم؟ گیتی جواب داد: بعدا بهت میگم ... الان نمیشه ... قول دادم چیزی نگم ... رز: این چیه که منم نباید بدونم گیتی؟ چیکار داری میکنی؟ گیتی گفت: نگران نباش! به زودی اتفاقی میفته و کاری میکنیم که دنیا صدامونو میشنوه و حقوق بشر به فریادمون میرسه. رز: راس میگی؟ گیتی: آره به جون خودم. یه کم بخند. بذار منم خوشحال برم. رز: نگرانم. حداقل گوشیت پیشت باشه. گیتی: نمیشه اما ... باشه ... یه کاری میکنم ... رز که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: گیتی ... گیتی ... من ... گیتی انگشت اشارشو رو لبای رز گذاشت و هیس گفت و بعد از چند لحظه گفت: این کارو با من نکن ... بذار یه جای بهتر بهم بگو ... فقط یکی دو روز صبر کن ... آدرس و ساعتو بهت میگم ... با بچه ها بیا اونجا ... رز: باشه ... منتظرتم گیتی: منم منتظر اون روزم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 ده دقیقه بعد از انتقال اون دو تا تروریست، صدرا و مسافرش از راه رسیدند. هنوز خیابون شلوغ پلوغ بود. صدرا با موتورش آهسته آهسته از لابه لای جمعیت و ماشینا رد میشد. حواسش به نگاه های پر حسرت شبنم به مدرسه دخترونه و زندگی و رفت و آمد پر جُنب و جوش مردم بود. ازش پرسید: خانم اینجا قرار داشتید؟ کجا وایسم؟ شبنم که داشت از حرص و عصبانیت میسوخت جواب داد: هر جا لازم باشه بهت میگم. تو حواست به رانندگیت باشه. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 همین طور که تصویر شبنم و صدرا از روی مانیتور بزرگ سالن پخش میشد که در حال گَز کردن خیابون بودند، محمد به سعید گفت: برو رو خط مجید. مجید اومد پشت خط و گفت: بفرمایید قربان! محمد پرسید: مجید سه چهار تا وَنی که داشتن میرفتن خیابون انقلاب کجا هستن؟ کی دنبالشونه؟ مجید گفت: 500 فرستادم دنبالشون. ارتباط بگیرم؟ محمد: نه. خودم ارتباط میگیرم. فقط ببین ... احتمالا دو تا مهمون ویژه داری. مجید گفت: چشم. حواسم هست. محمد رفت رو خط 500 و گفت: اعلام موقعیت! 500: چهار تا ون دارن از چهار مسیر متفاوت میرن. یکیشون از طرف صدر. یکی دیگه از طریق همت و ... محمد: کدومشون مهمتره؟ 500: مشخص نیست. ولی ونی که داره از همه تندتر میره، یه عجله خاصی داره. محمد: بسیار خوب. حواستون باشه. محمد به واحدهای مستقر اطراف میدون انقلاب گفت: مهمونا تو راهن. حواستون باشه. 500 فورا اومد پشت خط: قربان از ونِ شماره یک داره یه پیامک به بیرون ارسال میشه! محمد: جالبه. مگه وقتی تو ویلا بودند، گوشی همراه اینا رو ازشون نگرفتند؟ 500: تا جایی که من اطلاع دارم بله. ولی مثل اینکه این دختر خانم با خودش یه همراه داره. محمد گفت: متن پیامک بفرست رو سیستمم. متن پیامک این بود: های عشقم. -های هانی. کجایی؟ -داریم میاییم. -خیلی وقته منتظرتم. زود بیا. -باشه. کیا باهاتن؟ -هستن بچه ها. تنها نیستم.  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
محمد به سعید گفت: استعلام هویت این دو تا! فورا! سعید چند دقیقه بعد گفت: دو تاشون خانم هستند. اونی که تو ون هست، 18 ساله. اونی هم بیرونه و میدون انقلابه، 17 ساله. محمد: چند دقیقه تارسیدن این ون به میدون انقلاب زمان داریم؟ سعید از رو نقشه گفت: بیست دقیقه شاید. بقیشون بیشتر. محمد از طریق یکی از دوربین های میدون انقلاب، موقعیت دقیق دختره رو شناسایی کرد. محمد به سعید گفت: منو وصل کن به یکی از واحد خواهران مستقر در اطراف میدون انقلاب. سعید چند لحظه بعد گفت: رو خطتون هستند. واحد 700 700: سلام. بفرمایید. محمد: سلام. خدا قوت. شما الان دقیقا کجا هستید؟ 700: من و یکی دیگه از خانما داریم به ویترین کتاب فروشی ........ نگاه میکنیم. محمد دوربین را برد به طرف موقعیتی که 700 اعلام کرد. گفت: همین دو تا خانم مانتویی با شال های سیاه و سورمه ای. دوستتون کیف داره اما شما نه. درسته؟ 700: بله. محمد: بسیار خوب. وسیله دارین؟ 700: بله. فرعی اول موقعیت A مستقر هست. محمد: سه تا دختر در موقعیت شمال غربی میدون ... پشت تاکسیا ایستادند. حرکت کنید تا دنبالشو بگم. 700 با دوستش به طرف اونا حرکت کردند. همین طور که از میدون و لا به لای ماشینا حرکت میرفتند، محمد ادامه حرفاشو گفت: من میخوام بدونم دوست دخترِ وسطی ... که یه پیراهن راه راه داره و شلوار کوتاه و یک کیف صورتی داره و اسمش رُز هست، برای چی داره میاد میدون انقلاب؟ 700: اسم دوستش چیه؟ محمد: گیتی. 700: اگر لازم شد ... ؟ محمد: بدون ذره ای تنش! محمد از طریق دوربینا دید که 700 و دوستش رفتند به طرف اون سه تا دختر. 700 با رز شروع به حرف زدن کرد. لحظه ای نگذشت که 700 موفق شد رز و دو تا دختر دیگه رو به طرفی که میخواست و ماشینشون بود بکشونه. اما محمد دید که وارد کوچه نشدند. همون سر کوچه با هم حرف زدند. زمان داشت میگذشت و ون ها لحظه به لحظه به میدون انقلاب نزدیکتر میشدند. موقعیت ماشین ها حاکی از این بود که ترافیک ها یه کم کمتر شده و خیلی دیگه زمان نداریم. شاید ده دقیقه نشد که 700 اومد پشت خط محمد: قربان 700 هستم. محمد: بفرمایید. 700 گفت: این اصلا دختر نیست. رفتاراش یه جورایی تِرَنسه. خیلی ادای دخترا رو در میاره! محمد و سعید با تعجب به هم نگاه کردند! به دوربینا نگاه کردند. محمد گفت: نگفت چرا منتظر گیتی هست؟ 700 گفت: چرا. باورتون نمیشه اگه بگم! محمد با تعجب بیشتر گفت: چی گفت مگه؟ 700 حرفی زد که ... خیلی سنگین بود. گفت: میگه دوستش که اسمش گیتی هست بهش گفته قراره اولین بار و جلوی همه خبرنگارهای دنیا اعلام موجودیت و راهپیمایی بزرگ همجنس گراها را داشته باشن!! به خاطر همین دوستش به اینم که رفتاراش اینجوریه گفته بیا تا با هم باشیم! محمد برای لحظاتی دستشو گذاشت رو شقیقه اش! اصلا تصور چنین خیانتی غیر قابل باور بود. فورا به سعید گفت: به واحدهایی که در حال تعقیب و مراقبت از ون ها هستند بگو همشون رو متوقف کنن. کسی از ون ها خارج نشه. همشون ... سعید این چیه داره میاد وسط میدون؟! یهو چشم همه به طرف مانیتور دوربین میدون انقلاب رفت. دیدند همون ون اول، برای لحظاتی ازش غافل شده بودند و اون هم با آخرین سرعت خودشو به انقلاب رسونده بود. دقیقا چند ثانیه فقط با 700 و بقیه فاصله داشت. محمد فورا رفت پشت خط 700 و گفت: ونی که داره میاد به طرف میدون، متوقفش کنید. اجازه ندید کسی ازش خارج بشه. فورا باید برگرده. سعید با عجله گفت: قربان به بقیه بگم؟ شاید این دو تا نتونن! محمد گفت: نه ... وقتش نیست ... شلوغ تر میشه و دیگه نمیشه جمعش کرد. درحالی که زل زده بود به مانیتور گفت: ماموری که بتونه دو دقیقه با یکی حرف بزنه و اطلاعات دقیقه نودی بگیره، قطعا جلوی این ون هم میگیره!  ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂ @kabotarghodjan 🕊 ❄️•┈┈••✾•|🌹|•✾••┈┈•☂
دوربینا داشت اونا رو نشون میداد. محمد و بقیه دیدند که چند لحظه قبل از اینکه ون به میدون برسه، 700 و دوستش خودشونو انداختند جلوی ون و دستاشون رو باز کردند. ون به زور توقف کرد. دقیقا یکی دو وجبیِ 700 ترمز کرد و ایستاد. هنوز درش باز نشده بود که 700 رفت سراغ درِ مسافران و دوستش هم رفت سراغ درِ راننده. دوستش راننده رو از ماشین کشید بیرون. راننده تا میخواست به خودش بیاد، چنان لگدی به سینه اش برخورد کرد که پرت شد اون ور تر. تا دوست 700 میخواست سوار بشه، راننده میخواست پاشو بگیره که خانمه با کف اون یکی پاش به صورت راننده زد و از شرش خلاص شد. از اون طرف، تا درِ ون میخواست باز بشه و دخترا ازون بریزن بیرون، 700 سه چهار نفر اولو چک و لگدی کرد. چنان ضرباتی به صورت و گردن اون سه چهار نفر اول زد که بقیه حساب کار دستشون اومد. بالاخره رفت بالا و در را پشت سر خودش بست. رو کرد به بقیه دخترا و گفت: اگه صدایی از کسی دربیاد، به لب و دندون و زبونش رحم نمیکنم. خفه خون بگیرین. عملیات لو رفته. راننده آدمِ رژیمه! به موقع فهمیدیم. برمیگردیم. اینو گفت و رو کرد به طرف دوستش که جای راننده نشسته بود و چشمک زد. دوستش هم مثل راننده های حرفه ای دنده عوض کرد و چراغ زد و یواش یواش از کنار خبرنگارها که ساعت ها بود منتظرشون بودند رد شد و آب از آب تکون نخورد. محمد که مبهوت مدیریت میدانی 700 و دوستش بود صورتشو جوری کرد که ینی «نه بابا! خداییش دمت گرم! تو دیگه کی هستی؟! ظرف دو دقیقه اطلاعات گرفت و ظرف دو دقیقه دیگه میدون رو تخلیه کرد! الله اکبر!» سعید به محمد گفت: قربان اون سه تا ون هم وسط راه برگردوندیم. الان هرچهار تا ون دراختیار هستند و دارن به مقرِ بزرگراه آزادگان منتقل میشن. محمد گفت: خدا رو شکر. درکمتر از دو ساعت، سه تا فاجعه از سرمون باز شد. یا بهتره بگم سه تا شر خوابید. یکیش شرِ برج میلاد. یکی دیگه اش کشتار مدرسه دخترونه! سومیش هم راهپیمایی یه مشت همجنس بازِ از خدا بی خبر! راستی از شبنم و صدرا چه خبر؟ فیلمِ صدرا و شبنم رفت رو مانیتور اصلی. شبنم طبق معمول بازم دیر رسید و در حالی که پشت سرِ صدرا نشسته بود، خبر نداشت چی شده و چه خبره و چرا نمیان؟ محمد و بچه ها صدای صدرا و شبنم رو داشتند: صدرا: خانم من گشنمه. اجازه هست پیاده شیم دو تا فلافل دو نون بزنیم؟ من ناهار هم نخوردم. شبنم که اعصابش خُرد بود گفت: نمیدونم. آره. منم گشنمه. یه جا وایسا که نزدیک باشیم. صدرا: باشه خانم. حله. همین سر میدون یه فلافل کثیف هست. مهمون من! ایستاد و دوتاشون پیاده شدند. وقتی صدرا رفت به طرف فلافلی، شبنم همه حواسش به طرف میدون انقلاب و بقیه خبرنگارها بود و منتظر بود که ون ها برسن. محمد وقتی دید صدرا خوب از شبنم دور شده به صدرا گفت: صدرا صدامو داری؟ صدرا: جونم آقا! محمد: ولش نکنیا. حتی اگه گفت جا ندارم و بدبختم و پناهم بده و ... اصلا ولش نکن. تا جایی که خودش ازت نخواسته، ولش نکن. بعدش هم ازش غافل نشو. حتی اگه گفت برو، دور و برش باش! صدرا: چشم آقا. آقا جسارتا مادرم تو خونه است و یه ساعت دیگه موقع قرصش هست. محمد گفت: اگه خودت کسیو میشناسی بهش بگو بره! ولی همینو جلو شبنم بگو! صدرا: گرفتم. حله. صدرا وقتی حرفش با محمد تموم شد، رو کرد به طرف خیابون که به شبنم نگاه کنه که دید شبنم نیست! صدرا: آقا این ور پریده کجا رفت؟ محمد و سعید به دوربینا چشم دوختند. دو سه تا اتوبوس واحد هم زمان اومده بودند و جلوی دوربین روبرو گرفته بودند. محمد به سعید گفت: بگرد پیداش کن. کجا رفت دختره؟ به صدرا هم گفت: هول نشو. شاید داره میبینتت. بذار خودمون دنبالش میگردیم. تو طبیعی باش! وقتی سعید داشت دوربینا رو چک میکرد، محمد رفت رو خط 400 و گفت: اعلام وضعیت! 400: مهشید و زندیان دارن به طرف مجیدیه میرن. محمد: بسیار خوب. ازشون غافل نشید. محمد رفت رو خط مجید: مجید هستی؟ مجید: بله قربان! محمد که هم زمان نگاهش به دوربین و سعید بود و ذهنش مشغول شبنم بود به مجید گفت: آماده باش شاید لازم باشه بریزید تو ویلا. ولی فعلا کاری نکنین تا اطلاع بدم. سعید به محمد گفت: نیست. دختره رفته. آب شده رفته تو زمین. محمد به صدرا گفت: دختره رفته. از خیابون رد نشده و این ور نیومده. وگرنه دوربینا میگرفتنش. سمت چپت هم نرفته. احتمال زیاد رفته سمت راست. از میدون داره دور میشه. شایدم ماشین گذری گرفته باشه. حرکت کن و کل مسیر سمت راست و ماشینا و راننده و سرنشینانش تا جایی که میتونی رصد کن. فقط تابلو نشه. هوا کاملا تاریک شده بود. یک ساعت از گم شدن شبنم گذشته بود. یکی از همکارا داشت لقمه بین بچه ها تقسیم میکرد. محمد یه لیوان آب برداشت و با یه دونه خرما داشت میخورد که از سعید پرسید: از صدرا چه خبر؟ سعید گفت: نشد. پیداش نکرد. روش نمیشه به شما جواب میده. به من گفت به حاجی بگو تا صبح میمونم تو خیابونا اگه پیدا نشد!  ❄️•┈┈••✾•|🌹