eitaa logo
•|کافه دنج|•
79 دنبال‌کننده
121 عکس
24 ویدیو
2 فایل
•| نوشتن اما ، تقدیر دست‌های بی‌ رمق ما بود!|•
مشاهده در ایتا
دانلود
وصال او ز عمر جاودان بِه خداوندا مرا آن ده که آن بِه
〔 ز‌ هوشیاران‌ عالم‌ هرکه‌ را‌ دیدیم‌ غمی‌ دارد... دلا‌ دیوانه‌شو، دیوانگـے هم‌ عالمی‌ دارد! 〕
بعضی وقت‌ها باید از همه چیز؛دست کشید بی اعتنا شد...! یک گوشه ی دنج پیدا کرد... آرامش دم کرد وجرعه جرعه بی خیالی سر کشید و به این فکر کرد که رها شدن بهترین حس دنیاست... گاهی باید برای مدتی از همه چیزدل برید باید اول صبح حال هیچکس را نپرسید نگران هیچکس نشد باید مواظب خودت باش…را به کسی نگفت دلم برایت تنگ می‌شود را … دوستت دارم را... باید بعضی دغدغه‌ها را نداشت باید نشست و تماشا کرد آنهایی که روزی هزار بار برایشان جانت می‌رفت با جای خالی ات چطور کنار می‌آیند؟ اصلا جایی خالی می‌ماند؟ باور کن گاهی باید به خودت فرصت بدهی... تا آدم‌های اطرافت را بشناسی تا آدم‌های اطرافت تو را بشناسند... گاهی باید بی حس بشوی یک بی حسی کامل!! و ببینی دیگران چه می‌کنند. @kafeh_denj | ☕️
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است ... چه سرانجام خوشی گردشِ‌دنیا دارد 🌏💙
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا فراغ‌برده‌ز‌ِمن‌آن‌دو‌جادوی‌مکحول
______
بارالها! از کوی تو بیرون نشود پای خیالم، نکند فرق به حالم چه برانی چه بخوانی چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی نه من آنم که برنجم نه تو آنی که برانی نه من آنم که ز فیض ِ نگهت چشم بپوشم ، نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی در اگر باز نگردد ، نروم باز به جایی پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی ، به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی، باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی! @kafeh_denj |☕
شبهاي قدر فرصت خوبيست؛ توبه كن غيراز تو و خدا كه كسي نيست!توبه کن
شبهاي قدر ناله بزن بي معطلي دستم به دامنت، مددي مرتضي علي
شبهاي قدر اشك تو را كوثري كند زهرا براي شيعه ي خود مادري كند
جا مانده اي ز قافله، هيهات، گریه کن امشب براي عمه ي سادات گريه كن
شايد خدا به حال ِ خرابت نظاره كرد پرونده ي سياه تو را پاره پاره كرد
مانند سوزِ صبح ِ مه آلود مي رسد وقتي نمانده است، اجل زود مي رسد
باید بری ! به فكرِ حساب و كتاب باش فكر فشارِ قبر و سئوال وجواب باش
شبهاي قبر، تيره تر از كرده هاي توست مهتاب روشنش سفر كربلاي توست
بي نور عشق، قبر تو دلگير مي شود امشب بگير تذكره را ، دير مي شود
ای تشنه لب ، ز دست سبو آب را بگير امشب به گريه، دامن ارباب را بگير
"وحيد قاسمي"
🌱 اولین و آخرین کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او، خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت « سلام آقای دکتر » لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم « سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟ » -«برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه.... بد میگم؟ » خندیدم که به خودم اشاره‌ای کرد و گفت «چه عجب از این ورا؟ » متعجب گفتم: « آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم !» « اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه.... » «آهان! ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم» «که این طور! پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته! » «یار؟! » با بوق زدن ماشینی رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند. همانطور که می‌رفت، گفت « خودت می‌دونی چی میگم. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته....» از حرفش تعجب کردم. « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدنِ او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد... در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود . پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد. اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود. اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که ..... ادامه دارد ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕
«من از این هستی خود نیک به جان آمده‌ام تو چنان بی‌خبرم کن که ندانم که منم »
همام تبریزی
@kafeh_denj | ☕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 اولین و آخرین اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به‌ عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند. شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند. حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم. دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست . از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را آنجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کند! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه بانو @kafeh_denj |☕