eitaa logo
کافه کتاب♡📚
89 دنبال‌کننده
102 عکس
125 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
همه چیز جالب شده بود و از کنترل من و نرگس بیرون بود وسط این معرکه برادر بزرگ فاطمه از راه رسیده پرسید چطور شده وقتی ماجرا را گفتیم یک کلمه گفت عمار پسر خوب و کار کنی ما راضی هستیم فقط باید بدونیم نظر فاطمه چیه در یک هفته ای که قرار بود فاطمه فکر کند عمار رسم پدر همه را درآورد یک بار می رفت سراغ مادرم یک بار راضیه یک بار مرضیه یک بار فخرالدین یک بار فهیمه یک بار من همه را دیوانه کرده بود بالاخره بعد یک هفته قرار شد مدتی نامزد باشند تا کار و بار و زندگی عمار سرو سامان پیدا کند رفتار عمار همیشه مرا به یاد یک نفر بر می انداخت شیطنت هایش ادعای مردانگی کردنش محبتش به خانواده ظرفیت عشقی که در وجودش بود خنده هایش گریه هایش ادای احترامش همه چیز مرا به یاد رساند صفدر می انگار عمار کپی تمام عیار صفدر بود هر وقت دلم برای صفدر تنگ می شد به عمار خیره می شدم و هم زمان لبم لبخند می زدم و اشک می ریختم آن شب خواستگاری هم به او خیره شده بودم آتشی که از شهادت صف درد در دلم بود هیچ وقت خاموش نمی شد سه شهید داده بودم اما اصلا غمشان شبیه به هم نبود برای صفدر خواهرانه اشک می ریختم برای صادق مادرانه برای حاجی عاشقانه... در کنار این سه غم بزرگ خیلی شبیه زن بودم بیش از همیشه زن بودم با تمام احساسات مختلفی که در وجود یک زن است ممکن است یکی فراموش شود یا یکی پررنگ ممکن است یک زن فقط حس مادری اش پررنگ باشد یا حس همسری اش غم صفدر و صادق و حاجی مثل جور چینی بودم که کامل می شدم غم صفدر مرا زن کرده بود با هیبت خواهرانه خواهری که هر سال به عشق دیدن برادرش بیابان به بیابان و شهر به شهر و جاده به جاده می رود و چه شیرین بود سال هایی که قسمت می شد و فاطمه معصومه را هم زیارت می کردم غم صادق مرا یک زن می کرد با هیبت مادران مادری که شوق بزرگ شدن کار کردن درس خواندن و داماد شدن پسرش تنها سرمایه لحظاتی بود بود که برای رفتن قدم برمی داشت اما یک آن برای دلیلی که از همه مادران گ ها بزرگ تر است پسرش را راهی راه بی برگشت می کرد و غم حاجی... راستش این سال ها آن قدر از او فاصله گرفتم که خودم را بیش از همیشه به او نزدیک می دانم انگار برای من به نحو دیگری حاجی از بعد شهادتش شروع شد شوهری که خورد و خوراک خانه را مهیا می کرد بچه ها را بغل می کرد با ما غذا می خوردند در خیابان های شهر قدم می زد مسجد و حسینیه می ساخت حالا از جایی فراتر از زمان و مکان به من سلام می داد توقع نداشتم کسی آن را بفهمد و بداند همه زیستن عاشقانه ما با کلمه همسر شهید برای مردم شروع می شد و پایان می گرفت اما آن همه اش نبود... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم زن لنگان لنگان وارد آرامگاه شد و شروع کرد صلوات فرستادم دستش را روی سنگ قبر حاجی کشید و گفت مممردی ک ک کردی در حقم ااا جرت با با آقا ااامامامام حسین! زبانش می گرفت آرامگاه خلوت بود معمولا همه، روز پنجشنبه به زیارت حاجی می آمدند روز یکشنبه عجیب بود کسی این جا باشد با همسر شهید حاج خسرو آزادی بودم و سکینه حاج خسرو با حاجی در فتح المبین آسمانی شدند و از آن زمان ارتباط ما هم دوستانه شد زنی مهربان و ساده دل بود و من همیشه این جا در مسجد المهدی با او قرار می گذاشتم سکینه گفت حاج خانم معلومه یه حاجتی از حاجی گرفتی شروع کرد به توضیح دادن زبانش می گرفت و درست نمی فهمیدم چه می گوید دو ساعت حرف زد تا متوجه موضوع شدیم از همه حرف هایش این ها را فهمیدم: " خیلی ناراحت شدم که بهم گفت از فردا سر کار نیا خیلی گریه کردم با دل شکسته از محل کارم بیرون اومدم غصه یه بچه هایی رو می خوردم که من تنها نون آورشون بودم حالا از فردا چطور شکم این طفل معصوم هارو سیر کنم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یه بنده خدایی بهم گفت برو سر قبر یه شهیدی هست به اسم شیرعلی سلطانی اون جا دعا کن درست میشه فردای اون روز پنج شنبه بود رفتم دارالرحمه توی قطعه شهدا یکی یکی قطعه ها رو گشتم ولی قبر حاجی رو پیدا نکردم گفتم شاید اصلا چین شهیدی نبوده این بنده خدا همین جوری یه حرفی زده سر قبر یکی از شهدا یه پاسداری نشسته بود گفتم بذار حالا از این بپرسم پاسدار گفت ننه باید بری کوشک قوامی توی مسجد المهدی قبر شیرعلی اون جاست پرسون پرسون اومدم این جا دعا کردم گریه کردم یه هفته ای گذشت شب خواب حاجی رو دیدم بهم گفت خواهر کارت درست شده فردا برو سر کار به شاه چراغ قسم فردا رفتم سرکار نه کسی گفت چرا رفتی نه گفتند چرا اومدی همه چیز حل شد رئیسم ازم معذرت خواهی کرد و گفت از فردا بیا سر کار حالا مدت زیادیه هر یکشنبه می آم این جس قبر حاجی پنجشنبه ها سر کارم دنبال اینم که اگه بشه خونه این جا پیدا کنم بیام ساکن اینجاشم انقدر به این آرامگاه عادت کردم که اگه دو سه روزی یه بار نیام انگار می خوام خفه بشم این جا که میام آرامش بگیرم " سرش را روی سنگ قبر حاجی گذاشت جملاتی را زمزمه کرد سنگ قبر را بوسید از جایش بلند شد لنگ لنگان از در آرامگاه بیرون رفت تا به خودم آمدم دیدم از مسجد هم بیرون رفت یادم آمد می خواستم مقداری پول کمکش کنم دویدم که دنبالش بروم سکینه گفت این زن زیاد این جا میاد دوباره پس فردا میاد اگه دیدمش از طرف تو یه مبلغی بهش میدم ... هیچ روزی نبود که به آرامگاه بیایم و با قلب های انباشته از ارادت به حاجی روبرو نشوم گاهی به حاجی می گفتم حاجی دورت شلوغ شده من رو یادت میاد یکی از اسرای خاک... اما همین حاجی که در تمام لحظات من حضور داشت حالا بخشی از زندگی عشق آرامش و آرزوی اکثر مردم این شهر بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یکم دل نوشته بخونیم...📜 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از سکینه و خانم آزادی خداحافظی کردم و به سوی خانه رفتم قرار بود فخرالدین اسباب کشی کند از طرف شرکت نفت آپارتمانی در اختیارش قرار داده بودند داشت از خانه ما می رفت انگار تقدیر من و فخرالدین دور شدن از هم بود کارش را در پالایشگاه نفت مرودشت شروع کرده بود همسرش مثل هر زن دیگری دوست داشت مستقل زندگی کند هیچ حرفی نزدم که دخالت در تصمیمشان تلقی نشود به خانه که رسیدم وسایل در گوشه حیاط چیده شده بود کارگرها در حال بسته بندی وسایل بودند دلم خیلی گرفته بود بغضم را فرو خوردم و به فخرالدین گفتم رفتنی شدی؟ هنوز جوابی به من نداده بود که نمی دانم عمار از کجا پیدایش شد موتورش را گوشه حیاط گذاشت و با صورت سرخ و برافروخته آمد و جلوی فخرالدین ایستاد فخرالدین با تعجب نگاهش کرد و گفت چیه داداش عمار که حسابی غیرتی شده بود در چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت اگه بری خیلی نامردی نهیبی به عمار زدم و گفتم این چه حرفیه حرمت داداشت رو نگه دار نگاه گذرایی به من کرد دوباره به چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت احترام داداشم روی چشم ولی ول کردن و تنها گذاشتن مادر نامردیه اونم چه مادری خانم ناز خانم ماه بابا... فخرالدین کلا وا رفت نگاهی کرد به همه چشم هایی که به او دوخته شده بود همسرش من کارگرها دایی مرتضی همه منتظر بودند که ببینند چه جوابی می دهد جلو آمد دست مرا گرفت بوسید و گفت من نوکر مامانم هستم حالا که این طوریه از این جا تکون نمی خورم .... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم دواش جز می چون ارغوان نمی بینم سرش را روی سینه ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش موهایش. پیشانی اش را که بوسیدم خیسی چشم هایش را احساس کردم اشک هایش را پاک کردم و گفتم با مادرت درددل کن نمی خواد از من پنهون کاری کنی تو دختر لوس و نازپرورده منی نمی تونم این طوری ناراحت ببینمت گفت نمی دونم چطوری دیگه باید کمکش کنم توی جزیره خارک براش مغازه زدم نتونست کار کنه رفت توی ارتش و نظامی شد باز هم نتوانست کار کنه وقتی قبول شدم توی آموزش و پرورش و آمدیم بیضا باز هم براش مغازه عکاسی زدم نتونست کار کنه یه ماشین قسطی با کلی زحمت خریدم با اون هم نتونست کار کنه شما همیشه می گی آدم باید پشت شوهرش باشه من این همه کار کردم باز هم به نظرت من مقصرم خب مامان بچه های من هم آینده می خوان تا حالا دوبار زندگی مون به مرز صفر رسیده تو نجاتش دادی من جلو خواهر برادرهای خودم هم خجالت می کشم! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم این حرفا چیه دخترم زندگی همینه نباید فکر کنی الان مشکل از تو یا اونه... مشکل مال کل خانواده است من و تو اون نداره همین پولی رو که داری بده من یه خورده طلا و چیزای بدرد بخور دارم خودمون می گردیم یه خونه برات پیدا می کنیم گفت نه مامان تو رو خدا من نمی خوام این همه باعث ناراحتی تو باشم گفتم باعث ناراحتی من اشکای توعه ناامیدی توعه همه چیز رو درست می کنیم نگران نباش تا حالا گذشته از حالا به بعد هم می گذره تو فقط حواست به محسن باشه نذار احساس کنه قدر و ارزش پیش تو از بین رفته اگه اشتباهی هم می کنه کمکش کن دخترم حرف هایمان به این جا که رسید صدای زنگ درآمد همه بچه ها جمع شدند خانه مادربزرگ خوشحال شدم چون این طوری روحیه رضیه هم بهتر می شد شام و میوه و چای برای بچه ها آماده کرده بودیم ماشا الله از صدای نوه ها صدا به صدا نمی رسید دخترهای مرضیه بزرگ و برای خودشان خانمی شده بودند عمار جمع را به دست گرفته بود و همه را می خنداند عمار می گفت دیدم تلفنم زنگ زد رفتم یه گوشه وایسادم گفتم الهی فدات بشم مگه نگفتم موقع کار مزاحمم نشو نه عزیزم نه نفسم هر چی تو بگی همونه چشم شب میام پیشت تا شب دوریم رو تحمل کن . همه همکارام چپ چپ نگام کردن یه دفعه یکی شون گفت تو که بچه شهیدی اهل این حرفایی دیگه وای به حال بقیه همین طوری حرف زدم آخرش گفتم باشه مامان من باشه نور چشم من بابای من از دست تو چی می کشید...😄 همه زدن زیر خنده و گفتن ترسوندیمون ... گفتم آره قلب من خونه عشق مامانمه خانم ماه من مامانه... بعد همین طوری دستش را دور گردن من انداخت و گفت فدای این مال خوشگلم بشم نگاه کن انگار نه انگار پنج تا بچه داره و یه لشکر نوه ماشاالله... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
به نظرتون چرا اون فرد میلیاردر نخندیده؟ آدما از جاهای کوچک شروع میکنن و پله پله به هدف و اون نقطه اوج شون می رسن...🪜 "برای شروع حتما نباید کامل باشی" 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فخرالدین خندید و گفت حالا ببینم عروسی هم که کردی جرئت این حرف ها رو داری یا نه خانمش با آرنج به پهلویش زد و گفت منظورت چیه؟ فخرالدین گفت هیچی بابا منظورم مردایی جز من و عمار بود دوباره همه زدند زیر خنده بچه ها دفتر نقاشی آوردند و گفتند برایشان نقاشی بکشم من هم طبق معمول یک گلدان با چند شاخه گل کشیدم عمار دفتر را برداشت و به بقیه نشان داد گفت خدا وکیلی مامان پیشرفت کن من هم که اندازه عسل و هانیه بودم شما همین نقاشی رو برامون می کشیدی گفتم چی کار کنم مامان مگه من نقاشم تا بعد شام گفتند و خندیدند وقتی فخرالدین خواست برود هانیه و عسل گریه کردند که ما باید پیش هم باشیم محسن به رضیه گفت خب بذار بره خونه داییش فخرالدین گفت آره من میارمش فردا که می خوام برم سر کار می رسونمش این جا فردا صبح از موقع نماز منتظر فخرالدین شدم هر صبح ماشینش را از شهرک صدرا می آورد و کنار خانه ما پارک می کرد و با سرویس می رفت سر کار آن روز دیر کرد با صدای تلفن، رضیه هم بیدار شد خودش تلفن را جواب داد پرسیدم چطور شده گفت هیچی فکر کنم فخرالدین یه تصادف جزئی کرده یکباره شوهرش با وحشت گفت مگه قرار نبود بچه ها رو هم بیاره مگه پیشش نبودن همه با ترس و اضطراب از خانه بیرون زدیم به عمار که زودتر از همه به بیمارستان رسیده بود گفتم گوشی رو بده با فخرالدین حرف بزنم تا مطمئن بشم زنده است خدا را شکر تصادف به خیر گذشت فقط کتفش شکستگی داشت مدتی پیش خودم بود و از او مراقبت کردم هم زمان یک گروه فیلم برداری برای ساخت فیلم مستند زندگی حاجی از تهران آمده بودند باید از آن هم میزبانی می کردم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فخرالدین را برده بودیم روی پشت بام و مهمان ها در خانه بودند روزهای عجیبی بود هر کسی برای عیادت فخرالدین می آمد باید قدم رنجه می کرد روی پشت بام هنوز درد کتف فخرالدین کامل خوب نشده بود که کلیه درد عمار شروع شد شبانه روز درد داشت و آرام نمی گرفت هرچه دکتر می رفتیم می گفتند شن کلیه است و چندان مهم نیست اما دردش طوری بود که اغلب شب ها تا صبح بیدار بود روزها کنارش می نشستم و شب ها رختخوابم را کنارش پهن می کردم یکی از این شب ها عمار تا دیروقت نخوابید من هم به خاطر خیاطی های زیاد حسابی خسته و تا دیروقت بیدار بودم عمار که خوابید من هم خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدم دیدم عمار در رختخوابش نیست ترسیدم از این طرف به آن طرف دویدم اتاق ها و حمام و حیاط را گشتم نبود بلند شدم بروم توی کوچه که دیدم صدای ماشین دم در آمد، عمار بود داخل چشم هایش خیس اشک بود و چهره اش آشفته پرسیدم کجا بودی اینا کی بودن کجا بودی مادر انگار جن زده شده بود آمد و روی رختخوابش بی حال افتاد فقط توانست بگوید آب! برایش کمی آب آوردم شانه هایش را ماساژ دادم و آرامش کردم بعد دوباره پرسیدم چی شده مادر خودش را به سوی من کشاند و سرش را توی بغلم گذاشت گفت مامان من خوابیدم خواب دیدم بابا با یه امامی اومد پیشم گفت عمار پسرم چرا ناراحتی گفتم بابا کلیه ام درد می کنه گفت چیزی نیست خوب میشی پاشو برو یه سر به خواهرت بزن بیا از خواب بیدار شدم نگاه کردم سه و نیم نصفه شب بود رفتم سمت خونه خواهر دیدم لامپ خونشون روشنه خودش در رو باز کرد و اومد جلو چادر نمازش سرش بود مثل اینکه نماز شب و قرآن می خوند تا من رو دید گفت عمار من خواب دیدم توی خواب بهم گفتن بلند شو برای عمار قرآن بخون گفتن تو می خوای بیای خونمون منتظرت بودم بعد مثل بچه ای که خودش را در بغل مادرش مخفی کرده باشد سرش را بالا آورد و گفت مامان یعنی بابا از همه چیز باخبره؟ می دونه من الان مریضم؟ لبخندی زدم و به عکس حاجی خیره شدم پرسیدم حالا چطوری درد داری گفت نه اصلا انگار نه انگار هیچ وقت چنین دردی بوده نه علائمش رو دارم حالم خوبه خیلی خوب ! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتگو آیین درویشی نبود ورنه با تو ماجراها داشتیم روزهای قشنگی بود سه کار خیر پیش رو داشتیم خودمان را برای عروسی آخرین پسر حاجی و اولین نوه اش آماده می کردیم نوه دوست داشتنی ام فاطمه خانم دختر محجوب و مهربان مرضیه داشت سر خانه و زندگی اش می رفت و مهیای عروسی گرفتن و مهمانی دادن بودیم عمار هم در شرف دامادی بود یکم تیر برای من روز خوش یمنی بود تولد حاج شیرعلی در این روز بود تولد فخرالدین هم این روز بود و حالا یکم تیر عمار هم عروسی می کرد و فاطمه و عمار در خانه ما زندگی را شروع می کردند سمیه دخرعموی عمار هم در همان ماه عروسی کرد و زندگیش شروع شد از تب و تاب عروسی عمار که فراغتی دست داد هر روز کارمان این بود که به بنگاه های املاکی سر بزنیم تا خانه ای کوچک برای رضیه دست و پا کنیم فهیمه و عمار و بقیه هم به من کمک می کردند بالاخره با زحمات زیادی توانستیم یک خانه نقلی در پایین شهر برایش دست و پا کنیم اگرچه می دانستیم بار همه زحمت های زندگی به دوش های نحیف رضیه گذاشته شده است سعی می کردیم با همکاری هم جای خالی مساعدت های همسر و خانواده همسرش را پر کنیم تا بتواند با خیال راحت تری به تربیت بچه ها و ادامه کارش بپردازد. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مشکلات رضیه مرا نگران کرده بود نگران از این که وصیت حاجی درباره مراقبت از رضیه روی زمین بماند حتما حاجی به دلش افتاده بود که سوگلی پدر باید در کوره مشکلات و رنج های زندگی آب دیده شود شاید از این بابت این قدر سفارشش را کرده بود هر وقت شیراز بود ساعت ها می رفت سر قبر پدرش من نشست و گریه می کرد زیاد اهل درد و دل نبود اما می دانستم کجای زندگی اش چه گیری دارد این بود که رفتم کیش و شوهر و بچه هایش را هم آوردم نه ماه تمام در خانه از محسن مراقبت کردم از نظر مالی هم کمی دست و بالشان خالی بود باید بیشتر کار می کردم تا بتوانم هزینه زندگی دخترم را هم فراهم کنم خدا را شکر می کردم که سالم هستند می دانستم این مشکلات گذراست به قول ما شیرازی ها زن و شوهر تابه سرد و گرم هستند و بالاخره کم و زیاد هم را می گیرند لطف خداوند یک بار دیگر شامل حال من شد و به زیارت قبر دردانه امام حسین و خواهر بزرگوارش حضرت زینب نائل شدم هر وقت در زندگی قرار بود کم بیاورم یا ذهن و فکرم از مسیری که باید منحرف می شد قرعه زیارتی به نامم می خورد این بار به سرزمینی می رفتم که دانشگاه زینب کبری بود سوریه مردم سوریه را خیلی شبیه ایرانی ها می دیدم وجود سیده زینب برایشان وجود پربرکتی بود وقتی به ایران وارد شدم با شیرازی متفاوت روبرو شدم همه جا بحث از یک آبروریزی بزرگ بود سوار تاکسی که شدم می شنیدم که دو مسافر با راننده حرف می زند یکی شان می گفت کوکا ما سی ساله می گیم اینا دروغ می گن کسی قبول نمی کنه حالا دیشب خود بنده خدا از تلویزیون رسمی همین رژیم گفت مردم اینا به شما دروغ می گن نه کنار دستم زنی نشسته بود که عطر تندش از فاصله زیاد هم استشمام می شد لب هایش را با ماتیک و مداد نقاشی کرده و موهایش را با کلیپس بزرگی زیر روسری جمع کرده بود و موها از همه طرف روسری بیرون زده بود گوشی موبایلش را داخل کیفش گذاشت و به راننده گفتم میدون چیه این وسط آبروی هاشمی رفت ! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فقط مردی که صندلی جلو نشسته بود گفت ولی خوشم اومد احمدی نژاد برای هر کدومش یه برنامه داشت تازه متوجه شدم بحث از انتخابات این هفته است شیراز معرکه ای از رنگ های مختلف بود گوشه گوشه خیابان جوان ها حلقه زده بودند و می رقصیدند و شعار می دادند دخترها و پسرها ستادهای انتخاباتی و بلوار شهید چمران مرکز همه این تجمعات عجیب و غریب بود روی پلاکاردی که دست یک دختر بسیجی بود جمله جالبی نوشته بود پدر راه چمران را برگزید پسر بلوار چمران را شور عجیبی در مردم بود مردم کاملا دو دسته بودند سال های زیادی بعد انقلاب انتخابات شده بود همیشه هم رقابت و جوشش و شوق بین مردم بود اما این بار همه چیز به طرز مشکوکی فرق داشت نمی دانستم چه آینده ای در انتظار ماست اما منتظر هر چیزی بودم اولین بار بعد از این همه سال بود که رقص دسته جمعی دخترها و پسرها را در یک ستاد انتخاباتی می دیدم حالم خیلی بد بود خیلی به هم ریخته بود می دانستم نتیجه این انتخابات هر چه شود بد است انتخابات تمام شد شیراز اول در شوک بود شاید هم نتیجه را پذیرفته بود اما ظرف سه چهار روز انگار همه چیز عوض شد شهر به شهر ایران آماج یک فتنه از پیش طراحی شده بود شیراز گویی تلخ تر و سخت هر روز یکجا تجمع بود از تحصن معترضان در شاه چراغ گرفته تا تظاهرات دسته جمعی در دانشگاه هر روز نبض این حادثه تندتر می زد خانواده های شهدا هر کدام تماس می گرفتند و از وضع پیش آمده درددل می کردند نمی دانستم چه بگویم همه جا حرف های تکراری می شنیدم انگار بعضی از مردم می خواستند حرف هایی را که سی سال نزده اند امروز بزنند و بشنوند خانواده شهدا هم از این جرگه جدا نبودند . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
آن هم فکر می کردند سی سال است صدای این اعتراض ها را در دلشان خفه کردند اما به نوعی دیگر حالا وقتش شده است که بپرسند آیا خون شهدا و صبر خانواده هایشان برای رسیدن به چنین روزی بود از تبعیض ها از ارزش شدن ضد ارزش ها از وضع حجاب و پوشش زنان از مشکل اشتغال جوانان از دنیا خواهی بعضی مسئولان از فسادهای اقتصادی خرد و کلان از پارتی بازی ها از فراموش شدن وصیت نامه شهدا از طعنه هایی که به فرزندان شهدا می زنند و از خیلی موضوع های دیگر باید می پرسیدند دوست داشتم بروم وسط دخترها و پسرهای جوانی که با صدای موزیک های پرتنش غربی وسط خیابان هلهله می کردند بپرسم آیا می دانند شهید یعنی چه سردار بی سر یعنی چه آیا می دانند حاج شیرعلی تمام شب ها را تا صبح نماز شب می خواند و قرآن به سر می گرفت که آنها عاقبت به خیر شوند در تمام این سی و چند سال این قدر دلم نگرفته بود این قدر برای سرنوشت این مردم نگران نبودم دشمن هر چقدر آتش می سوزاند برایم مهم نبود می گفتم مهم چیز دیگری است اما حالا به آن چیز دیگر هم شک کرده بودم آخر عامل باب برای آینده انقلابی که بهایش خون عزیزان این میهن نگران بودم دلواپس نظامی بودم که هر کس نمی دانست دست کم من می دانستم چگونه به دست آمده است دشمن خوب گزینه ای را انتخاب کرده بود این جا تازه نقش ما روشن می شد آیا این جوان ها که امروز در دام تزویر افتاده بودند می دانستند کشورشان نظام و عزت و امنیتشان چه بهایی دارد امثال من نگفته بودیم فکر می کردیم اگر یک زن شهید حرف بزند سهم خواهی تلقی می شود ریاکاری به حساب می آید اما امروز می دیدیم ما باید حرف می زدیم الان هم باید بگوییم تا دیر نشده است سال هشتاد و هشت بود سالی که فهیمه با اعضای خانواده اش توفیق زیارت عتبات عالیات را یافتند من احساس می کردم هر روز بار این مسئولیت کمرم را بیشتر خم می کند وقتی اولین نتیجه من و شهید هم به دنیا آمد محمدطاها پسر فاطمه خانم نوه مرضیه احساس می کردم حالا همه چیز به من بستگی دارد محمدطاها یک شیر علی دوباره می شود یا جوان ناآگاهی که مثل دشمنی که دندان هایش را برای بلعیدن ما نشان می دهد روی خون شهدا خواهد رقصید...😢 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها دستم را روی صورتش گذاشتم و با سر انگشتم اشک هایش را پاک کردم گفتم گریه نکن عزیز دلم هر چی خدا بخواد همون میشه شما هنوز خیلی جوونین انشا الله باز بچه دار می شین فرصت برای مادر و پدر شدن زیاده بغضش شکست همین طور که روی رختخواب دراز کشیده بود به من چشم دوخت و گفت به عمار چی بگم خیلی خوشحال بود که قراره پدر بشه گفتم اون هم مثل تو چند روزی ناراحته و بعد تقدیر الهی رو می پذیره من هم یه بار بچه از دست دادم تو که سقط کردی من بچه نه ماهه رو به دنیا آوردم ولی خب قسمتش به دنیا نبود در هر حال باید خدا را شکر کرد خاله جون به خاطر هر اتفاقی که می افته الان هم برات سوپ قوی پختم بخور که یکم جون بگیریم به این چیزا هم فکر نکن که خدا رو خوش نمیاد گفت نمی دونم چرا این طوری شد خیلی ناراحتم گفتم ناراحت نباش عوضش عمار فوق لیسانس قبول شده! خدا اگه چیزی را می گیرد یک چیزی هم می دهد ... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
لبخندی زد و آرام شد بعد به کتابی که کنار دست من بود نگاه کرد و گفت خاله چی می خونی از دیشب تا حالا گفتم یک کتاب راجع به زندگی حاجی چاپ کردن گفت جالبه؟ گفتم دستشون درد نکنه ولی حاجی کجا و این کتاب کجا گفت خاله گفتم بله عزیزم گفت چه حسی داره شوهر آدم انقدر معروف باشه که همه توی شیراز بشناسنش و دربارش کتاب بنویسند و فیلم بسازند گفتم نمی دونم شاید بیشتر حس مسئولیت ظرف سوپ را جلو آوردم و قاشق قاشق در دهان فاطمه گذاشتم پرسید خاله گفتم جونم گفت خاله خیلی دوسش داری نه ؟ گفتم شوهرم بوده گفت نه برای شما فرق می کند گفتم چه فرقی گفت آخه بعد این همه سال هنوز صدای زنگ گوشتون صدای حاجیه و هنوز هر پنجشنبه میرین سراغش هنوز هم همه کار به خاطر حاجی و داداشش می کنین خیلی معلومه که عاشق واقعی هستین وگرنه بالاخره با این همه خواستگار و زیبایی که شما داشتین ازدواج می کردین! 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مامان بزرگ می گفت خواستگارها می رفتن پیش بابابزرگ گریه می کردن ولی شما قبول نمی کردین خواستم از جواب دادن طفره بروم گفتم خاله جون هر که حاجی رو دیده عاشقش چه مرد چه زن گفت که بله ولی آخه من هر چی اطرافم نگاه می کنم زنی مثل شما نمی بینم حاجی چطوری بود گفتم حاجی عاشق بود هر که عاشق واقعی باشه هزار تا عاشق هم پیدا می کنه حاجی دروغ نمی گفت ریا نمی کرد از خود گذشته بود دنبال دنیا نبود گفت خاله جون معلومه دلت خیلی براش تنگ شده آهی کشیدم ظرف سوپ را زمین گذاشتم و گفتم بقیه اش را بخور من باید یه سر برم سپاه فجر برمی گردم گفت برا آرامگاه؟ گفتم آره گفت مگه بنیاد شهید و اینا کمک نکردن گفتم نه فعلا تا حالا ده جا رفتم هیچ کس کمک نمی کنه آخرین امیدم سپاه فجره خداحافظی کردم و در راه به حرف های فاطمه درباره عشق فکر می کردم نمی دانستم. واقعا نمی توانستم بفهمم چرا عشق من به حاجی برای این بچه ها عجیب است وارد محوطه سپاه فجر شدم خیلی خسته بودم گرمای هوا حسابی صورتم را قرمز کرده بود دلم یک لیوان آب سرد می خواست به سردر سپاه که نگاه کردم یاد روزهایی افتادم که هنوز برادران هم رزم حاجی جوان بودند توان جسمی شان زیاد بود و انگیزه های فراوان داشتند دائم به ما سر می زدند و از حالمان خبر می گرفتند نمی دانم این روزها کارشان بیشتر شده یا ارادتشان کمتر... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقاومت از کار های کوچیک شروع میشه...💪 کم کم و با گام های کوتاه باید شروع کنی ولی شروع کن... شروع کن... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ورودی سپاه یک سرباز ایستاده بود که با دست به من اشاره کرد از ورودی خواهران وارد شوم دو خواهر نشسته بودند و یک دفتر ثبت جلوی آن بود حجابشان با حجاب مردم کوچه و خیابان خیلی فرق داشت گوشی موبایل مرا گرفت پشت سرم خواهر دیگری هم وارد شد مرا که دید شروع به احوال پرسی کرد اما هرچه فکر کردم نشناختمش دختر جوانی که مسئول بازرسی بود رو به من کرد و گفت باکه کار داری لبخندی زدم و گفتم با فرمانده با تعجب نگاه کرد و گفت کی فرمانده کل سپاه استان؟ گفتم بله گفت وقت قبلی داری گفتم نه گفت نمی شه خواهر ایشون سرشون خیلی شلوغه کارتون چیه گفتم من زیاد وقتشون رو نمی گیرم اگه میشه گفت خانوم ایشون که بیکار نیست اگه قرار باشه هرکی از راه برسه بره پیش فرماندهی بیکار که نیستن ناراحت شدم از این همه دوندگی برای کاری که برای هیچ کس مهم نبود خسته شده بودم با دلخوری گفتم راست می گ خواهر شوهر من بیکار بود... گفت شوهرت کیه منظورت چیه یک باره خواهری که نمی شناختمش گفت خواهر ایشون رو نمی شناس ایشون همسر حاج شیرعلی سلطانی سردار بیشتر فتح المبین هستند حرف این خواهر باعث شد خواهری که مسئول کنترل بود با دفتر تماس بگیرد سردار وقتی فهمید من هستم دستور داد همکاری کنند و مرا بفرستند بالا. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از سربالایی سپاه نفس نفس زنان بالا رفتم زبانم از تشنگی خشکیده بود سراغ دفتر سردار را گرفتم رفتم و درباره بازسازی مقبره حاجی صحبت کردم متاسفانه جوابی را که باید نگرفتم خسته و ناامید به دنبال راهی برای این موضوع از سپاه بیرون زدم آخرین امیدم برای بازسازی سپاه بود اما در راه به روزهایی فکر می کردم که حاجی تازه به سپاه پیوسته بود نه حقوق داشت و نه درآمدی اما شبانه روز کار می کرد از نظرش سپاه جای مقدسی بود من نباید با خواهری که در حال انجام وظیفه بود آنجور حرف می زدم که ناراحت و شرمنده شود برگشتم تا مرا دید تعجب کرد و گفت چی شد خواهر کارت انجام شد جلو آمدم دستش را گرفتم علی رغم اکراه پشت دستش را بوسیدم و گفتم خواهر کار سپاه کار مقدسیه شما این جا مراجعه کننده زیاد دارین اگه اعصابتون خورد بشه و بدرفتاری با کسی بکنین مقصر منم که اعصابتون رو خورد کردم تورو خدا حلال کنین و از من ناراحت نباشین بنده خدا تا چند ثانیه نمی دانست چه بگوید بعد گفت ما رو شرمنده می کنین حاج خانم ببخش که شما رو نشناختم از دلش درآوردم و بعد از سپاه بیرون آمدم آن بنده خدا تقصیری نداشت به قول خودش نشناخته بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست که آشنا سخن آشنا نگه دارد همه برنامه ها را طوری ریخته بودیم که عروسی علی اصغر نوه حاجی با سفر حج فهیمه خانم و خانواده اش تداخل نداشته باشد خدا را شکر بدون هیچ مشکلی هر دوی این اتفاق ها افتاد و حالا دوباره موعود دیدار من و صفدر رسیده بود از چند روز قبل عمار هی می رفت و می آمد و گفت مامان می شه نری حالا گفتم نه مادر عموت انتظار من رو می کشه شب آخری که داشتم لباس ها و وسایلم را در ساک می چیدم مثل پسربچه های سه چهار ساله آمد و کنارم نشست چشم هایش با حالت التماس آمیزی به من خیره بود پیش دستی کردم و گفتم عمار گفت جونم عزیز دلم گفتم می خوام یه چیزی ازت بپرسم بپرس فرشته من گفتم اگه یه روزی من مردم ... دستش را روی دهان من گذاشت و گفت این چه حرفیه مامان اون هم دم سفر تو رو خدا از این حرفایی که فکرش تا مغز استخوان منو می سوزونه نگو!... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم می خواستم یه چیز دیگه بگم گفت درباره مردن که نیست؟ گفتم ای بابا گفت خیلی خب ببخشین گفتم اگه یه روز این اتفاق افتاد خیلی دوست دارم من رو کنار پدرت دفن کنی میشه؟ گفت اولا که هزار سال زبونم لال این اتفاق نیفته اما اگه یه روز هم این طور شد من اجازه این کار رو نمیدم گفتم چرا گفت قبر پدرم زیارتگاهه می خوام همین حالتی که خودش خواسته حفظ بشه نمی خوام بشه قبرستون خونوادگی فکر کردم شاید حق با عمار باشد در ثانی مگر من چه کسی بودم که بخواهم در خانه خدا دفن شوم عمار نگاهی به من کرد اشک در چشم هایم جمع شده بود گفت ناراحت شدی مامان گفتم نه مادر مهم عمل آدمه جاش مهم نیست گفت پس چرا پرسیدی گفتم می دونی من گاهی یادم میره که حاجی کیه و من کیم اصلا ما همسرای شهدا گاهی فکر می کنیم حالا که همسر شهیدیم... بگذریم نمی توانستم این حرف ها را برای کسی جز خود حاجی بگویم نمی خواستم بغضم جلوی عمار بشکند بلند شدم و به بهانه خداحافظی بیرون زدم . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
آخر شب سوار اتوبوس شیراز به اهواز شدم و راه افتادم تنهایی فرصت خوبی بود برای فکر کردن درباره این همه سال که گذشت این همه شادی و غم که فقط به عشق یک مرد تحمل پذیر بود مردی از جنس حماسه مردی از جنس نور مردی از جنس حقیقت عکس های حاجی را در گوشی موبایلم نگاه می کردم و با او راحت حرف می زدم از همه دردهایی که در قلبم شعله می کشد خیلی سال گذشت و نتوانستم حرف هایم را به راحتی بزنم امروز می بینم حتی از نظر بچه های خود حاجی هم یک همسر شهید فقط عضوی از خانواده اوست در حالی که من پا به پا با حاجی پیش رفتم حاجی در خط مقدم روبروی دشمن مشخصی می جنگید و من در تمام این سال ها روبرو دوست و دشمن جنگیدم و هیچ گاه از پا ننشستم هیچ گاه خسته نشدم هیچ گاه طلب سهمی از کسی نکردم روی پاهای خودم بار مسئولیت زندگی چند نفر را بر شانه کشیدم و راه رفتم امروز حتی در قبرستان های شهر هم همسر شهید یک آدم عادی است قطعه ای به نامش نیست حتی به اندازه پدر و مادر شهید هم سهم ندارد غصه خودم را نمی خوردم من که اصلا خود را در حد همسری حاجی هم نمی دیدم اما درد همسران شهدا را در چشم های افتاده از شور و شوق دست های چروکیده و کمرهای خمیده زیر بار زندگی با دو مسئولیت پدری و مادری هم زمان حس می کردم تباری از عاشقان گمنام زنان تنها هم سفران سلوک که حتی فرزندانشان هم ..... در این سال هایی که در ایستگاه چهار اقامت داشتم چیزی از این زن ها ندیده بودم رنج هایی که حتی نمی شد برای کسی تعریف کرد زن های تنهایی که همه دلخوشی شان یک غبار روبی بود مادر سه شهید مادر چهار شهید نوعروسان سیاه پوش کجا و کی وقت آن است که این زن ها حرف بزنند؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
باز هم در یک سپیده دم دیگر رسیدن به شهری که بوی صفدر را داشت نه فقط صفدر بلکه همه شهدایی که غریبانه در این شهر آرام گرفته بودند هنوز فاتحه ام را بر سر قبر صفدر تمام نکرده بودم که موبایلم زنگ خورد عمار بود اصرار می کرد برگردم به من خیلی وابسته بود همیشه دور شدن از من برایش همین قدر سخت بود این بار فرق می کرد از صبح تا شب چندین و چند بار تماس گرفت آخر شب زنگ زد و گفت مادر قسم به روح بابا همین الان راه بیفت خواهش می کنم قسم داده بود نمی دانستم چه کنم چاره ای نداشتم با اینکه هر سال ده روز اهواز پیش صفدر بودم این بار خیلی سریع داشتم برمی گشتم ساکم را برداشتم و از فامیلی که همیشه در اهواز از ما میزبانی می کرد خداحافظی کردم از آشناهای خانم جمال آبادی بودند که حالا با ما نسبت فامیلی داشتند متعجب شده بودند که چرا با یک تلفن عمار دارم می روم نمی دانستند عمار چقدر برای من ویژه است تا هفت سالگی از سینه من شیر می خورد دلم نمی آمد از شیر بگیرمش می گفتم عمار از نعمت پدر محروم است دست کم بگذارم به معنی کامل از وجود مادر بهره ببرد این هم از دیوانگی های مادر بودن است هوا سرد بود و دو شب ماندن در اتوبوس حسابی خسته ام کرده بود با این حال نمی توانستم بخوابم فکرم همه جا بود در سپیده دم لطیف دیگری من از اهواز به دروازه قرآن شیراز رسیدم سلامی به همه شهدا دادم سمت چپم تابلویی بود که عکس حاج شیرعلی و چند سردار دیگر را زده بودند به حاجی سلام کردم در حالی که ذکر می گفتم وارد ترمینال شدیم هنوز پایم را از اتوبوس پایین نگذاشته بودم که از پشت شیشه عمار را دیدم دوان دوان به سوی اتوبوس می آمد جلو در اتوبوس ایستاد و ساکم را گرفت دستش را گرفتم و از اتوبوس پیاده شدم بی مهابا مرا در آغوش کشید و بوسید بعد جلوی من ایستاد نفس عمیقی کشید و به چشم هایم خیره شد سکوت کرد آرام لب هایش را باز کرد و گفت مامان تو یه شهید زنده ای مامانم نمیدونم جایگاه و مقامت بالاتر از پدره یا نه اما مطمئنم پایین تر نیست خیلی نامردن اونایی که تو رو از یه سردار کمتر بدونن خیلی بی معرفتن اونایی که به خاک پای تو نیفتن مامان اگه یه روز زبونم لال اتفاقی برای تو بیفته مطمئن باش مطمئن باش من نمی ذارم جایی جز کنار پدرم تو رو دفن کنن تو یه شهیدی مامان شهید گمنام اگه یه روز از این دنیا بری تو هم حاجت می دی تو هم شفاعت می کنی چادرم را روی صورتش گرفت زانو زد چادرم را بوسید گفت این چادر فاطمه زهرا است روی سر تو مامان شک ندارم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از فضایل امیرالمومنین👆 التماس دعا آقاجان... ۷ دقیقه از ۱۴۴۵ دقیقه⏰ در روزت رو بزار و از فضایل مولان بشنو...👂 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا