1_3123382426.pdf
17.44M
📗زندگانی امام جواد علیه السلام از ولادت تا شهادت
✏️مولف: علامه سیدمحمد کاظم قزوینی (ره)
#کتاب
#کتابخوانی
#امام_جوادالائمه علیه السلام
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
#کافه_کتاب
هدایت شده از حرکات ورزشی
کانال حرکات ورزشی 👇👇🌺😃💪
https://eitaa.com/joinchat/707199286C74c09a240f
دوستان خود را دعوت کنید
🙏🙏🙏🙏
هدایت شده از مناسبتها....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
📱 #استوری_موشن
📆 روزشما دهه فجر
14 بهمن ماه سال ۱۴۰۱
@hejabvaefaf1
🔰مجموعه پوسترهای آماده چاپ، مناسب مجموعههای فرهنگی
⭕️بسته نمایشگاهی به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی(دهه فجر)
🖼مجموعه پوستر مامیتوانیم
https://heyat.co/p/3508
🖼مجموعه نمایشگاهی دستاورد های انقلاب
https://heyat.co/p/3507
🖼مجموعه پوستر نمایشگاهی صعود چهل ساله
https://heyat.co/p/3506
🖼مجموعه پوستر ما می توانیم
https://heyat.co/p/3498
🖼رتبه های جمهوری اسلامی ایران در دنیا
https://heyat.co/p/3495
🖼معرفی چهل چهره منفور دستگاه نحس پهلوی (کاریکاتور)
https://heyat.co/p/3483
🖼مجموعهای از پوسترها به همراه توضیحات مناسب و کافی
https://heyat.co/p/3482
🖼مجموعه پوستر های هنوز ادامه دارند
https://heyat.co/p/3481
🖼مجموعه پوستر های اگر انقلاب اسلامی نبود
https://heyat.co/p/3480
🖼مجموعه پوستر نمایشگاهی چرا انقلاب کردیم؟
https://heyat.co/p/3479
🖼مجموعه پوستر امام خمینی(ره)
https://heyat.co/p/3478
🖼دستاوردهای جمهوری اسلامی ایران به مناسبت دهه فجر
https://heyat.co/p/3475
🖼دستاورد های نظامی انقلاب اسلامی
https://heyat.co/p/3474
🖼تاریخ پهلوی
https://heyat.co/p/3471
🖼آمارها به روایت کاریکاتورها
https://heyat.co/p/3465
🖼۴۰ کاریکاتور متناسب با دغدغه های انقلاب
https://heyat.co/p/3464
🖼مجموعه پوسترهای جشنواره هنر مقاومت
https://heyat.co/p/2539
🖼مجموعه تصاویر حضور کودکان در انقلاب
https://heyat.co/p/2517
🖼مجموعه تصاویر زنان در انقلاب اسلامی
https://heyat.co/p/2516
🖼مجموعه تصاویر شخصیت ها و شهدای انقلاب
https://heyat.co/p/2515
https://rubika.ir/farhangyaar
1_3085131129.pdf
924.4K
#معرفی_کتاب
#pdf
📖کتاب کار اعتکاف
📌مجموع اقدامات قبل،حین و بعد از برگزاری اعتکاف از حجت الاسلام و المسلمین مهدوی ارفع
#کتاب
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
#کافه_کتاب
هدایت شده از مناسبتها....
روز میلادت یا علی
روز میلاد نور است
روز میلاد جوانمردی
روز میلاد تنهایی، صداقت، نجابت و شجاعت
روز میلاد نیاکان عشق و ایثار است.
روز میلادت عشق لبخند میزند، کوثر ترانه شادی سر میدهد و محراب به سجدهات مینشیند.
روز میلادت را آتش عشق برمیافروزیم.
شربت شعف مینوشیم و اشک شوق میریزیم.
علی جان!
روز میلادت بر ما و بر همه تنهایان تاریخ مبارک باد
💠🟩💠🟩💠🟩💠🟩
هدایت شده از مناسبتها....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بجزازعلیکهآردپسریابوالعجائب
کهعلمکندبهعالمشهدایکربلارا♥️✨
-امیرالمؤمنین-
🏴#مناسبتی
❗️#زینب را انتخابهایش زینب کرد.
زینب کبری یک زن بزرگ است!!!
عظمتی که این زن بزرگ در چشم ملتهای اسلامی دارد
از چیست؟
نمیشود گفت بهخاطر این است 🔽
که دختر علی بن ابیطالب
یا خواهر حسین بن علی و یا حسن بن علی است.
⬅️ نسبتها هرگز نمیتوانند چنین عظمتی را خلق کنند.
همهی ائمهی ما دختران و مادران و خواهرانی داشتند
🤔 اما کو یک نفر مثل زینب کبری؟
ارزش و عظمت زینب کبری به خاطر موضع
و حرکت عظیم انسانی و اسلامی 👈 و بر اساس تکلیف الهی است.
کار او، تصمیم او، نوع حرکت او،
اینطور به او عظمت بخشید.
هر کس چنین کاری بکند،
⬅️ ولو دختر امیرالمؤمنین هم نباشد، عظمت پیدا میکند.
بخش عمدهی این عظمت از اینجاست،
که اولاً موقعیت را شناخت؛
هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به کربلا،
هم موقعیت لحظات بحرانی روز عاشورا،
هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را
و ثانیاً:
طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد.
👌این انتخابها زینب را ساخت.
📚 برگرفته از کتاب انسان 250 ساله
#الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
1_1430760006.pdf
21.74M
🇮🇷
📝 معرفی کتاب
❄️🌹❄️
❌ متن کامل #کتاب «سکوی افتخار دستاوردهای ۴۰ساله انقلاب اسلامی ایران-سال انتشار ۱۳۹۷
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
#معرفی_کتاب
#کتاب_لینالونا
جزئیات اثر
کارگردان/ مؤلف: کلر ژوبرت
ژانر اثر: تخیلی
قالب اثر: کتاب
کشور سازنده: ایران (نویسندۀ فرانسوی)
انتشارات: دفتر نشر فرهنگ اسلامی
داستان اثر
داستان دربارۀ ملاقات «لینالونا» و «صبا» است. لینالونا آدمکوچولویی با موهای آبی است که در جنگل کاج زندگی میکند. جاییکه همۀ آدمها موهایشان قرمز است و موهای آبیِ لینالونا به نظرشان زیبا میآید، برای همین زیبایی او را دوست دارند؛ اما او دوست دارد بهخاطر مهربانیاش و برای خودش دوستش داشته باشند، نه برای اینکه او زیباست. همین باعث میشود که موهایش را از ته بزند. حالا همه به او میگویند: زشت! لینالونا از این شرایط خسته و ناراحت میشود و سوار پرندۀ کوچکش شده و به روستا میرود. صبا وقتی در حیاط نشسته است، لینالونا را میبیند. توجه لینالونا به روسری صبا جلب میشود و با هم دربارۀ آن صحبت میکنند. لینالونا تصمیم میگیرد که او هم موهایش را بپوشاند. بار دیگر که یکدیگر را میبینند صبا به لینالونا میگوید: این خواست خداست که من موهایم را بپوشانم و چون او را دوست دارم به حرفش عمل میکنم.
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
لینالونا دوست دارد که دیگران او را بهخاطر مهربانی و خوبی خودش دوست داشته باشند، نه بهخاطر زیباییِ موهای آبیاش، برای همین مثل صبا روسری میپوشد. لینالونا فکر میکند که این فکرِ صباست؛ اما صبا به او میگوید که این فکر خداست و برای اینکه او را دوست دارم، به حرفش عمل میکنم.
آنچه لازم است والدین بدانند
این کتاب دربارۀ حجاب است؛ اما برداشتهای متفاوتی از آن میتوان کرد؛ بهعنوان مثال این کتاب به فرزند شما میآموزد که دیگران را از روی ظاهر قضاوت نکند و به رفتار و اخلاق دیگران اهمیت بیشتری بدهد، یا در جایی از کتاب صبا، (دختربچۀ باحجاب) بهخاطر اینکه لینالونا موهای کوتاه و سیخسیخی دارد، فکر میکند که او پسر است و برای همین به جای اینکه با او مهربان باشد، با او با جدیت صحبت میکند و بعد که متوجه میشود که او دختر است، میفهمد که پیشداوری کرده و از روی ظاهر، دیگری را قضاوت کرده است. برای همین میتوان از این کتاب برداشتهای متفاوتی کرد و مهم این است که شما چه برداشتی را متناسب با فرهنگ خودتان برای کودکتان درونی کنید. شما میتوانید از این داستان برداشتهای متفاوتی را برای فرزندتان تحلیل کنید و از او بخواهید تا درک متقابلش را بیشتر کند و از زاویۀ دید دیگران به داستان نگاه کند؛ مثلاً از زاویۀ دید لینالونا یا صبا و یا حتی مردم موقرمز جنگل کاج.
این کار باعث میشود تا هم خلاقیت کودکتان رشد پیدا کند و هم اینکه نسبت به دیگران احساساتِ عجولانهای از خود بروز ندهد و بتواند دیگران را درک کند. دربارۀ مسائل خصوصی که در کتاب مطرح شد با فرزندتان صحبت کنید و درک او را از این موضوع بسنجید.
خلاصه: قضاوت نکردن دیگران از روی ظاهرشان باعث میشود تا راحتتر با دیگران ارتباط برقرار کنیم.
#یک_فنجان_کتاب
#کتاب_لینالونا
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
با فرزندان خود صحبت کنید درباره
۱) تا به حال شده دوستت را بهخاطر چهرۀ زیبایش دوست داشته باشی؟
۲) تو دیگران را برای چه دوست داری؟ کسانی که دوستشان داری چه ویژگیهایی دارند؟
۳) اگر کسی تو را بهخاطر رنگ موهایت، رنگ چشمها، یا زیبایی چهرهات دوست داشته باشد، تو چه حسی پیدا میکنی؟
۴) تو چه اخلاق خوبی داری که دیگران تو را بهخاطر آن دوست دارند؟
۵) خدای مهربان در دینش به ما دستور داده است تا حجاب داشته باشیم، بهنظر تو چرا خدا این درخواست را از ما داشته است؟
۶) بهنظر تو لینالونا می توانست چهکار کند تا دیگران به جای اینکه بهخاطر ظاهرش او را دوست داشته باشند، بهخاطر خودش او را بپذیرند و با او دوستی کنند؟
۷) به نظرت چه چیزهایی جزء مسائل خصوصی محسوب میشوند؟
خلاصه: دربارۀ ویژگیهای مسائل خصوصی که در کتاب مطرح شد، با فرزندتان صحبت کنید.
https://eitaa.com/kafeketabemajazi
#کتاب_لینالونا
#معرفی_کتاب
اپلیکیشن لینا لو
#کتاب_لینالونا
بسیارعالی 👇👇
https://www.google.com/amp/s/amp.cafebazaar.ir/app/com.android.linaluna
هدایت شده از خیاطی مدل و الگو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خیاطی ✂️
آموزش دوخت #شومیز 👚
#فیلم_آموزشی ۱
#خیاطی_مدل_الگو
ادامه ی آموزش در کانال 👇👇
https://eitaa.com/khayatimodelolgo
توجه توجه توجه
با سلام خدمت شما بزرگواران
(( داستان تقسیم))
نوشته آقای محمدرضا حداد پور جهرمی
یک داستان مستند جذاب و هیجان انگیز متناسب با اتفاقات روز
امیدوارم لذت ببرید.
👇👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
🔹🔹فصل اول🔹🔹
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی، نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
از بس دویده بود، پاهاش دیگه جون نداشت. پهن شد رو زمین و یکی دو تا غلت خورد. دیگه نمیتونست جُم بخوره و پیش خودش ناله میکرد.
چند دقیقه که گذشت، برگشت و رو به آسمون خوابید. نفسش هنوز جا نیومده بود. دستش بُرد طرفِ قفسه سینه اش و یه کم آروم ماساژ داد و تلاش کرد نفس های عمیق بیشتری بکشه. اما نور خورشید داشت اذیتش میکرد و به خاطر همین، با بدبختی بلند شد نشست. یه نگاه به سمتی کرد که از اون طرف اومده بود. یه نگاه هم به طرفی کرد که باید ادامه میداد. فقط دوست داشت از اون منطقه بزنه بیرون. گوشیش درآورد و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «12:33» دستپاچه شد. فورا جمع و جور کرد و از جاش بلند شد و با همه توانش شروع به دویدن کرد.
یه کم که رفت، صدای چند تا سگ را از راه دور شنید. وایساد و نگاهی به اطرافش انداخت. یادش اومد وقتی که نشسته بود رو صندلی و داشت با دقت به صحبت های سعید گوش میداد. سعید که همیشه کت شلوار خاکستری میپوشه، یه دستش تو جیبش بود و با یه دست دیگه اش، در حالی که نقاطی روی نقشه و پرده پاورپوینت نشون میداد میگفت: وقتی به این نقطه رسیدی و صدای سگ شنیدی، باید بری سمت چپ. فقط 45 درجه. دو یا سه بار بیشتر صدای این گونه سگ ها را نمیشنوی.
یادش اومد که سعید با فشاردادن دکمه ای، صدای دو سه نمونه سگ خاص را براش پخش کرد و ادامه داد: بابک خوب دقت کن! اگه گرفتارِ این سگ ها شدی، تیکه بزرگت گوشِت هستا. دیگه کارِت به پلیس و مرزداری و این چیزا نمیکشه. تکرار میکنم؛ فقط دو سه بار میشنوی و هر بار باید بری سمت چپ! حله؟ حواست پیش منه؟
بابک تو اون جنگل، وقتی صدای سگ ها را شنید، مسیرش را به سمت چپ کج کرد. یه کم هول شده بود. ترس را از چشماش میشد فهمید. بعضی جاها میدوید و بعضی جاها تند تند راه میرفت و هر از گاهی به اطرافش نگاه میکرد. تا اینکه به تپه ای رسید که بالاش یه آنتن بزرگ مخابراتی بود.
ایستاد و عرقش پاک کرد. به تنه بزرگ یکی از درخت ها تکیه داد. صدای سگ ها کمتر شده بود. قمقه اش درآورد و گلویی تازه کرد. دوباره گوشیش آورد بیرون و به ساعت گوشیش نگاه کرد. نوشته بود «13:46»
انگار خیالش یه کم راحت شده بود. همونجا نشست. کیف کوچک کمری را باز کرد و دو تا شکلات انداخت تو دهنش. در حال جویدن شکلات ها بود که یه قوطی کوچیک پلاستیکی از جیبش درآورد و به همراه اون، همه محتویات جیبش رو هم بیرون ریخت. همشو گذاشت روبروش. حتی گوشی ساده ای که داشت. بعدش سر اون قوطی را باز کرد و روی همش ریخت. کبریت درآورد و با اولین چوب کبریت، همشو آتیش زد.
همین جور که داشت اونارو میسوزوند، مرتب به این طرف و اون طرف نگاه میکرد و همه جا را میپایید. نگران شده بود که یه وقت دود این چیزا که داره میسوزونه، جلب توجه نکنه. به خاطر همین مدام وسایل رو این ور و اون ور میکرد که زودتر بسوزن و از شر همش راحت بشه.
وقتی خیالش از سوختن وسایلش راحت شد، سرش را آروم گذاشت کنار تنه درخت و برای چند ثانیه چشماشو بست که یهو با شنیدن صدای وحشتناکِ سگی که فاصله زیادی باهاش نداشت به خودش اومد و وحشت کرد. متوجه شد که صدای سگی که داره میشنوه، مثل یکی از صداهایی هست که سعید بهش معرفی کرده بود و گفته بود ازش بترس!
پاشد و شروع به دویدن کرد. فقط و فقط میدوید. اما متاسفانه صدای سگ به صدای سگ ها تبدیل شد و مرتب داشتن بهش نزدیک و نزدیک تر میشدند. تا اینکه همین جور که داشت تند تند میدوید و مثل عزرائیل دیده ها فرار میکرد، یه لحظه برگشت تا ببینه فاصله اش با سگ ها چقدره؟
تا برگشت، یهو روی صورتش سایه بزرگ و وحشتناکی از سگ گنده ای افتاد که از پشت سر، به طرفش حمله ور شده بود. در کسری از ثانیه، اون سگِ سیاه و وحشی، با شدت هر چه تمامتر، افتاد رو سر و صورتش و بابک محکم به زمین خورد. جوری به زمین خورد که سرش محکم به زمین خورد و دیگه چیزی نفهمید و از هوش رفت.
در دنیایی تاریک و سوت و کور غرق بود که یکباره با ریختن سطل آب یخ به سر و صورتش، به هوش اومد و خودشو در یه دخمه دید. متوجه شد که وسط سه نفر قلچماق با لباس محلی روی زمین افتاده و سر و صورت و گردنش خونی هست. وحشتش با دیدن اونا بیشتر شد اما نای بلند شدن نداشت. خودشو روی زمین کشید. بدن درد داشت. اما به زور خودشو میکشید تا به طرف دیوار بره و اندکی از اونا بیشتر فاصله بگیره.
با وحشت و لکنت پرسید: شماها ... شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول که قیافه و هیکلش دو برابر بابک بود و بالای ابروش یه نشونه از شکستگی قدیمی داشت، یکی دو قدم جلوتر اومد و با لهجه ترکی غلیظ گفت: ما کی هستیم؟ مرتیکه یه کاره افتاده وسط زمین ما و میگه شماها کی هستین؟ عجب رویی داری!
نفر دوم که دو تا دستش به کمرش بود و سیبیل بزرگی داشت و یه کم غلظت لهجه اش کمتر بود با اخم و صدای بلند پرسید: اسمت چیه؟
بابک جواب داد: بابک!
نفر اول گفت: اهل کجایی؟اینجا چه غلطی میکنی؟
بابک جواب داد: ایرانی هستم.
نفر دوم گفت: این که خودمونم میدونیم. کدوم شهرش؟
بابک: اهل تبریزم. شماها کی هستین؟ اینجا کجاست؟
نفر اول نزدیکتر شد و پوتینش گذاشت روی پای راست بابک و فشار داد و گفت: پرسیدم اونجا چه غلطی میکردی؟ لابد اومده بودی اسپیلت و لب تاپ ببری! آره؟
ازاین طرف بابک داشت بازجویی میشد و از طرف دیگه ...
محمد گوشی را برداشت و شماره ای را دو سه بار گرفت اما اشغال بود. عصبی به نظر میرسید. از سر جاش پاشد و چند قدمی راه رفت که یهو تلفنش زنگ خورد.
محمد: سلام. بفرمایید.
مِهدی که اصالتا کُرد هست و حدودا چهل و پنج سالشه و جدیدا خدا بهش دوقلو داده گفت: سلام. پسره نرسیده به تپه! بلدچی هم بیشتر از این نمیتونسته معطل بشه و رفته.
محمد دستشو گذاشت کنار شقیقه اش و گفت: ای داد! ممکنه چه اتفاقی براش افتاده باشه؟
مهدی: اگه زنده مونده باشه، گرفتار ماموران مرزداری ترکیه شده. اگه هم مرده باشه که دیگه هیچی!
محمد پرسید: گوشیش خط میده؟
مهدی: چک کردم. نه!
از اون طرف، شکنجه گر دو با ته پوتینش جوری خوابوند تو دهن بابک که دهنش پُرِ خون شد. بابک داشت ناله میکرد که گردن بابکو گرفت و صورتشو نزدیک صورت گنده خودش آورد و گفت: این شر و ورها تحویل من نده. اگه میخواستی از مرز رد بشی، مثل بچه آدم رد میشدی. مثل بقیه. از راه خودش. تا دندونات نریختم تو حلقت بگو ببینم چرا اون راهو انتخاب کردی؟
بابک که داشت از درد دهان و دندان رنج میبرد با آه و ناله گفت: میخواستم از مرز رد بشم. میخوام برم ترکیه. آدرس اشتباه بهم دادند. لعنت به پدر و مادر اونی که راهو اشتباه نشونم داد.
شکنجه گر اول که از بقیه عصبی تر به نظر میرسید گفت: نشد. بازم زدی به باقالیا. از اونجایی که تو میخواستی رد بشی، جن و شیطون هم رد نمیشن.
بابک گفت: آقا غلط کردم. گه خوردم. مگه من راه بلدم؟ مگه راه بلد داشتم؟ یه عوضی بهم گفت چون فراری هستی، نمیتونی از مرز رد بشی. فقط باید از اینجا بری که بتونی خلاص بشی. بذارین برم. وقتی آبها از آسیاب افتاد، میرم خودمو معرفی میکنم. به همه چیزم اعتراف میکنم. به ارواح خاک آقام میرم خودمو معرفی میکنم. اما الان نه. بعدا. بذار برم.
شکنجه گر دو پرسید: به چی اعتراف کنی؟ مگه چیکار کردی؟
🔸🔹🔸🔹
ازاون طرف، سعید و مجید اومدن داخل اتاق محمد و با سلام و احترام وارد شدند و نشستن رو صندلی. مجید گفت: مخبری که تو اون منطقه داریم اثری از بابک و یا آدمی با نشونی های اون نداره و به چنین موردی برخورد نکرده.
محمد که حسابی تو فکر بود گفت: میدونم. از اونجاها که مخبر داریم رد نشده ولی فکر کنم زیادی رفته سمت چپ. گفته بودین زاویه 45 درجه برو سمت چپ اما ...
سعید گفت: رفتار مرزداری ترکیه چطوریه؟
محمد جواب داد: موجودات وحشی و زبون نفهم!
🔸🔹🔸🔹
و واقعا هم همینطور بود...
نفری که از دو تا شکنجه گر قبلی جوان تر بود به طرف شکنجه گر2 اومد و آروم درِ گوشش چیزی گفت و بعدش هم کنار ایستاد.
شکنجه گر2 گفت: بابک شهریاری! آره؟ درسته؟ فامیلیت شهریاریه؟ چرا میخواستی رد بشی؟ مگه چیکار کردی؟
بابک گفت: آقا شما که توی سه سوت تونستین اسم خودم و فامیلم و جد و اجدادم دربیارین، لابد اینم میدونین که دو هفته پیش تو تبریز شلوغ شد و ریختن چندتا مرکز دولتی آتیش زدند.
شکنجه گر1 گفت: خب؟
بابک: کار من و دوستام بود. الان هم دنبالمن.
شکنجه گر2 پرسید: دوستات چی شدن؟
بابک با ناراحتی گفت: گرفتنشون. دو هفته است. خبری ازشون نداریم. شایدم سرشون کرده باشن زیر آب. جان عزیزت ما رو تحویل آخوندا نده! اینا رحم ندارن. تو رحم کن.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour