1554978186250_%D8%B2%D9%86%D8%AF.pdf
584.1K
📋منبع پی دی اف مسابقه رایحه ظهور
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و یکم
تهران_ ستاد
صبح زود یه تماس برای رحمان گرفتم و جویای حال حاج احمد شدم. رحمان میگفت: «روحیش که ماشالله عالیه. اما از نظر جسمی دیگه داره کم کم از پاهاش میزنه به کمر و پشت گردنش ... اما دلش ماشالله از حال و روز خوب و خوش من و تو خیلی بهتره. این ما هستیم که داریم دور و برش میسوزیم و نمیدونیم چه اتفاقی میفته. اصلا به هوش میاد یا نه؟!»
دلم ریخت. دوس داشتم باهاش حرف بزنم اما نمیشد. سپردمش به خدا. گفتم: «خدایا اگه صلاح و مصلحتش هست و اذیت نمیشه و زندگی بهتری پیدا میکنه، برگرده اما اگه عیر از این باشه و صلاح ندونی، خدایا به حق امام زمان عاقبتش به خیر کن!»
با این دعا یه کم خودمو آروم کردم و نشستم پشت سیستمم و با بسم الله شروع به کار کردم.
خب قرار بود اول ته و توی فعالیت و شغل الف را پیدا کنم. با دو تا مرکز ارتباط گرفتم و خط و ربط دو جا را پیدا کردم.
لطفا یه کم از فکر حاج احمد بیایید بیرون و به حرفام دقیق گوش بدید تا این نکته مهم رو بگم و بعدش بگم حاج احمد چی شد.
دو تا جا آدرس داشتم: یکی آدرس یه جایی حوالی میدون گمرک و یکی دیگشم حوالی لشکرک.
اصلا نیازی به رفتن و تحقیق میدانی نبود اما دلم خواس ببینم چطوریه و دقیقا چیکار میکنن؟
پاشدم آماده شدم و با پوشش مامور آب رفتم میدون گمرک! طبق آدرسی که داشتم، رفتم و دیدم که بعله! خودشه. یه دفتر تجارت توپ و درس درمون در زمینه چوب و الوار و ... کارگاه نبود. پس مشخص بود که کارش نجاری و این چیزا نیست. بلکه کارش بیزینس چوب هست و حتی یکی دو نفر از مداحان دیگه هم اونجا مشغول بودند.
استعلام کردم و دیدم که مشکل خاص و ثبت شده ای و گزارش علیه اینجا وجود نداره و شماره ثبت و پروانه و مجوز و همه چیزش هم درسته. اما خبری از چیزی که من دنبالش بودم نبود.
خب فاصله زیادی بین میدون گمرک و لشکرک هست. طول کشید تا رفتم اونجا. اما فورا تو راه پوششمو عوض کردم و با یه دست کت و شلوار شیک رفتم دفتر لشکرک.
اگه بگم دفتر گمرکش مصداق شرق و سُنّت بود و دفتر لشکرکش مصداق غرب و مدرنیته باورتون نمیشه! تفاوت از زمین تا کهکشون بود. مونده بودم خودش با این همه تفاوت و تناقض چطوری زندگی میکنه بنده خدا؟!
خب مدت حضور فیزیکی من در هر کدام از دو دفتر کار الف، بیشتر از سی چهل ثانیه نبود. اما چیزایی که میخواستم کاملا پیدا کردم و گرفتم.
با تحقیقات بعدی که انجام شد، فهمیدم که راحله در همین دفتر دوم (لشکرک) مشغول بوده و حداقل دو سه سال کار میکرده! و بیشتر که تحقیق کردم فهمیدم که راحله به خاطر قدرت بالای روابط عمومی و تسلط به دو سه تا زبان زنده دنیا، یه جورایی همه کاره دفتر لشکرک شده بوده و اکثر بیزینس های خارجی این دفتر، مخصوصا ارتباط با اروپایی ها کار خود راحله بوده و در نتیجه پول و اعتبار خوبی هم تونسته بوده در طول اون مدت، به دفتر و حساب الف بیاره!
اما ...
خیلی باید بچه باشیم که بگیم خب الحمدلله! خدا به کسب و کار جوانان برکت بده! لابد دنبال رزق و روزی حلال بودن و ماشالله که حتی تونستن ارز آوری برای مملکت کنن و این حرفا !
نه خیر!
این خبرا نیست!
حالا تا اینجا داشته باشین تا یه چیزی درباره حاج احمد بگم و بعد برگردیم:
حوالی ساعت دو و نیم عصر ... تو خیابون ... یه جایی پارک کرده بودم و تو ذهنم حساب کتاب میکردم که دوباره رحمان زنگ زد. اما اینبار تا گوشیو برداشتم، صدای حاجی به گوشم خورد. لابد براتون پیش اومده که بعضی وقتا کنترل چشم و احساس آدم دست خودش نیست. مثل اون لحظه من که تا صدای «سلام علیکم» حاج احمد شنیدم، یاد مرحوم پدرم افتادم و به جای «علیکم السلام حاج آقای عزیز» فقط اشک ریختم. ینی اشک ریختما ...
حاجی هم متوجه حالم شد و منتظر جواب من نشد ... یواش یواش حرف میزد ... مثل روضه هایی که آروم آروم میخونن و تو زار میزنی:
«خوبی؟ ... خوشی؟ ... چه خبر؟ ... چی شدی یهو؟ ... نبینم گرفته باشی پسر! ... ای بابا ... هی ... منم بد نیستم ... نه ... مثل اینکه دلت یه جوریه ... فقط زنگ زدم حال و احوال کنیم ... و یه چیز دیگه ... حواست به خودت خیلی باشه ... هر کی اومده پیشم و رفته، بهم گفته که این آقا ممد ما خیلی حسود و عنود دور و برش ریخته ... حواست باشه ها ... بچه شهرستانی ... خلاصه خیلی حواست جمع کن ... به چشماتم اعتماد نکن ... تو ماشالله رو به پیشرفتی ...»
منی که میدونستم حاجی تا یه ربع دیگه میره اطاق عمل و الان هم قاچاقی داره با من تلفنی حرف میزنه و لابد دلش خیلی پیشم بوده که آخرین کسی که میخواسته صداش بشنوه، من هستم، دلم بیشتر میسوخت ... و همچنان گریه ...
«خلاصه ... اینقدر پیشرفت کن و کارات به خدا بسپار که نتونن دیگه بهت طمع کنن و آزارت بدن ... باشه پسر؟ ...
راستی ... سلام منو به خانمت برسون و بگو راهیه که باید بیایی ... بگو زینب کارو
انم باش و پاشو بیا تهران ... اگه ثوابی هم دارم، همش مال تو اما تنهام نذار ...
یه چیز دیگه ... از حالا به بعد، رحمان مشغول الذمه دنیا و آخرتش کردم که همه جوره پشتت باشه و کمک بده ... یه رفیق فابریک داری شیراز ... اسمش عمار بود؟ حالا فکر کن رحمان، عمار تهرانت باشه! حتی سپردم اگه خواس مسئولیتی هم بگیره، اگه تو صلاح دونستی و تو اولویت تو نبود، بگیره وگرنه که هیچ ... حواست بهش باشه ...
خب تو نمیخوای چیزی بگی؟»
چشمامو پاک کردم و یه کم صدامو صاف کردم و به زور گفتم: «خاکم حاجی! خاک!»
گفت: «خاک پای ابوتراب ان شاءالله! حلالم کن. یاعلی!»
دیگه حتی نتونستم بگم : «این چه حرفیه و شما ما را حلال کن!»
نتونستم بگم و قطع شد ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
🌺السلام علیکم یا اهل بیت النبوه
#جشن میلاد حضرت علی اکبر علیه السلام
#سه_شنبه :۹۸/۱/۲۷
#خواهران :۱۷:۳۰ عصر
#برادران :۲۱:۳۰ شب
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و دوم
تهران_ ستاد
دو سه ساعت گذشت و همچنان فکر میکردم و با دو سه نفری که قبلا رحمان بهم معرفی کرده بود، مشورت میکردم. قرار شد ورود و خروج دفتر را چک کنیم. منظورم جنس و نوع معاملات دفتر لشکرک هست. وقتی به سازمان مربوطه اش مراجعه کردم، دیدم که ماشالله از حجم بالای تبادلات و اجناس! به صورت رندم سه چهار جا را در خارج و داخل انتخاب کردیم و قرار شد در اسرع وقت چک بشه ببینیم اسناد درسته یا نه؟!
خب این کار در شرایط عادی، متحمل وقت و زمان قابل توجهی هست و اگه خودم واردش میشدم، دیگه نمیشد ادعا کرد که دارم چراغ خاموش حرکت میکنم و کسی اطلاع نداره و...
خیلی فکر کردم ببینم چطوری و از چه طریق و به چه کسی بسپارم که داستان نشه! که یهو یاد حرف حاج احمد افتادم که اسم عمار آورد. رفتم رو خط امن و باهاش مطرح کردم. عمار گفت برای دو مورد خارجی که گفتی، میتونم تا نیمه شب امشب ته و توش دربیارم اما اون دو مورد داخلی را فکر کنم فردا اول وقت بتونم بررسی کنم.
خب برای من همون دو مورد خارجی هم چک میشد و صحت و سقم ماجرا درمیومد، کافی بود و میرفتم مرحله بعد! به خاطر همین بهش گفتم: اشکال نداره ... بسم الله ... فقط لطفا آره دیگه!
گفت: آره بابا ... خیالت راحت!
حتی برای یه لحظه هم حاج احمد از جلوی چشمام کنار نمیرفت. زنگ زدم به همراه رحمان. حواسم نبود و به خط اصلیش زدم. دیدم خاموشه. یادم اومد که باید به خط قرارمون میزدم. به اون زنگ زدم. بنده خدا مثل برق گوشیو برداشت و فورا گفت: «سلام! امر؟»
گفتم: «سلام کاکام! خوبی؟ حاجی چطوره؟»
بازدم عمیقی زد و گفت: «اوف ... فکر کردم کارم داری! الحمدلله ...»
گفتم: «الحمدلله چی؟»
با ناراحتی گفت: «فعلا معلوم نیست. لحظه آخر که بردنش داخل، بازم برگشتن و از حاج خانم رضایت گرفتن!»
با تعجب گفتم: «دیگه چرا؟»
گفت: «میگن خیلی ضعیفه ... معلوم نیس چی بشه؟ اصلا پاشه! پانشه! هیچی معلوم نیست!»
گفتم: «رحمان من هنوز نمیدونم حاجی پاهاش و کمرش چی شده ها! جریان چیه؟»
گفت: «یه شب که برگشت، گفت پاهام سنگینه و باهام راه نمیاد! گفتیم خسته ای و برو بخواب و بخاطر حجم کاری هست و این حرفا ... رفت و استراحت کرد ... اما صبح که بیدار شدیم، دیدیم حاجی نمیتونه پاشه و وقتی میخواد وایسه، میخوره زمین... بردمیش دکتر و دکتر بعد از دو ماه رفت و آمد گفت این مشکل جسمی نیست و همش عصبی هست و این چیزا.
تا اینکه بعد از دو ماه، دیدیم حاجی روز به روز داره لاغر و استخونی تر میشه. یه روز یه از خدا بی خبری یه دکتری بهمون معرفی کرد و گفت که از خارج اومده و فقط سالی سه ماه ایران هست و این حرفا. اون موقع شرایط این نداشتیم که بخوایم تحقیق کنیم و ... زود بردیمش و یه داروی ساختنی داد. وقتی مصرف کرد، شاید دو هفته نشد که پاهاش و کمرش زخم میشد و ازش چرک میزد بیرون.
دوباره بردیمش پیش همون دکتر خارجیه که دیدیم مطبش تعطیل کردن و بعدا توی دادگاه فهمیدیم که گفتن هیچ اثری ازش نیست و در بین شاکیانی که داره، فقط سه نفر خیلی بد هستند ... که دو نفرشون نظامی از ارگان های دیگه بودن و یه نفرشون هم حاج احمد بوده! متاسفانه یکی از اونا از دنیا رفت. اما اون یکی بنده خدا و حاج احمد، چند سال هست که زمین گیر شدن و الان هم که دارن جفت پاهای حاج احمدو قطع میکنن. بلکه عوارض اون داروها و ... بالاتر نزنه.»
با ناراحتی و وحشت گفتم: «رحمان جدی میگی؟ من که اون روز دیدم کمر حاجی هم داغون بود. ینی همچنان داره میزنه بالاتر؟!»
گفت: «اینقدر میاد بالاتر که بزنه به گردن و بصل النخاع و ... داغون بشه. نوعی تبخال چرکی هست که داره توی بدنش بعد از شش سال همچنان پیش روی میکنه.»
گفتم: «پس حاجی رسما ترور شده؟!»
گفت: «به اصطلاح کارشناسان سازمان که قبول ندارن. چون با شوک و حملات عصبی در مراحل اول زمین گیر شده!»
گفتم: «خب همون اولش چی شده بوده که به حاجی شوک وارد شد؟»
چیزایی گفت که بماند. تو موضوع ما نمیگنجه و مهم نیست.
اما گفتم: «پس این بود که یه روز یادمه که گفتی ما خانوادگی زخم خورده این مسائلیم! عجب!»
گفت: «حاجی اگه کاری داشتی بگوها ... تعارف نکن. این خط فقط مال خودته. بزنی و برداشتن من همانا و اگه کاری که بتونم انجام بدم همانا.»
گفتم: «خیر ببینی الهی. خدا سایه حاج احمد بر سر هممون حفظ کنه. صبح قبل از اینکه از دفترم بزنم بیرون و بیام دنبال دفتر این الف فلان طور شده، نامتو زدم که بیایی پیش خودم. حاج آقای تدین هم دنبالشه. حل بشه تا بتونم بیشتر باهات باشم.»
گفت: «باعث افتخاره. چشم.»
گفتم: «من امشب میام پیش حاجی. تو باید یه کم استراحت کنی.»
گفت: «حالا منو به زور و حکم بفرستی استراحت! حاج خانمو چیکار میکنی؟»
گفتم: «مگه حاج خانم اونجاست؟!»
بغض کرد ...
شکست ...
گفت: «پشت در اطاق عمل، ختم «امّن یُجیب...»
برداشته! روزه است بنده خدا ... گفته تا به هوش نیاد، افطار نمیکنم!»
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
🌍 @ kahfolvara
انالله وانا الیه راجعون
اطلاعیه مراسم تشییع و خاکسپاری و ختم برادرمان 🌹سجاد حاجیوند.🌹
هیات عزاداری حسینی حزب الله مصیبت وارده را به خانواده ی محترم حاجیوند تسلیت عرض مینماید.
#خدا_حافظ_رفیق
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ پسر نوح ⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل پنجم»
قسمت: هفتاد و سوم
تهران_ ستاد
نماز مغرب و عشا خونده بودم و داشتم یه فکری به حال گشنگیم میکردم اما فکر حاج احمد و عمار و خانم بچه هام نمیذاشت دست دلم به شام و غذا و سفارش و از اینجور حرفا بره.
تو فکر چه کنم چه نکنم بودم که عمار زنگ زد. فورا گوشیو برداشتم و برداشتم: عمار شیری یا روباه؟
عمار گفت: جسارتا سلام علیکم!
گفتم: و علیکم السلام! جان؟ بگو !
گفت: حال مبارکتون چطوره؟
گفتم: وقتی زدم لهت کردم، بهترم میشم! عمار زود باش!
گفت: راستی واقعا هوای تهران آلوده است؟
گفتم: عمار لطفا ... شرایط خوبی ندارم. حرفتو بزن!
گفت: والا یادم نیست کی شرایطت خوب بوده که این بخواد دومیش باشه! چشم ... آقا ... استعلام که چه عرض کنم ... خدا کمک کرد و با کسی که اصلا تصورشم نمیکردم، تونستم کانکت بشم و آمار بگیرم!
گفتم: خب ... ماشالله!
گفت: آره ... بعد سه چهار تا برگه برام ارسال کرده که اگه بخوای برات بفرستم!
گفتم: آره ... بفرست ...
شروع به ارسال کرد و چند ثانیه بعدش که باز کردم، برگه کاملا سفید بود!
گفتم: عمار این که سفید اومد!
عمار هم گفت: دقیقا !
با تعجب و چشمای بازتر شده گفتم: عجب! پس که اینطور!
عمار گفت: آره ... اصلا چنین معاملاتی که تو گفتی، بین اون شرکت و اون آی دی و شرکت های مورد قرارداد و این حرفا وجود نداشته و نداره!
گفتم: عمار خدا الهی خیرت بده!
گفتم: مخلصم حاجی ... نمیخوای بدونی جواب استعلام شرکت های داخلی چی اومد؟
گفتم: چرا چرا
گفت: اونم عین همون!
گفتم: خب اینجا یه گوشه کار میلنگه! اینا فاکتور و ترازنامه و تراکنش و مبادلات ارزی و ریالی ثبت کردنا !
گفت: خب ثبت کنن! ینی الان سوالت اینه که اگه معامله ای نبوده پس چرا شرکت های طرف قرارداد موسسه لشکرک الف، شهادت به فاکتور و مبادلات مالی دادند؟!
گفتم: دقیقا !
گفت: رفیقمون میگفت کاری نداره که! یه پولی میذارن کف دست اونا و یه مشت سند میخرن! برای اونوریا که حجم معاملاتشون شامل تصاعد مالیاتی نمیشه. البته در شرایط خاص. این دنگ و فنگا مال این طرفه. نیست که خیلی پاک دست و چشم و دل سیر زیاد داریم تو مملکتمون! به خاطر همین ... آره دیگه ... اونا به راحتی فاکتور دادن و اینا هم خریدن که مثلا این طرف بگن ما معامله داریم و از این حرفا!
گفتم: خدا لعنتشون کنه که به خاطر موجه جلوه دادن یه مکان، دست به چه کارایی که نمیزنن!
گفت: من فقط موندم که اینا لامصبا چقدر داشتن که فقط اینقدر شیتیل کف دست داخلی و خارجی میذاشتن که مکانشون اقتصادی و یه موسسه تجاری معتبر محسوب بشه!
گفتم: اینا فکر همه جا میکردن! فقط فکر تنها جایی که نکردن، لابی رفیق ما بوده که بخواد اینجوری عرض چند ساعت، پتشون بریزه رو آب!
گفت: آره خداییش... خیلی با حال بود. میزان دسترسیش ماشالله عالیه ها! اصلا دلم خواس برم اونجا!
با کنایه گفتم: بری بلاد کفر؟ آره؟
با شیطنت گفت: بالاخره!
گفتم: عمار دستت طلا ! خانواده سلام برسون!
گفت: راستی خونه چی شد؟ پیدا کردی؟
گفتم: اصلا وقت نکردم برم دنبالش که پیدا کنم یا نکنم!
گفت: میخوای بیام یکی دو روز با هم بگردیم ... بلکه پیدا بشه؟
گفتم: بابا بیکار که نیستی! عزیزی ... یه کاریش میکنم.
گفت: باشه. بازم کاری داشتی خبرم کن!
گفتم: زنده باشی. یا علی!
اینم از عمار که گل کاشت و راه انداخت ...
خدا حقیقتا خیرش بده!
یه بزرگی میگفت: خرکی ترین رفاقت ها رفقای کاری هستن که فقط بخاطر منافعشون دور هم جمع شدن و هیچ نَسَب و سببی با هم ندارن! اگه کسی تو این وانفسای کار و جایگاه و این حرفا باهات رفیق فابریک شد، بدون برات میمونه و یه دونه است.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#هیات_عزاداری_حسینی_حزب_الله_اندیمشک
🌍 @kahfolvara