eitaa logo
کانال کهریزسنگ
6هزار دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
9.7هزار ویدیو
377 فایل
خبری ، اجتماعی ، فرهنگی ، مذهبی و شهروندی منطبق با قوانین کشور ، میزبان شهروندان شهرهای غرب استان اصفهان مدیر : 👇 @admineeitaa تبلیغات 👇 @admineeitaa8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کهریزسنگ
💫ِبخش سیزده💫 داخل راه آهن آنقدر حواسم به پیدا کردن آبجوش برای الهه بود که ماجرای رجب را فراموش کرده
💫بخش چهارده💫 چند ساعت بعد که دکتر اجازه مرخصی داد، همه با هم از بیمارستان بیرون آمدیم و به سمت راه آهن حرکت کردیم.مدتی را در سالن راه آهن منتظر ماندیم.وقت مطمئن شدیم بلیط برای امروز گیرمان نمی آید،در یکی از اتاق های اطراف راه آهن اتاق گرفتیم.تا فردا همانجا ماندیم.روزی که در مسافرخانه بودیم هنوز از قرص های بیمارستان گیج بودم.یکی دوبار زهرا بیدارم کرد و به اصرار او آبمیوه خوردم. عصر روز بعد سوار قطار شدیم. تا شب خواب بودم.حتی حواسم به خواب و خوراک الهه نبود.نیمه های شب قطار تکان شدیدی خورد و از خواب پریدم.بلافاصله یاد صورت رجب افتادم.کاش هنوز دو شب پیش بود و میتوانستم خودم را با خیلی چیزها امیدوار کنم.کاش هنوز بی خبر بودم.سرم به شدت سنگین شده بود.پشت سرم عجیب درد میکرد انگار میخواست دو تکه شود.چشم هایم را دوباره روی هم گذاشتم.دلم میخواست یک نفر بیدارم کند و بگوید همه چیز خواب بوده است. قطار در یکی از ایستگاه ها نگه داشت.چشم هایم را باز کردم و به بیرون خیره شدم،چیزی مشخص نبود. فقط بیابان بود.به صندلی رو برویم چشم دوختم.زهرا الهه را توی بغلش گرفته بود و خواب بود.صورت حسین آقا را نمیدیدم، سرش را به سمت در کوپه کج کرده بود،شاید خوابیده بود. ولی محمدرضا کنارم بود و واقعا خواب بود.بچه ها مثل ما غصه ی فردا را امروز نمیخورند.دستم را آرام جلو بردم و سرش را نوازش کردم.به یاد رجب افتادم. هرچه فکر میکردم یادم نبود ،دیروز که دیدمش موهایش چطوری بود. تنها چیزی که هر لحظه جلوی چشمم می آمد،صورت باند پیچی اش بود. فکر و خیال کلافه ام کرده بود.از جا بلند شدم تا داخل سالن بروم.سرم گیج رفت دستم را لبه پنجره گرفتم و دوباره نشستم.زهرا با صدای آرامی گفت:کجا میری طوبی؟گفتم:هیچی میخوام برم هوا بخورم. زهرا گفت :تو که هیچی نخوردی نمیتونی سرپا بمونی. ناگهان به یاد رجب افتادم. گفتم:نفهمیدی چطوری غذا میخوره؟ زهرا گفت: کی؟ سرم را به صندلی تکیه دادم و گفتم :به دستش سرم بود ،مگه نه؟ شما از دکتر پرسیدین که دقیقا چی شده؟ زهرا چند لحظه به صورتم زل زد و با صدای آهسته ای گفت: چی بگم؟ گفتم: واقعیتو بگو. لب های زهرا میلرزید،گریه میکرد و حرف میزد: ترکش خورده توی صورتش...چشم،بینی،فک پایین، دهن.... حرفش را قطع کردم،همانطور که با صدای بلند گریه میکردم گفتم:شوهرم دیگه صورت نداره،حیف اون صورت نبود.حسین آقا الهه را بغل کرد و از کوپه بیرون زد .محمدرضا از صدای گریه های من بیدار شده بود و فقط نگاهم میکرد.زهرا دست محمد رضا را گرفت و تا جلوی در کوپه برد و گفت حسین آقا، مواظب محمدرضا باش.بعد کنارم نشست ، دست هایم را گرفت و گفت :امیدت به خدا باشه،دکترا میگن جراحی میکنن خوب میشه. گفتم:چی خوب میشه؟انگار صورتش گود شده. چیزی ازش نمونده که خوب بشه،دکترا معجزه میکنن؟ زهرا ساکت نشسته بود و نگاهم میکرد.سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:بچه هام چی؟محمدرضا ازش ترسید. اگه یه روز گفتن بابا رو توی خونه راه نده ازش میترسیم چی؟تو وقتی یاد یه نفر می افتی یاد صورتش میوفتی،بچه های من یاد چی بیفتن؟ زهرا صورتم را بین دستاش گرفت و گفت:دیدی که محمدرضا رفت بغل باباش،بچه ای که تو و رجب تربیت کنین.... یک ضربه به در کوپه خورد و چند زن وارد شدند.یکی از آنها که مسن تر بود جلو آمد و روی صندلی مقابلم نشست و گفت: از برادر شوهرت شنیدم چی شده.باید صبر کنی دختر.صدات توی سالن پیچیده.همه مسافرا اومدن توی سالن.اونقدر گریه کرده بودم که صدایم گرفته بود .گفتم:ببخشید همه رو بیدار کردم. زن جوانی که عقب تر ایستاده بود با لحن غمگینی گفت:خانم صبر کن، جنگه دیگه.شوهرم رفت جبهه بدون دست برگشت،سه ساله دارم با همه مشکلاتش میسازم. دستم را روی صورتم کشیدم و اشک هایم را پاک کردم و گفتم:از همه تون معذرت میخوام.حلال کنید. زهرا هم از آنها عذر خواهی کرد و تا بیرون کوپه همراهشان رفت. در کوپه که بسته شد.چادرم را توی صورتم کشیدم و گریه کردم.هیچکس حرفم را نمیفهمید.همه فکر میکردن غصه ام بخاطر نگهداری از شوهرم است ولی از وقتی رجب را دیدم ،بارها آرزو کردم کاش دست و پاهایش را از دست داده بود تا خودم همه عمر تر و خشکش میکردم. اگر قطع نخاع شده بود،پرستاری اش را میکردم.چرا هیچکس نمیفهمید که باید تا آخر عمر حسرت دیدن صورت شوهرم را میخوردم. بعد از چند دقیقه زهرا و بقیه به کوپه برگشتند.همه دوباره خودشان را به خواب زدند،حتی محمدرضا.آن شب طولانی ترین شب عمرم بود.فقط گریه میکردم ،دلم میخواست تا آخر عمرم گریه کنم.از صبح میترسیدم از بزرگ شدن بچه ها میترسیدم.
💫بخش چهارده💫 حجاب و حرف مردم میگویند روزی مردی بر الاغش سوار بود و با پسرش از روستایی میگذشت.مردم آن روستا به او گفتند:خجالت نمیکشی خودت سوار الاغ شده ای و پسرت را پیاده می آوری؟ تو بزرگتری و باید سختی ها را برای خود بخواهی نه پسرت. مرد پیاده شد و پسرش را بر الاغ سوار کرد.به روستای دیگری رسیدند.مردم که دیدند پسر سوار بر الاغ نشسته گفتند: پسر جوان و با نشاط است پس باید پیاده باشد و پدر که سنی از او گذشته سوار الاغ شود. پدر و پسر با شنیدن این حرف هردو پیاده شدند و با الاغ به مسیر خود ادمه دادند تا به ده دیگری رسیدند.مردم آن ده گفتند:عقل ندارند این پدر و پسر!الاغ دارند اما هر دو پیاده میروند.پدر و پسر هردو با هم سوار الاغ شدند و به روستای دیگری رسیدند.مردم گفتند:چقدر ظالمند این دو! مگر الاغ زبان بسته چقدر توان دارد که هردو بر آن سوار شده اند. این داستان همچنان ادامه دارد... انسان ها نباید اینقدر سست عنصر باشند که بخواهند رفتارشان را با توجه به حرف وحدیث مردم تنظیم کنند یا تغییر دهند.تازه چقدر زشت است اگر کسی بداند کاری اشتباه است ولی آن را بخاطر حرف دیگران انجام دهد.بهتر نیست به جای اینکه چشممان به دهان مردم باشد که چه میگویند،زندگی مان را بر اساس رضای خدا پیش ببریم؟بهترین کار این است که به نظر دیگران درباره خودتان اهمیت ندهید و بر اساس رضایت خداوند زندگی کنید.اگر همه ی کارهایتان برای بدست آوردن رضایت دیگران باشد،دیگر نمیتوانید هویت خودتان را حفظ کنید؛یعنی دیگر خودتان نیستید.اگر مثل دیگران لباس بپوشید یا مثل دیگران صحبت کنید،این دیگر شما نیستید که حرف میزنید،بلکه دوستان شما هستند که لباس پوشیده اند و صحبت میکنند.البته ممکن است شما در شرایطی باشید که اطرافیان آمادگی دیدنتان با چادر مشکی را نداشته باشند.شاید اصلا پدر و مادرتان با این کار مخالف باشند.در چنین شرایطی پیشنهاد میکنیم مرحله به مرحله پیش بروید.یعنی چه؟یعنی از همین امروز حتی اگر نمیتوانید چادر سر کنید ،پوششتان را اصلاح کنید؛حجاب و پوششی عفیفانه و متفاوت از قبل داشته باشید.پوششی که مطابق با نظر اسلام باشد.قطعا اطرافیان متوجه این تغییرخواهند شد.مدتی با لباس های عفیفانه جدیدتان باشید تا اطرافیان به وضع جدید عادت کنند. پس از آن میتوانید خیلی راحت چادر مشکی را که تاج بندگی خداست ،بر سر کنید. وقتی پوششی عفیفانه برای خودتان انتخاب کردید،اگر با اعتراض اطرافیان مواجه شدید، توضیحی کوتاه بدهید،مثلا : من این لباس را برای خودم مناسب تر میدانم؛من با این لباس آزاد ترم و احساس راحتی بیشتری دارم. اگر پوششمان را تغییر بدهیم، چه خواهد شد؟ آسودگی ،انتظارتان را میکشد. با شناخت بهترین پوشش،شاید به فکر بیوفتید تغییراتی در ظاهرتان ایجاد کنید؛تغییراتی که حال شما را بهتر میکند.اصلا شاید هم مدتی است در ذهنتان این تغییرات ایجاد شده است.همیشه و همه جا،((رشد کردن،پیشرفت داشتن و تغییر کردن)) زحمت خودش را دارد.روزهای اولی که قرار است رانندگی یاد بگیرید،با استرس و اضطراب پشت فرمان می نشینید ،شاید هم اذیت شوید؛ولی وقتی یاد گرفتید و همه چیز عادی شد.آن وقت از رانندگی لذت هم میبرید و راحت تر رفت و آمد خواهید کرد. اکنون که میخواهید تغییراتی در لباس و پوششتان بدهید ممکن است در شرایط جدی قرار بگیرید،شاید با رفتارهایی مواجه شوید که اذیتتان میکند.پس،باید خودتان را برای این موقعیت ها آماده کنید تا رشد و پیشرفتی که میخواهید،به خوبی حاصل شود.ادامه ی متن ،نکاتی در همین باره است. با اطرافیان خود راه بیایید به خانواده و اطرافیان خود فکر کنید،چه خلق و خویی دارند؟آیا از انتخاب جدید شما حمایت میکنند؟یا ممکن است رفتارهایی آزار دهنده و غیر منطقی نشان بدهند؟ در حالت نخست ،خوش به حالتان .چون برای تغییرات جدیدی که در پوشش تان میدهید.از حمایت خانواده برخوردار خواهید بود. ولی در حالت دوم ،خیلی بیشتر خوش به حالتان. چون برای انتخاب جدیدتان باید تلاش بیشتری کنید و کسانی که ساده و راحت به اهدافشان نرسند خیلی بیشتر قدر داشته ها و موفقیت هایشان را میدانند. چنانچه پیشتر گفتیم،اگر اطرافیان آمادگی پذیرش شما با چادر مشکی را ندارند،در قدم نخست نیازی نیست چادر سر کنید،ولی حتما لباس هایی پوشیده داشته باشید.با همان شرایطی که قبل تر گفتیم.بعد که آب ها از آسیاب افتاد،در وقت خودش،تاج بندگی خدا را بر سر بگذارید. دقت کنید وقتی پوششتان را تغییر میدهید ممکن است اعضای خانواده یا اطرافیان واکنش های خاص و عجیبی به شما نشان دهند.شاید توبیختان کنند که این طور لباس میپوشید.در مقابل این واکنش ها فقط لبخند بزنید؛لبخندی به زیبایی قلب مهربان و انتخاب جدیدتان.هیچگاه نباید به پدر و مادر خود توهین کنید.با کلمات و جملاتی کوتاه تلاش کنید آن ها را با خودتان همراه کنید.مثلا ((من این طوری بیشتر دوست دارم))
💫بخش چهارده💫 فصل چهارم چگونه روزهای بد را به روز های بهتر تغییر دهیم ما در روزهایی که حالمان خوب است میتوانیم در لحظه تصمیم بگیریم؛درحالی که وقتی احساس بد خلقی میکنیم ، این کار دشوار به نظر میرسد. با محل کارم تماس بگیرم و اطلاع دهم بیمارم یا تقاضای مرخصی کتبی بدهم ببینم چه میشود؟به دوستم زنگ بزنم یا صبر کنم حالم بهتر بشود؟خوراکی سالم بخورم یا آرام بخش؟ مشکل تصمیم گیری در زمان ناراحتی ،این است که بد خلقی ما را به انجام کارهایی وا میدارد که درهمان حال نگه مان میدارد و چیزهایی که به بهتر شدن حالمان کمک میکند به نظرمان تحمل ناپذیرند. ما روی بهترین تصمیم تمرکز میکنیم و خود را بخاطر انجام ندادن آن سرزنش میکنیم.اینجاست که کمال گرایی به وضوح دیده میشود.کمالگرایی فرایند تصمیم گیری را از کار می اندازد ؛زیرا هر تصمیمی خواه ناخواه به نوبه ی خود عدم قطعیت ذاتی دارد و هر انتخابی شامل برخی از عوارض جانبی منفی است که باید آن ها را پذیرفت. وقتی صحبت از مهار بدخلقی در میان باشد، تمرکز روی گرفتن تصمیمات خوب است،نه تصمیمات کامل و بی نقص. تصمیم خوب تصمیمی است که شما را در مسیری که میخواهید پیش میبرد.قرار نیست تصمیمتان شما را ناگهان به وضعیت دلخواهتان برساند. تصمیم گیری کاری است که باید همواره آن را انجام دهیم ولو تصمیم گیری های جزیی.در شرایط بحرانی تصمیم گیری و پیش روی ضروری است.فرض کنید هوا تاریک است و در دریای عمیقی گیر افتاده اید و نمیدانید کدام مسیر شما را به منطقه ی امن میرساند، اما میدانید که اگر بدون انتخاب مسیر ساکن بمانید و پیش روی نکنید،مدت زیادی روی آب نخواهید ماند.بدخلقی هم باعث میشود که نخواهید کاری انجام دهید.بنابراین،انجام هرکار مثبتی _هرچند کوچک_گامی مفید در مسیری است که میخواهید بروید. آنچه اغلب تصمیم گیری را در زمان بدخلقی سخت تر میکند ،تمایل ما به تصمیم گیری بر اساس احساس موجود و احساسی است که میخواهیم در آن زمان داشته باشیم.اما در عوض اگر تصمیماتمان بر اساس مقاصد و اهداف شخصی باشد،به جای مد نظر قرار دادن احساسات آن لحظه ،تصمیمات و اقداماتمان مبتنی بر ارزش هایمان خواهد بود.هنگام بدخلقی بر ارزش های شخصی خود در مورد سلامت تمرکز کنید.چه چیزی در مورد سلامت جسمی و روحی تان برای شما مهم است؟چگونه میخواهید زندگی روز مره تان را بگذرانید که دال بر وجود این ارزش ها باشد؟در حال حاضر چقدر به آن ارزش ها پایبندید؟امروز چه کاری میتوانید انجام دهید که شما را در مسیر مراقبت از سلامتی تان به روش دلخواهتان هدایت کند؟ ثبات هنگام بدخلقی که حتی انجام کارهای کوچک روزانه برایتان دشوار است،اهداف افراطی دور از دسترس برای خود تعیین نکنید.هدف کوچکی انتخاب کنید که میدانید هر روز از پس انجامش بر می آیید. سپس به خودتان قول بدهید که آن را به سرانجام خواهید رساند.ممکن است ابتدا احمقانه به نظر برسد؛زیرا آن تغییرات کوچک نتایج و پاداش فوری و چشمگیری به همراه نخواهند داشت .اما در واقع آن ها کار بسیار مهم تری انجام میدهند.آن ها مسیرهایی برای عادت جدید میسازند که میتوانید آن را در زندگی روزمره ی خود بگنجانید و به مرور زمان تقویتش کنید تا ملکه ی ذهنتان شود. پس سخت نگیرید .آهسته و پیوسته پیش بروید.تغییری که آهسته پیش برود،تغییر پایداری خواهد بود. هنگام بدخلقی از بدرفتاری و سرزنش خود دست بکشید. ما بدون انتقاد و حمله به خود نمیتوانیم درباره مقابله با بدخلقی صحبت کنیم.بدخلقی خود آزاری و خودسرزنشگری را تشدید میکند. خیلی آسان است به کسی بگوییم که به خودش سخت نگیرد.اما وقتی چیزی از سنین جوانی عادت شده باشد ،بعید است فقط با این حرف از بین برود.ما نمیتوانیم جلوی این افکار را بگیریم،اما میتوانیم توانایی خود را برای توجه به آنها و مدیریت نحوه ی واکنش مان زیاد کنیم تا قدرت کنترل آنها روی احساس و رفتارمان کاهش یابد .میتوانیم از همان مهارت هایی که به آنها پرداختیم،برای تشخیص سوگیری های فکری و فاصله گرفتن از آنها استفاده کنیم.این به ما کمک میکند که آن افکار را به شکل قضاوت های احساسی ببینیم نه واقعیت های موجود. به کسی که او را بی قید وشرط دوست دارید فکر کنید.حالا تصور کنید او در مورد خودش طوری صحبت کند که شما با خودتان صحبت میکنید،به او چه میگفتید؟دوست دارید شهامت دیدن چه چیزی در خودش را داشته باشد؟دلتان میخواهد چگونه با خودش صحبت کند؟ این کار یکی از راه هایی است که به ما کمک میکند به آن حس عمیق شفقت برسیم،که اغلب به دیگران نشان میدهیم،اما در مورد خودمان از آن غافلیم.
💫بخش چهارده💫 فدایی رهبر اوج جسارت به رهبر انقلاب در ايام فتنه،روز سيزده آبان رقم خورد.در اين روز باطن اعمال كثيف فتنه گران نمايان شد. آن روز رهبر عزيز انقلاب علناً مورد حملات كلامی آنها قرار گرفت.آنها مقابل دانشگاه تهران تجمع كردند و بعد از اهانت به تصاوير مقام عظمای ولايت قصد خروج از دانشگاه را داشتند. اما با ممانعت نيروی انتظامی روبه رو شده و به داخل دانشگاه برگشتند. اما به جسارتهای خود ادامه دادند! خوب به ياد دارم كه يكی از دوستان شهيد ابراهيم هادی تماس گرفت و از من پرسيد: امروز جلوی دانشگاه در فلان ساعت چه خبر بوده؟! با تعجب گفتم: چطور؟! گفت:من ميخواستم بروم به محل كارم، يك لحظه در كنار اتاق دراز كشيدم و از خستگی زياد خوابم برد. با تعجب ديدم كه ابراهيم هادی و همه ی دوستان شهيدش نظير رضا گودينی و جواد افراسيابی و... با لباس نظامی روبه روی درب دانشگاه ايستاده اند و با عصبانيت به درب دانشگاه تهران نگاه ميكنند. گفتم:يكی از دوستان من در حراست دانشگاه تهران است، الان خبر ميگيرم.به او زنگ زدم و پرسيدم: فلان ساعت جلوی درب دانشگاه چه خبر بود؟ ايشان هم گفت: دقيقاً در همين ساعت كه ميگويی پلاكارد بزرگ تصوير حضرت آقا را پاره كردند و شروع كردند به جسارت كردن به مقام معظم رهبری! ٭٭٭ لباس پلنگی بسيار زيبا و نو پوشيده بود. موتورش را تميز كرده بود. گفتم:هادی جان كجا؟ ميخوای بری عمليات!؟ يكی از بچه ها گفت: اين لباس كماندویی رو از كجا آوردی؟ نكنه خبرایی هست و ما نميدونيم!؟ خنديد و گفت: امروز ميخوان جلوی دانشگاه تجمع كنند. بچه های بسيج آماده باش هستند. ما هم بايد از طريق بسيج كار كنيم. اين وظيفه است. گفتم:مگه نميخوای بری سر كار. با اين كار هايی كه تو ميكنی صاحبكار حتماً اخراجت ميكنه. لبخندی زد و گفت: كار رو برای وقتی ميخوايم كه تو كشور ما امنيت باشه و كسی در مقابل نظام قرار نگيره. بعد به من گفت: برو سريع حاضر شو كه داره دير ميشه. به سمت ميدان انقلاب رفتیم. يك مقر مستقر بودند. قرار بود به آنجا رفته و پس از گرفتن تجهيزات منتظر دستور باشيم. در طی مسير يكباره به مقابل درب دانشگاه رسيديم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد. هادی وقتی اين صحنه را مشاهده كرد ديگر نتوانست تحمل كند! به من گفت: همينجا بمون... سريع پياده شد و دويد به سمت درب اصلی دانشگاه. من همينطور داد ميزدم: هادی برگرد، تو تنها ميخوای چی كاركنی؟ هادی... هادی... اما انگار حرفهای من را نميشنيد. چشمانش را اشك گرفته بود. به اعتقادات او جسارت ميشد و نميتوانست تحمل كند. همينطور كه هادی به سمت درب دانشگاه ميدويد يكباره آماج سنگها قرار گرفت. من از دور او را نگاه ميكردم. ميدانستم كه هادی بدن ورزيده ای دارد و از هيچ چيزی هم نميترسد. اما آنجا شرايط بسيار پيچيده بود. همين كه به درب دانشگاه نزديك شد يك پاره آجر محكم به صورت هادی و زير چشم او اصابت كرد. من ديدم كه هادی يكدفعه سر جای خودش ايستاد. ميخواست حركت كند اما نتوانست! خواست برگردد اما روی زمين افتاد! دوباره بلند شد و دور خودش چرخيد و باز روی زمين افتاد. از شدت ضربه ای كه به صورتش خورد، نميتوانست روی پا بايستد. سريع به سمت او دويدم. هر طور بود در زير بارانی از سنگ و چوب هادی را به عقب آوردم. خيلی درد ميكشيد، اما ناله نميكرد. زخم بزرگی روی صورتش ايجاد شده و همه صورت و لباسش غرق خون بود. هادی چنان دردی داشت كه با آن همه صبر، باز به خود ميپيچيد و در حال بی هوش شدن بود. سريع او را به بيمارستان منتقل کرديم. چند روزی در يكی از بيمارستانهای خصوصی تهران بستری بود. آنجا حرفی از فتنه و اتفاقی كه برايش افتاده نزد. آن ضربه آنقدر محکم بود که بخشهايی از صورت هادی چندين روز بی حس بود. شدت اين ضربه باعث شد که گونه او شکافته شد و تا زمان شهادت، وقتی هادی لبخند ميزد، جای اين زخم بر صورت او قابل مشاهده بود. بعد از مرخص شدن از بيمارستان، چند روزی صورتش بسته بود. به خانه هم نرفت و در پايگاه بسيج ميخوابيد، تا خانواده نگران نشوند. اما هر روز تماس ميگرفت تا آنها نگران سلامتی اش نباشند. بعدها رفقا پيگيری كردند و گفتند: بيا هزينه درمان خودت را بگير، اما هادی كه همه هزينه ها را از خودش داده بود لبخندی زد و پيگيری نكرد. حتی يكی از دوستان گفت:من پيگيری ميكنم و به خاطر اين ماجرا و بستری شدن هادی، برايش درصد جانبازی ميگيرم. هادی جواب او را هم با لبخندی بر لب داد! هادی هيچ وقت از فعاليتهای خودش در ايام فتنه حرفی نزد، اما همه دوستان ميدانستند كه او به تنهايی مانند يك اكيپ نظامی عمل ميكرد.