eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
71.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
183 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
. 💢رفیق شهید داری؟؟؟ . 🔹رفیق شهید؛شهیدت میکند! این را میتوان از تصویر دو فرمانده در عکس متوجه شد . .
🌹مـا مدعیــانِ صف اوّل بودیــم از آخـر مجلـس شهـدا را چیدند🕊 📝ڪلاس درس استاد 🌷🕊 غواصان‌گردان یونس لشکر امام‌ حسین؏ ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
گفتن: چه جوری اومدی جبهه؟ گفت: با التماس... گفتن: چه جوری گلوله توپو بلند می‌کنی؟ گفت: با التماس... گفتن: می‌دونی آدم چه جوری شهید می‌شه؟ گفت: با التماس... وقتی تکه‌های بدنشو جمع کردن، فهمیدم چقدر کرده...
ماجرای ناله درختی که بسیجی به آن تکیه داد!/شکنجه 5 اسیر ایرانی در گرمای العماره چهار بسیجی سینه خیز مسیر شش-هفت متری را با تقلا طی می کنند ،اما یک بسیجی نوجوان تکیه داد به درختی که دوشاخه بود .ترجیح می دهد بی حرکت بماند .یا یارای حرکت نداشته و یا اینکه نمی خواسته آخرین لحظات زندگی اش را تبدیل به تفریحی برای آن افسر بعثی کند . سرویس فرهنگیشهدای ایران:آنچه می خوانید گزارش «محمد علی آقامیرزایی»از مدرسه نظامی «العماره»عراق ،درباره چگونگی تیرباران و شهادت مظلومانه پنج بسیجی اسیر شیمیایی ایرانی توسط یک افسر بعثی ،آن هم از زبان یک عراقی که خود زمانی در آن مدرسه خدمت می کرده و خود شاهد این ماجرا بوده است ،میباشد که سرباز نگهبان عراقی از درختی که بسیجی به آن تکیه داده و ناله های درخت در شب های جمعه و نوری که بر پیکر شهدا تابیده و منجر شده تا با مادرش آنها را تدفین کند صحبت کرده است که تقدیم عزیزان می گردد : عکس ترئینی است می گویند درخت مدرسه پنج شنبه ها ناله می کند! مدرسه نظامی «العماره»از دور به یک محوطه زباله دانی ماشین های صنعتی می ماند .یک لودر خراب وکلی آهن پاره و چند سوله و یک منبع آب نسبتاً بزرگ و آن درخت دو شاخه ای که می گفتند : «پنج شنبه ها غروب ناله سر می دهد .»حالت خاصی به آن مکان داده بود .به عربی تندتند حرف می زد .گویا داشت واقعه تیرباران اسرای شیمیایی را تعریف می کرد .به یکی از سوله ها رفتیم .پوکه های زنگ زده از انواع اسلحه ها و یک ردیف گونی شنی در انتهای سوله که پر بود از سوراخ گلوله .ظاهراً محل را به مکان تمرین عراقی ها تبدیل کرده بود .ولی مردی که ظاهراً حکم نگهبان را داشت تندتند به عربی می گفت که اینجا اسیران ایرانی را «تیرباران»می کرده اند . در سفر قبل ،این محل را یکی از آزادگان همراه اکیپ –سید –خیلی اتفاقی بازشناخته بود و «سیدخلیل» سرباز عراقی که حالا با مادرش آنجا را محل سکونت خود و چند تا از بستگانش کرده بود قصه اعدام پنج اسیر بسیجی شیمیایی را برای آنها باز گفته بود . دلم می خواست خود «سید خلیل»این جریان را برایم تعریف کند .درخواستم را بیان کردم و مرد یکی از بچه ها یی را که رفته رفته تعدادشان بیشتر می شد را صدا زد و فرستاد تا سیدخلیل را پیدا کند و به اینجا بیاورد . شاهدان عراقی که بارها اعدام ایرانی ها دیدند @@ . ... توصیه می کنیم حتما این گزارش واقعی از زمان 8 سال دفاع مقدس را حتما و حتما بخوانید
از مترجم خواستم بپرسد ؛آیا خودش تا به حال ،اعدام اسیری ایرانی را در این محل دیده ؟گفت : نه .آن زمان ما حق نداشتیم در این محل باشیم .الآن بعد از سقوط صدام آمده ایم تا اینجا را برای زندگی آماده کنیم .ولی می گفت «سیدخلیل»و مادرش دروغ نمی گویند و بارها شاهد اعدام اسرای ایرانی بوده اند . با اتومبیل لکنته «سیدجمیل»که یک خودروی آمریکایی اتوماتیک دهه هفتاد بود و پنج هزار دلار پول بالای آن داده بود و چون رانندگی بلد نبود مجبور شده بودیم یک راننده اجاره کنیم ،از «العماره»جاده فرعی را بعد از چند بار اشتباه ،پیدا کرده و خود را به اینجا رسانده بودیم .راننده یک عراقی «گنده»بود و برعکس هیکل عظیمش ،حسابی از ترسو بودنش حرص می خوردیم 
جاده آسفالته داغ پر از دست انداز که در این فصل گرمای کلافه کننده ای داشت ما را رسانده بود به این مدرسه نظامی .دوم آذر ماه سال 82 بود و انتظار می کشیدیم تا علمای شیعه «عید فطر»را اعلام کنند .می گفتند فردا در ایران عید است . با خود فکر می کردم که در تابستان اینجا چه گرمایی یکه تازی می کرده و ناخودآگاه در خیالم حس و حال آن "پنج اسیر شیمیایی ایرانی" را مجسم می کردم . چند تا از بچه ها را به محوطه سوله های دیگر هدایت می کردند و یک مرد ریز نقش با یک پارچ آب و لیوان از دور می آمد تا از ما پذیرایی کند . کف سوله ها پر بود از مدارک نظامی ،عکس های پاره پاره شده صدام و یک عکس بزرگ که چشم رهبر هولناک عراق را انگار با میله داغی سوزانده بودند . مرد ریز نقش آب تعارف کرد .آبی که طعم غریبی داشت .ولی در آن گرما از «هیچ» ،بهتر بود . به سوله ای که ظاهراً محل اصلی اعدام بود بازگشتیم .از درون کیسه های شنی یک سری مرمی فشنگ بیرون آوردیم .بعضی هنوز همان حالت همیشگی را داشتند و معلوم بود که به چیزی جز شن اصابت نکرده اند ؛ولی برخی دفرمه شده و آشکار بود که با جسمی برخورد کرده اند . پاکت کوچکی یافتم و چند تایی از این مرمی ها را برداشتم .در همین حال ،«سیدخلیل»هم رسید .سلام و علیک کرد ،با همه مان دست داد و به عربی با مترجم ما «سیدغالب علوی»و «سیدجمیل»و حتی راننده شروع کرد به تکه پاره کردن تعارف هایی که ما زیاد از آن سر در نیاوردیم . یاسر ازاو خواست جریان را برای من تعریف کند .چند جمله می گفت و «سیدغالب»برایم ترجمه می کرد
من سرباز نگهبان «العماره»بودم می گفت : من آن زمان سرباز بودم و در همین نزدیکی در کومه ای با مادرم زندگی می کردم .پنج شنبه ها و جمعه ها ظاهراً این محل خلوت تر از همیشه بود و گاه فقط من در نقش نگهبان آنجا تنها می ماندم . می گفت : چندین بار به چشم خود دیدم اسیرانی را آوردند و در آن سوله اعدام کردند .یک بار هم پنج بسیجی شیمیایی را یک درجه دار بعثی آورد و در منطقه ای نزدیک در ورودی آهنی رها کرد ! شکنجه 5 اسیر ایرانی در گرمای «العماره» می گفت : اگر آنها را در آن گرما به حال خود رها می کردند با آن حالا نزار ،تشنگی و بیداد گرما و تاول های وحشتناک حتماً جان می دادند ،ولی افسر که انگار کینه ای از ایرانی ها داشت ،آنها را تشویق کرده بود تا بروند و تشنگی خود را از منبع آب برطرف کنند . چهار بسیجی سینه خیز مسیر شش-هفت متری را با تقلا طی می کنند ،اما یک بسیجی نوجوان تکیه داد به درختی که دوشاخه بود .ترجیح می دهد بی حرکت بماند .یا یارای حرکت نداشته و یا اینکه نمی خواسته آخرین لحظات زندگی اش را تبدیل به تفریحی برای آن افسر بعثی کند .
اسرا با فضولات شیمیایی «شهید»شدند در آن گرمایی که به دوزخ مانسته آن چهار نفر این فاصله اندک را در مدتی حدود بیست دقیقه طی می کنند و با آخرین رمقی که در تن داشته اند ،به امید رفع عطش شیر تانکر را که پر بوده است از فضولات شیمیایی ،باز می کنند و هرکدام که چند جرعه می نوشند در جا به "شهادت" می رسند !سربازان و سیدخلیل با وجود ناراحتی شدید ،از ترس افسر بعثی جرأت دم زدن نمی نمایند ! بسیجی نوجوان ،سر بر درخت ماوقع را با چشم نیمه جان می نگرد و هیچ کس نمی داند که بین او و درخت چه می گذرد .هنوز در جهان وقایعی اتفاق می افتد که عقل از درک آن در می ماند .افسر از شدت خشم ،خشمی کور که بسیجی او از تفریح نفرت بارش بازداشته کلت 45 را از غلاف بیرون می کشد و با پنج گلوله بسیجی را به آرزویش یعنی "شهادت" و پایان درد و رنج آن فضای مسموم می رساند ! جلو می روم و جای گلوله را روی درخت لمس می کنم .«سیدخلیل»قسم می خورد که سربازان اجساد بسیجیان را به سنگر کمین در انتهای مدرسه می کشاندند و پرت می کردند در آن سنگر تا بپوسند و از بین بروند!