eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.2هزار عکس
11.1هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بعد از گذشت دو هفته از ورودش به جبهه ، سید رضا به علت گلو درد و عفونت لوزه به تهران برگشت. در بیمارستان برای معالجه لوزه‌اش به او نوبت دو ماهه دادند و بدون معالجه به جبهه برگشت. 💠سید رضا بچه باهوشی بود و با دیدن رفتار بزرگترها درس‌هایش را به موقع پس می‌داد. زمانی که ما او را برای معالجه به انگلستان برده بودیم، شش سال بیشتر نداشت. ولی غذای ناپاک انگلیسیهارو نمیخورد. به این نکته توجه داشت که ما در کشور غیرمسلمان، هر مواد غذایی و یا آب آشامیدنی را پاک نمی‌دانیم و نمی‌خوریم،‏ او هم نمی‌خورد. 💠در بعضی روزها که شرایط سخت می‌شد و ما مجبور بودیم ساعت‌های زیادی بدون آب و غذا بمانیم،‏ او هم مثل ما مقاومت می‌کرد. ما می‌دانستیم بچه به آب احتیاج دارد و باید بخورد ولی او نمی‌خورد، چون ما نمی‌خوردیم. 💠من به خاطر تک پسر بودن و شرایط سختش، به او نصیحت کردم و از او خواستم به جبهه نرود ولی او عزمش در رفتن بود. در آخر گفتم: «اگر تو بروی، پدرت مرا مؤاخذه می‌کند و می‌گوید،‏ چرا اجازه رفتن به تک پسرمان دادی!». 💠پسرم به قدری نسبت به عواقب کارها حواسش جمع بود که در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «من به خواست و اراده خودم به جبهه رفتم و اگر پدر، حرفی به مادر و خواهرهایم بزند،‏ مرا آزرده است». 💠سید رضا با این روحیه و اعتقاد، تا سن 16 سالگی بزرگ شد و گفت: «پدر، باید در خانه سرپرست باشد و من به جای او به جبهه بروم». پدرش خیلی بااو صحبت کرد ولی فایده‌ای نداشت. 📎شهیدی که اجدادش باهفت نسل به امیرکبیر قائم‌مقامی و با چهل نسل به امام سجاد(؏) برمیگردد 🌷
🔹بعد از تمام شدن مراسم چهلم رضا به خوابم آمد و به قولش عمل کرد و به من چیزهایی نشان داد که هرگز فکرش را نمی‌کردم بتوانم آن صحنه‌ها را با این چشم‌های گنهکارم ببینم. چه در خواب چه در بیداری! 🔸در آن شب من خواب دیدم،‏ صدای در آمد. رفتم در را باز کردم. رضا پشت در بود. بعد از سلام و احوالپرسی رضا مانند همیشه دستش را به نرده گرفت و از پله‌ها بالا آمد و من هم به دنبالش تا اینکه به اتاق خودش که در طبقه سوم بود،‏ رسیدیم. اتاقی بود 12 متری با دو پنجره یکی به طرف کوچه و یک پنجره بزرگتر رو به تراس. رضا کمدش را باز کرد و شروع به نگاه کردن کرد. من دوباره با اصرار از او خواستم،‏ به قولش عمل کند و از نحوه شهادتش برایم بگوید. 🔹در یک لحظه رضا به پنجره رو به تراس که پرده سبزی به آن آویزان بود،‏ نگاه کرد و شروع به تعریف کرد. من نیز همان طور مانند رضا به پرده نگاه کردم. در یک لحظه مانند پرده سینما که فیلم در آن نمایش می‌دهند،‏ پرده سبز رنگ هم برای من آن فیلم را نمایش داد. من در آن فیلم دیدم،‏ رضا در سنگر نشسته و اسلحه در دستش است. در یک لحظه سنگر را دود فرا گرفت. ترکش‌هایی از خمپاره به سنگر اصابت کرد و رضا شهید شد. 🔸ولی من بدن رضا را سالم می‌دیدم. چون رضا هیچ وقت دوست نداشت زخمی از بدنش را به من نشان بدهد. ما خیلی با هم صمیمی و عاطفی بودیم. رضا همیشه مراقب بود من از چیزی ناراحت نشوم. در خواب، من رضا را به حال درازکش ‌دیدم. در آن لحظه یکی از دوستانش وارد سنگر شد و اسلحه رضا را برداشت و به روی سینه‏اش گذاشت. که بعداً همان دوستش به ما توضیح داد که من، ‏هم اسلحه‏اش و هم دست قطع شد‏ه‏اش را برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. 🔹رضا در ادامه جای دیگری را به من نشان داد که درخت انگور بود. به آن درخت خوشه‏ای از انگور آویزان بود و هر دانه‏ای از این انگور مانند یک گردو درشت بود. من مات و مبهوت فقط نگاه می‌کردم. تا اینکه درخت دیگری را به من نشان داد. درختی که گل نداشت. بو نداشت. ولی از هر گلی قشنگ‌تر بود. درختی که کوچک بود. ولی با روشنایی و درخشندگی‌ که داشت مانند چلچراغ اطرافش را روشن کرده بود. 🔸رضا گفت: این درخت،‏ درخت سدر است. من تا آن زمان نمی‌دانستم،‏ جایگاه شهید زیر درخت سدر است. ولی بی اختیار به خودم گفتم: عجب درختی است! کاش از این درخت بالای قبر رضا بکاریم. چقدر قشنگ است. بعد از این فکر دوباره به خودم آمدم که در کنار رضا ایستاده‏ام و از او یک سؤال کردم. 🔹پرسیدم: رضا! این موضوع راست است که می‌گویند،‏ لحظه شهادت، ائمه (س) سر شهید را روی زانو می‌گیرند. با این سؤال من، دوباره فضای پرده مانند روشن شد و من در آن دیدم که رضا روی زمین افتاده است و یک شخصی که لباس سفید نورانی بر تن دارد،‏ دو زانو نشست و با دست‌هایش سر رضا را بلند کرد و روی زانوهایش گذاشت. من که خیلی مشتاق بودم ببینم این شخص چه کسی است و صورتش چه مشخصاتی دارد،‏ در یک لحظه چشمانم مثل دوربین فیلمبرداری که از پایین به بالا حرکت می‌کند،‏ حرکت کرد. چشمان من،‏ مانند دوربین،‏ فقط مقدار کمی از پایین همان نقطه‌ای که سر رضا روی زانوهایش بود شروع به بالا آمدن کرد و وقتی که مقابل سینه او رسید همه چیز جلوی چشمانم سیاه شد. برگشتم به سمت رضا تا بپرسم چی شد،‏ دیدم،‏ رضا با عجله از پله‌‏ها دارد پایین می‌رود. ✍به روایت خواهرشهید 🌷