خود تصمیم یک طرف ، اینکه بعد از اون باید به کارها برسی و ادامه بدی یک طرف.
الان دلم میخواد هیچ کاری نکنم و زانوی غم بغل بگیرم و بشینم هرچی دلم میخواد غصه بخورم.
ولی نمیشه و مجبورم همزمان با اینکه وانمود میکنم خیلی هم ناراحت نیستم ؛ چند تا کار مهم که نیاز به تمرکز داره انجام بدم.
دوست دارم فرار کنم برم خونه مون بشینم فکر کنم و به در دیوار نگاه کنم.
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
#یکتکهکتاب
خیلی دلم میخواست خودم بیایم پابوس و حرف هایم را همانجا برایتان بگویم. پیش نماز مسجدمان، حاجی لطفی را میگویم، میگوید هرجا باشی امام رضا میبیندت و صدایت را میشنود. حتماً همین طور است. اما من دلم فقط وقتی راضی میشود که بیایم و جلوی ضریحتان بایستم و حرف هایم را بزنم :)
[ هزار و چند شب لیالی؛سیدعلی شجاعی ]
یه مدل شخصیتی همیشه آرزو داشتم داشته باشم و تو ذهنم تصویرش میکردم .
دیشب یهویی متوجه شدم کسبش کردم :)
الان از یه واقعه ای احساس بدی دارم که اگر حرف نمیزدم خیلی بهتر بود.
و باید بپذیرم که اتفاقات اونقدر هم که من فکر میکنم مهم و بد نیستند.
و اینکه فلانی تو آدمی
آدم آهنی برنامه ریزی شده که نیستی
بعضی وقت ها اشتباه میکنی.
من خیلی وقت ها بعضی کار ها رو نکردم
به خاطر اینکه از اون حضوری که از خودم تو هیئت یافتم ، خجالت کشیدم.