ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(2).mp3
3.68M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🍃🌸 در ۲۷۰ روز
🍃🌸 روز سی و دوم
🍃🌸 حکمت ۲۸۵ تا ۲۹۵
https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۸۵
قسمت_هشتاد_پنجم
ابو معروف بار دیگر با صدای بلندتر فریاد زد: فرمانده عزت الباردی! در همین حین در باز شد و فرمانده عزت خودش را هراسان به داخل اتاق انداخت او هم می خواست سر از کار محیا در آورد و ببیند فراری دادن اسیرها زیر سر اوست یا نه؟ و هم اینکه می خواست بداند چه رابطه ای بین محیا و ابومعروف هست کهکاملا مشهود بود این دو نفر از قبل یکدیگر را می شناختند. بنابراین داخل شد و پایی به هم چسباند و گفت: بله قربان! امر بفرمایید.
ابومعروف نگاه خشمگینی به فرمانده عزت الباردی کرد و گفت: ببینم با چه جرأتی این خانم محترم را اینجا اسیر نگه داشته اید؟ و با اشاره به شکم برجسته محیا ادامه داد: آن هم با این وضعیت!
فرمانده عزت به تته پته افتاد و می خواست بگوید که او را بین ایرانیان اسیر کرده و دو رگه است که، ابومعروف به او مهلت نداد و همانطور که با تهدید او را نگاه می کرد، گفت: مگر نمی دانی او از نزدیکان من است؟! او به شما نگفته که اهل تکریت است؟ به شما نگفته که نزدیکی زیادی با ابومعروف دارد؟! به چه جراتی او را نگه داشته اید؟! شما چطور کسی را که هموطنتان است اسیر می گیرید و از آن بدتر با وجود وضعیت جسمانی اینچنینی او را وادار می کنید در محیطی مردانه بماند و مانند یک خدمتکار برای تو و سربازانت کار کند؟! شما به خاطر این کارتان حتما توبیخ خواهید شد و بعد چند قدم به فرمانده نزدیک شد و با اشاره دستش به درجه های روی شانه او گفت: من ترتیبی می دهم که این درجه ها را از شما بگیرند و همانطور که این خانم را اینجا اسیر کرده اید شما را در مخوف ترین زندان عراق زندانی کنند.
فرمانده عزت که انگار شوکی بزرگ به او وارد شده بود گفت: به خدا من نمی دونستم از نزدیکان شماست و بعدم نمی دونم این خانم چه به شما گفته اما من سعی کردم به خاطر اینکه هموطن بود با احترام با او برخورد کنم، من حتی او را زندانی هم نکردم و همیشه خانه ای جدا تحت اختیارش می گذاشتم.
ابو معروف چشمانش را از حدقه بیرون آورد و گفت: تو خیلی غلط کردی که این خانم را اینجا نگه داشتی، مگر جای زن در میدان جنگ است؟! و بعد صدایش را بلند تر کرد وادامه داد: یکی از سربازان به این خانم کمک کند تا وسایلش را بسته بندی کند، من او را با خود میبرم.
محیا با دیدن برخورد محکم و تند ابو معروف به خاطر او با یک فرمانده بعثی، تعجب از نگاهش می بارید و کمی گیج شده بود، دستش را روی قلبش گذاشت و کمی خوشحال بود، چرا که می دانست بی شک عباس و آقای سعادت و دوستانشان بیرون این ساختمان، منتظر هستند تا محیا را نجات دهند.
محیا با اشاره ابومعروف بیرون رفت تا وسایلش را جمع کند، او خنده اش گرفته بود، چرا که هیچ وسیله ای برای جمع کردن نداشت.
در که بسته شد، ابو معروف سرتاپای فرمانده عزت را که از ترس مانند موشی در خود فرو رفته بود نگاه کرد و بعد سرش را به گوش فرمانده نزدیک کرد وگفت: می خواهی نجاتت دهم و همه چیز را نادیده بگیرم؟!
فرمانده عزت که باورش نمیشد این حرف را از ابومعروف که بین بعثی ها به خاطر غضبش به عزرائیل معروف بود، بشنود. آب دهانش را به سختی قورت داد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت:ب...ب...بله قربان
ابو معروف قهقه ای پیروزمندانه زد و گفت: راه حلش خیلی راحت است، اگر پیشنهادم را بپذیری، ترتیبی میدهم که نه تنها درجه هایت را از تو نگیرند بلکه ترفیع درجه هم بگیری و حتی از حضور در خط مقدم جنگ هم معاف شوی..
فرمانده عزت که همچی چیزی را بخواب هم نمی دید گفت: چکار باید بکنم، یعنی پیشنهادتون چیه ژنرال؟!
ادامه دارد...
📝ط:حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ برای ثبت در تاریخ
برسد به دست مسعود پزشکیان!
دیدم بعضی مردم فراموشکارن، گفتم ثبتش کنم برای روز مبادا!
ان شاءالله که لازم مون نشه...
🇮🇷#کانال_سیاسی
🇵🇸@siyasichanel
♨️ سالروز شهادت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام، تسلیت باد.
◾️امام رضا علیه السلام فرمودند:
اگر تو را خوشحال می کند که در درجات والای بهشت با ما باشی، پس در اندوه ما غمگین باش و در شادی ما خوشحال باش.
(جامع احادیث الشیعه ج۱۲ ص۵۴۹)
🇮🇷#کانال_سیاسی
🇵🇸@siyasichanel
💢اعتراف معمار تحریمهای آمریکا به مصونشدن ایران در برابر فشار
🔸ریچارد نفیو که از او به عنوان یکی از معماران شبکه تحریمها علیه ایران یاد میشود در یادداشتی نوشته: طراحی، نظارت و اجرای تحریمها کار بسیار دشواری است. این وضعیت مانند اردکی شنای آرام یک اردک است؛ اوضاع روی آب آرام به نظر میآید اما زیر آب اردک به سختی درحال پازدن است.
🔹الان به راه انداختن دوبارۀ کارزار تحریمهای ایران بسیار دشوار خواهد بود به خصوص که ایران و دیگر طرفهای دشمن ما آگاهی بیشتری نسبت به مخاطرات و نقاط آسیبپذیریشان قرار دارند.
🔸اینبار ایرانیها با کارآمدی بیشتری از خودشان و داراییهایشان محافظت میکنند. رویکرد فشار حداکثری ترامپ این مسئله را تأیید میکند.
🔹در دولت بایدن هیچکدام از تحریمها از لحاظ فنی رفع نشدهاند اما این موضوع نه ایران را به سمت سقوط پیش برده و نه به سمت پذیرش توافق سوق داده است.
🔸در حال حاضر اهرمهای فشار ایران هم با آنچه در گذشته بودند تفاوت دارد. ایرانِ امروز هزاران سانتریفیوژ و «دانش لازم برای تولید مواد هستهای قابل استفاده در سلاح ظرف چند روز» در اختیار دارد.
┄┅┅┅┅♦️BASIRAT♦️┅┅┅┅┄
🇮🇷| basirat.ir
🇮🇷| @basirat_fa
📸 دختری هنگام اسکیت سواری و جلوی چشمان پدرش در غزه بر اثر بمباران اشغالگران به شهادت رسید
@Kayhan_online
🔴خادم امام رضا کجایید؟
این اولین عزای بیشمای امام رضاست
جایتان آنقدر خالیست
خالی به وسعت تمام ناجوانمردیها
چه میدانستیم روزی خواهد آمد حتی نباشید و از دستاوردها بگویید
ببخشید یادم نبود وقتی هم بودید نمیگفتید
خلاصه جایتان خالیست
خالی پیش همهی خادمان
خالی در مراسم خطبه خوانی حرم
دست ما هم کوتاه
شب عزای اربابتان است
شاید در عزای آسمانیان کنار مولایتان هستید
برای ما هم دعا بفرمایید
شما آن بالای بالا حالتان خوب
ما این پایین پایین حالمان بد
دعایمان کنید....
#دلم_سوخت
🔴 زیارت نامه امام زمان ارواحنا فداه در حرم مطهر علی بن موسی الرضا علیه السلام
🔹 آیا می دانستید در حرم امام رضا علیه السلام یک زیارت نامه کوتاه اختصاصی برای امام زمان ارواحنا فداه وجود دارد ؟
🔹 آیا تا کنون در حرم امام رئوف با این زیارت نامه به امام زمان سلام داده اید ؟
🔵 متن زیارت نامه:
اَلسّلامُ عَلَيْكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ الرَّحْمانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا شَريكَ الْقُرْآنِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا قاطِعَ الْبُرْهانِ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ وَ عَلى آبائِكَ الطَّيِّبينَ
وَ أَجْدادِكَ الطَّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ
وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَبَرَكاتُهُ.
منابع:
📚 ضياء الصالحين ص ۲۴۳
📚 ملحقات التحفة الطوسيّة ص ۱۴۰
📚 صحیفه مهدیه بخش ۱۱ دعای هشتم
🆔 eitaa.com/kamalibasirat
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 45
💠سوره بقره: آیات 265 الی 269
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
045-baghare-ta-1.mp3
5.51M
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(3).mp3
3.04M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🌹 در ۲۷۰ روز
🌹 روز سی و سوم
🌹حکمت ۲۹۶ تا ۳۱۰
https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۸۶
قسمت_هشتاد_ششم
ابومعروف سرش را نزدیک گوش فرمانده عزت آورد و آهسته گفت: می دانم این چند وقتی که خرمشهر بودی آنقدر خوردی که عنقریب است بترکی! از هر چیزی، نمونه ای غنیمت برای خودت جمع کرده ای، اخبار تمام این کارهایت به ما می رسید، اما من می خواهم چشم پوشی کنم و طوری گزارش کارت را بنویسم که انگار تو پاک پاک هستی و از خطای دیگرت هم می گذرم فقط به شرط اینکه از آن غنیمت ها، یکی هم مال من شود.
فرمانده عزت با شنیدن این حرف شاخک هایش تیز شد و شک کرد که ابو معروف دنبال چه چیزی است زیرا او همان طور که ابومعروف می گفت غنیمت های زیادی به دست آورده بود و چه بسیار طلاهایی را که به تاراج برده بود، اما الان متوجه شده بود که منظور ابومعروف کدام غنیمت است، پس خودش را به نفهمیدن زد و گفت: قربان، چیز زیادی دست مرا نگرفته اما هر چه دارم و ندارم مال شما...
ابومعروف با غضب به او نگاه کرد و گفت: آیا من با تو شوخی دارم؟!
خیلی چیزها از مردم بیچاره خرمشهر دزدیده ای که میتوانم برایت لیستشان کنم، اما در حدی نیستی که وقت بگذارم و بعد با تحکمی در صدایش ادامه داد: آن گردنبد، گردنبند خورشید و ماه، من فقط همان را می خواهم فهمیدی؟!
فرمانده عزت که می دانست گریختن از چنگ ابومعروف محال است گفت: اما قربان!
ابو معروف به میان حرف فرمانده عزت دوید و گفت: خوب می دانی که در مقابل ابومعروف اگر و اما نداری...
راحت میتوانم همینجا کلکت را بکنم و با جستجوی وسایلت، به آن چیزی که می خواهم برسم، خودت انتخاب کن.
فرمانده عزت آه کوتاهی کشید و گفت: آخر ان گردنبند قدمت تاریخی دارد، بسیار با ارزش است در مقابلش هر چقدر پول هم بدهی کم است.
ابو معروف با مشت به سینه فرمانده عزت زد و گفت: از من پول می خواهی مردک؟! من جانت را به تو بخشیدم و کلی وعده داده ام که خوب میدانی قادرم همه را عملی کنم، حالا هم مشکلی نیست، همین الان صورتجلسه می کنم که به دلیل فراری دادن اسیرهای ایرانی و اسیر گرفتن این زن، همینجا تو را خواهم کشت البته در یک صحنه سازی که به نظر برسد تو قصد فرار داشتی، کشته خواهی شد و بعد با صدای بلند فریاد زد، فرمانده صیداوی...
هنوز حرف در دهان ابو معروف بود که فرمانده عزت با لکنت گفت: ص...صبر کنید قربان و با زدن این حرف به سمت میز پشت سر ابو معروف رفت
میزی ساده که به نظر می رسید کشو ندارد.
او جلو رفت و پیچ ریزی را باز کرد و ناگهان کشوی کم عرضی باز شد.
فرمانده عزت پارچه ای آبی رنگ را بیرون کشید و با ملایمت گره های آن را باز کرد و گردنبد ماه و خورشید که از زمان قبل از ناصرالدین شاه به یادگار مانده بود نمایان شد و برقی در چشم ابومعروف با دیدن آن، درخشید
از پشت سر صدای فرمانده صیداوی بلند شد:قربان! با من امری داشتید؟!
ابو معروف پارچه را بهم آورد و همانطور که پشتش به فرمانده صیداوی بود گفت: ماشین مرا آماده کنید، آن زن هم با خودم میبرم، سریع مقدمات خروج مرا فراهم کنید...
فرمانده صیداوی چشمی گفت و بیرون رفت
ابو معروف دستی به گونه فرمانده عزت کشید و گفت: آفرین پسر خوب... تو امروز مرا به دو آرزوی دیرینه ام رساندی، من تمام تلاشم را می کنم که به زودی تبدیل به یکی از مقامات بلند مرتبه ارتش بعثی شوی
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
دست_تقدیر۸۷
قسمت_هشتاد_هفتم
عباس برای بار چندم سینه خیز جلو رفت و از بالای بامی که پناه گرفته بود مسیر تردد ماشین های بعثی را نگاهی انداخت، از صبح این مسیر شلوغ بود و الان در سکوت فرو رفته بود.
طبق برآوردی که داشتند، احتمالا ماشین آمریکایی با شیشه های دودی که هیچ مناسبتی با مناطق جنگی نداشت و حامل ان مقام بعثی بود زودتر می امد و بعد از آن، ماشین فرمانده عزت که به احتمال زیاد محیا مسافر آن نیز بود از راه می رسید.
عباس همانطور که خیره به خیابان بود، به یاد حرفهای همسرش رقیه افتاد و شوقی که او از پیدا کردن محیا داشت و البته خبری که به عباس داد، گویا رقیه هم قرار بود فرزندی به دنیا بیاورد و عباس پدر می شد، با یاد آوری این خبر، لبخند محوی روی لبهای عباس نشست و زیر لب ناخوداگاه گفت: خدایا شکرت!
حامد نوجوان خرمشهری که همراهشان بود با زدن سوت ریزی او را از عالم افکارش بیرون کشاند.
برادر! خبری نشد؟!
عباس سرش را به دو طرف تکان داد وگفت: لا، الامان...
در همین حین صدای حرکت همزمان چند ماشین به گوش رسید
سعادت خودش را به جلو رساند و همانطور که با دوربین دستش کمی دورتر را نگاه می کرد گفت: ماشین اون مقام بعثی داره میاد و کلی هم محافظ اطرافش ریخته..
عباس دندان هایش را بهم سایید و گفت: اگر قرار نبود محیا را نجات بدیم حتما الان کلک این مقام عالیرتبه را میکندیم.
آقای سعادت سرش را تکان داد و گفت: به وقتش یکی یکی کلک تمام این خائنین به ملت ها را می کنیم، شک نکن...
ماشین ها نزدیکتر شدند، همه افراد سرشان را دزدیدند و حامد زیر لب گفت: چقدر انتر منتر دور خودش ریخته!!
سعادت خیره به جاده بود و گفت: اینا فقط تا خروجی خرمشهر همراهیش می کنند و مطمئنا از اونجا به بعد تنها میشه، بعثی ها خیلی به ظاهر و کلاس گذاشتن اهمیت میدهند.
حامد خنده ریزی کرد و گفت: همین باعث شده فرماندهاشون را زود تشخیص بدیم، مثل ما نیستن که فرمانده و سرباز در یک سطح باشند، مثل هم بخورند و مثل هم لباس بپوشند و با هم بگن و بخندن...
ماشین ها از جلوی ساختمانی که آنها کمین گرفته بودند رد شدند، نفس ها در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی کردند،فقط آقای سعادت با دوربین نگاه می کرد که فرمانده عزت و محیا داخل ماشین های همراه آنها نباشد که نبود.
ماشین ها رد شدند عباس کمی جابه جا شد و گفت: شکار خوبی بودند هاا...
سعادت سری تکان داد و گفت: عملیاتی بهتر در پیش داریم.
آنها مشغول حرف زدن بودند و نمی دانستند، درست خروجی شهر یک گروه چند نفره دیگر منتظر رسیدن فرمانده عزت بودند....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼