975.3K
#پادکست
سوال: با توجه به کارهای بزرگ و ریلگذاری درست دولت در حوزه اقتصاد، چرا در حوزه میدان شاهد تاثیر آن بر زندگی مردم نیستیم؟
🎙کارشناس: دکتر محمد اکبرزاده
#پرسش_پاسخ
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
💢طناب پوسیده حجاریان
🔹همزمان با افزایش کنشگری اصلاحطلبان برای تعیین سازوکار این جریان برای سیاستورزی و حضور در انتخابات، تحرکات طیف رادیکال و افراطی نیز افزایش یافته است.
🔸نمونه این تحرکات را باید در مصاحبه امثال؛ فائزه هاشمی، سعید حجاریان و... دید که یا به نفی مستقیم حضور در انتخابات پرداخته و یا برای حضور در انتخابات به تعیین شروط میپردازند. در زمینه علل چنین رفتارهایی از سوی طیف رادیکال اصلاحات مانند حجاریان چند نکته تحلیلی را میتوان مد نظر داشت:
🔰گزارههای تحلیلی:
🔹1ـ شرط و شروط طیف رادیکال و افراطیای مانند حجاریان را نمیتوان به معنای شرط و شروط برای حضور در انتخابات دانست؛ چرا که این طیف افراطی سالهاست از انتخابات گذر کرده و نافرمانی را جستوجو میکنند. برای مثال حجاریان در سایت مشق نو در 10 آذر 1397 اینگونه مینویسد: «تاکتیک اصلی اصلاحات، سازماندهی نیروها از پایین است. این روش در گسترش احزاب، سازمان آهنین، بسیج تودهای و انواع سازمانهای مردمنهاد متجلی میشود و حتی بعضی مواقع میتوان به نافرمانی مدنی فکر کرد. اساساً معتقدم فشار از پایین با انتخابات پدید نمیآید. پس باید گفت: پروژه اصلاحات به انتخابات گره نخورده است. زیرا انتخابات به معنای کنونی آن، مصداق گدایی قدرت است.» لذا شروط طیفهای تندرویی مانند حجاریان بیش از آنکه شروط برای آمدن به صحنه انتخابات باشد تئوریزه کردن آنچه نافرمانی میداند است.
🔸2ـ نسخه تجویزی امثال حجاریان را باید طناب پوسیدهای دانست که با آن نمیتوان به چاه رفت. اشکال اول اینکه هر جریان سیاسی برای مانایی خود نیازمند بازیگری سیاسی است و این ذاتیاش محسوب میشود. جریان سیاسی مانند ماهی است؛ همانگونه که ماهی بدون آب میمیرد جریان سیاسی هم بدون کنشگری سیاسی رو به اضمحلال خواهد رفت. لذا اینکه یک جریان سیاسی را از فعالیت سیاسی منع کرده و آن را به «نافرمانی مدنی» دعوت کنیـ آنگونه که امثال حجاریان مینویسند و میاندیشندـ جز خسران برای جریان سیاسی مطبوع چیز دیگری حاصل ندارد.
🔹3ـ اشکال دومی که بر این صحبت وارد است و جریان اصلاحات را با خسارت همراه میکند منابع انسانی و بدنه اجتماعی جریان است. عدم بازیگری سیاسی به معنای به عاریت گذاشتن بدنه اجتماعی و طیف هوادار است. توصیه جریان افراطیای مانند حجاریانـ در صورت جامه عمل پوشیدنـ زمینهای را فراهم میآورد تا بدنه متمایل به جریان اصلاحات از جاهای مختلف گاه به اسم خط سوم داخلی و گاه به اسم جریانهای ساختارشکن خارجنشین به عاریت گرفته شود. اضمحلال بدنه اجتماعی هم چیزی جز اضمحلال جریان سیاسی نتیجهای ندارد.
🔅نکته مهم؛ حوادث و اتفاقات چند سال اخیر نشان داده است که سازوکار مواجهه با نظام در هر طیف سیاسی استفاده از سازوکار قانونی است. به همین دلیل در مدت اخیر شاهد فعال شدن سیاسیون و طیفهای داخلی اصلاحات هستیم تا برای رسیدن به یک سازوکار رقابت به اجماع برسند. آنچه مطلوب و مورد نیاز است این است که در این سازوکار نباید اجازه داد طیفهای تندرو و رادیکال زیر میز مفاهمه، گفتوگو، مشارکت و... بزنند و میز کذایی و غیر منطقی خود را پیش پای جریان بگذارند.
✍🏻یعقوب ربیعی
#گزارشروز
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
📣 کاهش ۸ و نیم درصدی آمار طلاق در خراسانشمالی
زاهدینیا، مدیرکل ثبت احوال خراسانشمالی گفت:
🔸️براساس آمارهای سه ماهه اول سال جاری ۶۰۰ واقعه طلاق در استان به ثبت رسیده که نسبت به مدت مشابه سال قبل ۸.۵ درصد کاهش داشته است.
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 243
💠سوره يوسف: آیات 64 الی 69
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
هدایت شده از گل نرگس
Bar MAdare Ahd 13.mp3
1.84M
🤝 بر مدار عهد
نکاتی پیرامون عهد با امام عصر علیهالسلام
🎵قسمت سیزدهم
#بر_مدار_عهد
#عهد_با_حضرت
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @Gole_Narges_emam_zaman
دختر_شینا
قسمت :6⃣4⃣1⃣
با انگشت سبابه اش اشک هایم را پاک کرد و گفت: «گریه نکن. بچه ها ناراحت می شوند. این ها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی.» مکثی کرد و دوباره گفت: «این بار هم که بروم، دل خوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچه ها باش و تحمل کن.»
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفته ای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن می زد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی می آمدند می خواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمس الله، تیمور و ستار، گاه گاهی می آمدند و خبری از ما می گرفتند.
حاج آقایم همیشه بی تابم بود. گاهی تنهایی می آمد و گاهی هم با شینا می آمدند پیشمان. چند روزی می ماندند و می رفتند. بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس ه
ایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
قسمت :7⃣4⃣1⃣
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
قسمت :8⃣4⃣1⃣
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :9⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
قربان صدقه من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت و می گفت: «نترس اگر قابله نیاید، خودم بچه ات را می گیرم. بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریه بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود..