هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 363
💠سوره فرقان: آیات 33 الی 43
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
زن،زندگی، آزادی
فشار اسلحهٔ کریستا بیشتر میشد ، انگار رگ خوابم داشت پاره میشد، چشمهایم را بستم و زیر لب اشهد خودم را خواندم.
کریستا فریاد زنان گفت: اون برادر لعنتیت جولیا را گول زد، خودش را دختر جا زده بود و جولیا هم می خواست بیارتش برای قربانی ولی نمی دونست...برای تو هم من به جولیا اخطار دادم که تو هم خواهر همون پسر هستی و گفتم حواسش را جمع کنه ،اما جولیا باز هم اشتباه کرد.
حالا حقیقت را بگو لعنتی...حقیقت را بگوووو
چشمهام را فشار دادم و می خواستم حرفی بزنم ، حرفی که کریستا را آرام کند، یک دروغ مصلحتی.. که ناگهان صدای زنگ در بلند شد.
کریستا که انتظارش را نداشت، با حالتی دستپاچه به من اشاره کرد و گفت: پاشو...پاشو برو توی اتاق و اسلحه را روی شانه ام گذاشت،از جا بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم
کریستا مرا داخل اتاق هل داد و به سرعت راه آمده را برگشت.
پشت در اتاق نفس راحتی کشیدم و آهسته زیر لب گفتم: خدایا شکرت..
کنجکاوی ام تحریک شد که چه کسی میتواند باشد؟
پس آهسته لای درز در را باز کردم و سرم را داخل راهرو بردم، چیزی مشخص نبود ،اما صدای کریستا و یک مرد می آمد.
آن مرد با لحنی عصبانی می گفت: چه غلطی داشتی می کردی؟!
مگر نمی دانی مراسم سه روز دیگه است و این دختر ، تنها کسی ست که فعلا می تونیم به لاوی بزرگ پیشکشش کنیم ، حالا تو می خواهی بکشیش؟
کریستا صداش را پایین آورد وگفت: من مطمئنم این دختره یه جاسوسه،درست مثل برادرش، پس هر چه که بیشتر زنده بماند برای ما و انجمن ما خطرناک تر است.
مرد گفت: اون دختره از هر لحاظ آنالیز شده ، او نمی تونه جاسوس باشه..
کریستا اوفی کرد وگفت: اگر جاسوس نیست ،پس اون دختر بچه چرا الان اینجا نیست؟! به چه دلیل پلیس هایی که معلوم نیستند از کجا آمده بودند، در این خونه را زدند هااا؟؟
اون مرد با لحنی محکم گفت: نمی دونم، اما هر چه هست زیر سر این دختره نیست، حالا هم زود برو بهش بگو بیاد ،بیا از اینجا جابه جا بشه..دیگه صلاح نیست نه توی این خونه باشه و نه پیش تو باشه،زود باش..
تا این حرف را شنیدم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را بستم
خدا یا چکار کنم، مغزم کار نمی کرد...
ناگهان...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
زن، زندگی، آزادی
ناگهان یاد اون قلب افتادم، همون که الی داده بودم ،به سرعت خودم را به تخت رساندم و تشک را بالا گرفتم و قلب کوچک طلایی رنگ را که کنی بر آمده و سنگین بود را برداشتم و توی مشتم گرفتم.
تشک را ول کردم سر جای اولش که ناگهان در باز شد.
قامت مشمئز کنندهٔ کریستا در چارچوب در ظاهر شد و همانطور که مشکوک نگاهم میکرد گفت: ببینم چکار داشتی می کردی؟!
با من من گفتم: هیچی، چکار می خواستی بکنم؟! می خواستم یه کم بخوابم
کریستا اوفی کرد و گفت: وقت خواب نیست ، راه بیافت با اریک برین...
با تعجب ساختگی برگشتم طرفش و گفتم:اریک؟! کجا؟
با تحکم فریاد زد: آره همون آقایی که الان در زد، به تو هم مربوط نیست کجا میری...
به طرف بالای تخت نگاهی کردم و گفتم: صبر کن چمدونم را بیارم
کریستا بلندتر فریاد زد: لازم نکرده، مهمونی که نمیری، میبرن قربانیت کنن میفهمی؟!!
آهی کشیدم و اشاره ای به لباس های پر از خونم کردم و گفتم: حداقل بزار لباسام را عوض کنم.
کریستا اوفی کرد وگفت: زود باش،سررریع و بیرون رفت..
چمدان را بیرون کشیدم و پوشیده ترین لباسی که همرام آورده بودم را برداشتم ، یه مانتو به رنگ پسته ای و دنبال یه شال همرنگش گشتم، شال سبز رنگ برداشتم ،آهسته دستی روش کشیدم و گفتم: واقعا تو یه تیکه پارچه نیستی ، یه دنیای زیبایی که من قدر تو را نمی دونستم ،یک زمانی لگد کوبت کردم و الان انگار آه تو منو گرفته و توی این موقعیت باید بفهمم آزادی واقعی یعنی چه؟
چقدر خام بود و کج فهم، شروع کردم به پوشیدن لباس ها و در افکار خودم غرق بود که در اتاق باز شد.
قلب طلایی را برداشتم و شال هم روی سرم انداختم که...
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ثبتنام ۲ نامزد انتخابات مجلس خبرگان در خراسانشمالی
🔹ناهیدی، رئیس ستاد انتخابات خراسانشمالی گفت: تا امروز ۲ نفر برای شرکت در انتخابات مجلس خبرگان از حوزه انتخابیه خراسانشمالی ثبتنام کردهاند.
fna.ir/3fy8ty
@Farsna_nkh
#ثامن_خراسان_شمالی
https://eitaa.com/kamalibasirat