از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز وچمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد.
محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد.
سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم.
سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند.
خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند.
داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند.
سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند.
اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد.
روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت.
سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم.
مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!!
محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد.
فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟!
درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟!
فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو ....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(44).mp3
1.75M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🍃🌹 در ۲۷۰ روز
🍃🌹 سهم روز نوزدهم
🍃🌹حکمت ۱۵۶ تا ۱۶۶
https://eitaa.com/kamalibasirat
💎🌹💎
🌹💎
💎
✅ ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
✅ روز نوزدهم
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۶ :
خدا را اطاعت كنيد كه در نشناختن پروردگار عذری نداريد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۷:
اگر چشم بينا داشته باشيد حقيقت را نشانتان داده اند،
اگر هدايت می طلبيد شما را هدايت كرده اند،
اگر گوش شنوا داريد، حق را به گوشتان خوانده اند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۸ :
برادرت را با احسانی که در حق او می کنی سرزنش كن و شر او را با بخشش باز گردان.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۵۹ :
كسی كه خود را در جايگاه تهمت قرار داد جز خود را نكوهش نكند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۰ :
هر كس قدرت به دست آورد، (قدرت منهای دین) زورگويی کند.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۱ :
هر كس خود رأی شد به هلاكت رسيد و هر كس با ديگران مشورت كرد، در عقل های آنان شريك شد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۲ :
آن كس كه راز خود را پنهان دارد، اختيار آن در دست اوست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۳ :
فقر ؛ مرگ بزرگ است.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۴ :
رعايت حق كسی كه او حق خویش را محترم نمی شمارد، نوعی بردگی اوست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۵ :
هيچ اطاعتی از مخلوق،
در نافرمانی پروردگار روا نيست.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
📒 #حکمت۱۶۶ :
مرد را سرزنش نكنند كه حقش را با تاخير گيرد، بلكه سرزنش در آنجاست كه آنچه حقش نيست بگيرد.
┄┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄┄
https://eitaa.com/kamalibasirat
🔉 تبلیغ در اربعین
🔹چند نکته در مورد مَبیتها:
مَبیت پدیدهی مهمی در اربعینه. مبیت یعنی همون خونههای عراقیها در شهرهای نجف و کربلا و کوت و... که برا استراحت مسافرین آماده شده.
باید به زوار الحسین علیهالسلام تاکید کنیم که: ما پیامآور جمهوری اسلامی هستیم.
پس:
۱. آداب مهمان و میزبان را رعایت کنیم. تشکر از میزبان بسیار مهمه.
۲. شوخی و خنده در این ایام عزا برا عراقیها تعجبآوره! گاهی صاحب مبیت یکسال پولش رو جمع کرده تا این ایام به زائرا خدمت کنه. حالا اگر ببینه زائری خدانکرده تا نصف شب داره میخنده و قهقهه میزنه براشون ناراحت کننده است (نمیدونه شماها مست زیارت امام حسیناید😊).
۳. نماز رو توجه کنید. حتما نماز اول وقت به جماعت رو تذکر بدید و احیا کنید. به عنوان یک روحانی به زوار بگید: ببخشیدا! با اجازهتون من صبح همهتون رو انشالله بیدار میکنم برا نماز.
اگر تونستید یه زیارت اربعین و سینهزنی بکنید آخر شب، معمولا مردم پذیرا هستن. صاحبخانه هم کیف میکنه.
۴. بحث نظافت مبیت رو هم تذکر بدید.
۵. هدیه: حداقل انگشترهای ۲۰ تومنی دم حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بخرید برا بچههای عراقی چون انگشتر رو خیلی دوست دارن.
نکته: عراقیها عاطفی هستند ولی در چهره بروز نمیدن، در لفظ میگن که ما متوجه نمیشیم و گاها احساس میکنم عصبانی شدم ولی لحن شوند اینطوریه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️گلایهی امام زمان علیهالسلام از زائران کربلا...
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 30
💠سوره بقره: آیات 191 الی 196
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۶۹
قسمت_شصت_نهم
فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!!
محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟
فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی...
محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم.
فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد.
فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچپام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه...
محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند.
محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت.
محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید.
فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟!
محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت...
حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید..
سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
دست_تقدیر۷۰
قسمت_هفتاد
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(45).mp3
1.55M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
☘🌼در ۲۷۰ روز
☘🌼 سهم روز بیستم
☘🌼 حکمت ۱۶۷ تا ۱۷۷
https://eitaa.com/kamalibasirat
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز
سهم روز بیستم 🔰
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۷ :
خودپسندی مانع فزونی است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۸ :
آخرت نزديك ، و ماندن در دنيا اندك است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۶۹ :
صبحگاهان، برای آنكه دو چشم بينا دارد روشن است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۰ :
ترك گناه آسان تر از درخواست توبه است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۱ :
بسا لقمه ای گلوگیر كه از لقمه های فراوانی محروم می كند.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۲ :
مردم دشمنِ چيزهایی هستند كه نمی دانند.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۳ :
آن كس كه از افكار و آراء گوناگون استقبال كند، صحيح را از خطا خوب شناسد.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۴۷ :
آن كس كه دندان خشم در راه خدا بر هم فشارد، بر كشتن باطل گرايان قدرتمند توانمند گردد.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۵ :
هنگامی كه از چيزی می ترسی، خود را در آن بيفكن، زيرا گاهی ترسيدن از چيزی، از خود آن سخت تر است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۶ :
بردباری و تحمل سختی ها ابزار رياست است.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
📕 #حکمت۱۷۷ :
بدكار را با پاداش دادن به نيكوكار زجر بده.
┄═❁🍃❈🌼❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از موکبداران عراقی به رهبر انقلاب:
سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک میگوییم
و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.
🌸 پاداش بی نظیر نمازشب در آخرت
🍁 خداوند متعال در قرآن کریم به دو دسته، به تعبیری چک سفید در اختیارشان گذاشته است و خیلی آنها را تحویل گرفته است:
۱- اولین گروه، افرادی هستند که در هنگام غم و اندوه و گرفتاری ها، سختیها را به حساب خدا گذاشته و صبر پیشه میکنند. و غر نمیزنن به خدا
در این مورد خداوند متعال میفرماید: «اِنَّما يُوَفَّي الصّابِرُونَ اَجرَهُم بِغَيرِ حِسابٍ» یعنی اجر و مزد اين دسته، در آخرت از حساب خارج است.
۲- دومین گروه، اهل نمازشب هستند. «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَّهِ أَعْیُنٍ»
خداوند متعال میفرماید: «تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنْ الْمَضَاجِعِ» که نشان از سخت بودن جدایی از رختخواب است.
آیه فوق میفرماید: هیچکس نمیتواند درک کند که ما برای کسی که در عالم شب از محل خواب خود (جهت عبادت) برخیزد چه چیزهایی را تدارک دیدهایم...
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم