سید حسن نصرالله: عملیات امروز را عملیات «یوم الاربعین» نام گذاشتیم
🔸دبیرکل حزبالله لبنان: مقاومت پایبندی و عزم خود برای پاسخ به تجاوز ظالمانه به ضاحیه جنوبی را اعلام کرد تا معادلههایی که به خاطر آن خونها و جانفشانیها صورت گرفته است تثبیت شود.
🔸 عملیات امروز عملیات روز اربعین نام داشت... ما از روز نخست شهادت سید محسن آماده پاسخ بودیم اما در گذشته اعلام کردیم که پاسخ بخشی از مجازات است و ما به زمان نیاز داشتیم تا بررسی کنیم محور مقاومت به صورت کلی پاسخ خواهد داد یا هر جبهه به تنهایی پاسخ میدهد و ما برای دادن فرصت جهت مذاکرات صبر کردیم چرا که هدف ما متوقف ساختن تجاوزها به غزه بوده است.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔷دیگه باید عادت کنیم هفته دولت ( ۲ تا ۹ شهریورماه) رو با گرامیداشت یه عضو جدید تمرین کنیم💔
‼️انتشار محتوا در راستای جهاد تبیین باشماست👇
https://eitaa.com/joinchat/1066729623Cf64777909c
📌وزیر دفاع یمن: دستور حمله دردناک به چند هدف حیاتی در عمق سرزمین های اشغالی را دریافت کردیم
نیروهای مسلح یمن در بالاترین وضعیت آماده باش قرار دارند.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
20.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️"روزعاشورا درکربلا" ازطریق هوش مصنوعی به نمایش گذاشته شد ...
حتماً ببینید
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 36
💠سوره بقره: آیات 225 الی 230
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم
دست_تقدیر۷۷
قسمت_هفتاد_هفتم
مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد، نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی می گفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست.
مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه های سپاه برای آواره ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد، سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد.
با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود.
مهدی می خواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: سلام مادر!
رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی می گفت؟!
مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه ای ذوق زده بود، خنده اش گرفت و گفت: چی گفتن؟!
رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت می کرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا....
انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمین شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر...
مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه ها نفوذ می کنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم .
رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه.
مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا می کرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺