♨️تشکر از محرابیان
در طول این سه سال بارها خواستم درباره خدمات او مطلبی بنویسم ولی امروز و فردا کردم تا رسید به تودیع...
امروز وزیر نیروی دولت شهید #رئیسی، تودیع شد اما انصاف حکم می کند که از دکتر #محرابیان عمیقا سپاسگزاری کنیم.
او در سخت ترین شرایط تنش #آب و کمبود #برق کشور عهدهدار وزارت نیرو شد و با تلاش اعجاب برانگیز، بی ادعا، کم سروصدا و کاملا بی حاشیه خدمات زیرساختی کم نظیری را به ملت و خصوصا مناطق محروم در معیت شهید #رئیسی از خود به یادگار گذاشت.
جا دارد مجموعه های مردمی و رسانههای انقلابی از خدمات راهبردی، صادقانه و بی حاشیه دکتر محرابیان قدرشناسی کنند.
امیدواریم این مسیر در دولت چهاردهم با همان قوت ادامه یابد
✍حمیدرضا ابراهیمی
🇮🇷#کانال_سیاسی
🇵🇸@siyasichanel
پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) :
«هنگامی که قیامت بر پا شود، نماز شب به صورت سایه ای در بالای سر نماز شب خوان قرار می گیرد و تاج روی سر او و لباسی برای بدنش می باشد.
(نمازشب)نوری است در پیش پای او،و پرده و حایلی است بین او و آتش،💫
حجت و دلیلی است برای مؤمن در پیشگاه خداوند ، مایه سنگینی اعمال او در میزان اعمال است جواز عبور نماز شب خوان از پل صراط است
کلیدی برای باز کردن درب بهشت است و...».
📚 ارشاد القلوب، ص 316.
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 43
💠سوره بقره: آیات 257 الی 259
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(1).mp3
2.41M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
🌸 در ۲۷۰ روز
🌺 سهم روز سی ویکم
🌸 حکمت ۲۷۴ تا ۲۸۴
https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۸۴
قسمت_هشتاد_چهارم
فرمانده عزت با تعجب به ژنرال نگاهی کرد و گفت:ق.. قربان شما این خانم رو می شناسید؟! ابو معروف نگاه تندی به فرمانده عزت کرد و با اشاره به همه کسانی که آنجا حضور داشتند گفت: بفرمایید بیرون! می خواهم کمی با این خانم تنها باشم. هنوز باران سوال از نگاه های اطرافیان می بارید که مجبور به ترک اتاق شدند
در اتاق که بسته شد ابومعروف قهقهه بلندی زد و همانطور که دستهایش را پشت سرش به هم قفل کرده بود چند دور دور محیا چرخید و نگاهی سر تا پای محیا را انداخت و گفت: با این که خیلی تغییر کرده ای اما من در نگاه اول تو را شناختم! چرا که یک عاشق بوی معشوقش را از دور می شنود.
محیا از شنیدن سخنان ابومعروف چندشی سراسر وجودش را گرفت همانطور که با غضب به او نگاه می کردمتوجه نگاه هیز ابو معروف شد و ابو معروف سری تکان داد و گفت: نمی دانم چرا اینجایی و نمی خواهم که بدانم اینجا چه می کنی مهم این است که دست تقدیر تو را دوباره سر راه من قرار داده، تو اگر کمی عاقل باشی می فهمی که حتی آن خدای بالای سرت هم می خواهد تو در کنار عاشق دلشکسته ات باشی، بخدا هیچ کس به اندازهٔ من تو را دوست ندارد و هیچ کس نمی تواند مانند من تو را خوشبخت کند.
ابومعروف نگاهی دوباره به سر تا پای محیا انداخت و گفت: با این که تو خطا کردی و اینک فرزند کسی دیگر را به شکم می کشی اما من تو را می بخشم و حاضرم از خطایت چشم پوشی کنم و دقیقا مانند قبل با تو برخورد می کنم به شرط آن که همراه من بیایی بدون اینکه لگد بپرانی و یا بخواهی دوباره فرار کنی.
محیا با کینه و غضب به ابومعروف نگاهی کرد و گفت: خجالت بکش از خودت! تو جای پدر مرا داری، همان پدری که تو با همدستی عموی نامردم آن را کشتید و من حاضر نیستم حتی یک روز چشم در چشم تو شوم اگر شده خودم را می کشم اما نمی گذارم دست کثیف تو به من بخورد.
ابومعروف قهقهه ای دیوانه وار زد و گفت: هنوز هم مانند قبل زبان تیزی داری، من از زنانی که مانند آهو گریز پا هستند بسیار خوشم می آید و سپس سرش را نزدیک گوش محیا آورد و آرام تر زمزمه کرد: من قول می دهم که تو را خوشبخت کنم و قول می دهم که تو از آن من بشوی، اصلا همین الان خودت را از آن من بدان و اینقدر تلاش بیهوده نکن و با زدن این حرف صدایش را بالا آورد.
فرمانده عزت! زود بیا داخل..
محیا دستش را به طرف گردنش برد و ان یکادی را که آقای سعادت از طرف مهدی برایش آورده بود لمس کرد و سعی کرد فکرش را متمرکز کند و زیر لب ذکری می خواند.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼