هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 239
💠سوره يوسف: آیات 31 الی 37
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
4_5873164475003047576.mp3
4.45M
🤝 بر مدار عهد
نکاتی پیرامون عهد با امام عصر علیهالسلام
🎵قسمت نهم
#بر_مدار_عهد
#عهد_با_حضرت
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @Gole_Narges_emam_zaman
𝓐.𝓜:
استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد.
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :5⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشه های خیلی از خانه ها و مغازه ها شکست، همین که وضعیت قرمز می شد و صدای آژیر می آمد، خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم می دویدند و توی بغلم قایم می شدند. تپه مصلّی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار می کردند، خانه ما می لرزید. گلوله ها که شلیک می شد، از آتشش خانه روشن می شد. صاحب خانه اصرار می کرد موقع وضعیت قرمز بچه ها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود. آن شب همین که دراز کشیده بودم، وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، این بار آن قدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند. مانده بودم چه کار کنم. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. از سر و صدا و گریه بچه ها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت. خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید. معصومه را خودم گرفتم. زن وقتی لرزش خانه وآتش پدافندهای هوایی را دید،گفت: «قدم خانم! شما نمی ترسید؟!»
گفتم: «چه کار کنم.»
معلوم بود خودش ترسیده.
قسمت :6⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند. تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم. خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد. معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه. انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم. از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
🎀 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :7⃣3⃣1⃣
آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم، بچه ها را گذاشته بودم خانه و رفته بودم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه می آمدم و به آن ها سر می زدم. بار آخری که به خانه آمدم، سر پله ها که رسیدم، خشکم زد. صدای خنده بچه ها می آمد. یک نفر خانه مان بود و داشت با آن ها بازی می کرد. پله ها را دویدم. پوتین های درب و داغان و کهنه ای پشت در بود. با خودم گفتم: «حتماً آقا شمس الله یا آقا تیمور آمدند سری به ما بزنند. شاید هم آقا ستار باشد.» در را که باز کردم، سر جایم میخ کوب شدم. صمد بود. بچه ها را گرفته بود بغل و دور اتاق می چرخید و برایشان شعر می خواند. بچه ها هم کیف می کردند و می خندیدند.
یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد و بدون اینکه چیزی بگوییم چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم. بعد از چهار ماه داشتیم دوباره یکدیگر را می دیدیم. اشک توی چشم هایم جمع شد. باز هم او اول سلام داد و همان طور که صدایش را بچگانه کرده بود و برای خدیجه و معصومه شعر می خواند گفت: «کجا بودی خانم من، کجا بودی عزیز من. کجا بودی قدم خانم؟!»
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم و با پر چادر اشک هایم را پاک می کردم. همان طور که بچه ها بغلش بودند، روبه رویم ایستاد و گفت: «گریه می کنی؟!»
قسمت :8⃣3⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
بغض راه گلویم را بسته بود. خندید و با همان لحن بچه گانه گفت: «آها، فهمیدم. دلت برایم تنگ شده؛ خیلی خیلی زیاد. یعنی مرا دوست داری. خیلی خیلی زیاد!»
هر چه او بیشتر حرف می زد، گریه ام بیش تر می شد. بچه ها را آورد جلوی صورتم و گفت: «مامانی را بوس کنید. مامانی را ناز کنید.»
بچه ها با دست های کوچک و لطیفشان صورتم را ناز کردند.
پرسید: «کجا رفته بودی؟!»
با گریه گفتم: «رفته بودم نان بخرم.»
پرسید: «خریدی؟!»
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهده من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃
✅آقای رئیسی! شما ناهار خوردید؟؟
ناهار خوردید یا:
👈🏻مشغول تکمیل فرآیند عضویت در شانگهای بودید؟
👈🏻یامشغول مذاکرات مهم صلح با کشورهای حاشیه خلیج فارس، و قطع ید صهیونیستها از منطقه بودید؟
👈🏻یا مشغول سفرهای بسیار مهم به سوریه و اندونزی و ونزوئلا و نیکاراگوئه و انعقاد قراردادهای بسیار مهم اقتصادی و تجاری بودید؟
👈🏻یا مشغول احیای دریاچه ارومیه بودید؟
👈🏻یا مشغول احیای کارخانجات تعطیلشده در دولت قبل، و رونق تولید بودید؟
👈🏻یا مشغول احیای معادن تعطیلشده بودید؟
👈🏻یا مشغول تکمیل اتصال ریلی رشت آستارا بودید ؟؟
👈🏻یا مشغول تسویه بدهیهای سنگین دولت قبل بودید؟
👈🏻یا مشغول حل و فصل اختلاف گازی با ترکمنستان و پرداخت بدهی دولت روحانی به آنها بودید؟
👈🏻یا مشغول ساخت خانههای بودید که روحانی پولش را گرفته و نساخته است؟؟
👈🏻یا مشغول آزادسازی پولهای بلوکهشده ایران در سایر کشورها بودید؟
👈🏻یا مشغول تعاملات مهم تجاری به کشورهای جهان، بدون FATF و برجام بودید؟؟
👈🏻یا مشغول خرید ۵۰ فروند هواپیما برای ملت( و نه برای نورچشمیها)، بودید؟؟
👈🏻یا مشغول ساخت هواپیمای ترابری داخلی بودید؟؟
👈🏻یا مشغول اجرای برنامه های تسهیل فرزندآوری و افزایش جمعیت و تقویت سلامت مردم از قبیل پرداخت زمین رایگان و تسهیلات زمین و ساخت مسکن و اجاره بها و بیمه های درمان ناباروریی و رایگان کردن درمان بیماری های صبع العلاج و ... بودید اجرای برنامه های دارویار و.... و بیمه کردن تمام مردم و بیمه رایگان کردن دهک های پایین جامعه بوده اید؟؟
👈🏻یا مشغول آبرسانی به سراسر کشور و آب شیرین کردن بوده اید؟؟
👈🏻یا مشغول ایجاد نیروگاهی برقی و گازی در کشور بوده اید؟؟
👈🏻یا مشغول هزاران خدمت مهم و ارزنده دیگر در این دوسال، بودید که دولت قبل ۸ سال برایش وقت داشت و انجام نداد؟؟
✅اگر تمام دنیا هم مدیریت شایسته شما را انکار کنند، ما میبینیم و میدانیم که شما با تمام وجود مخلصانه در حال خدمت به ملت ایران هستید! خدا شما را حفظ کند و توفیق بیشتر عنایت بفرماید!
🔻راستی آقای رئیسی!
با این همه زحمت و خدمت، واقعا ناهار خوردید؟؟
#دولت_خدمتگزار
#دولت_انقلابی_مردمی
#رئیسی_متشکریم ❤️
✍🏻بنده خدا
🇮🇷https://eitaa.com/kamalibasirat
🔴 شرکتی که به خاطر خصوصیسازی بد در حال سقوط بود به رشد ۴ برابری تولید رسید؛ امید به هپکو برگشت
🔹 فرهیختگان:
بررسی عملکرد دو سال اخیر هپکو نشان میدهد اگرچه تولید این شرکت با زمان اوج خود فاصله نجومی دارد با این حال طی دو سال اخیر تولید این شرکت روند رو به رشدی داشته است؛ بهطوریکه هپکو در سال ۱۴۰۰ حدود ۱۱۳ و در سال ۱۴۰۱ تا ۲۱۶ دستگاه از انواع ماشینآلات معدنی تولید کرده است. طبق این آمارها، تولید سال ۱۴۰۱ هپکو ۴ برابر تولید سالهای ۱۳۹۸ و ۱۳۹۹ است.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
✳️ آشوب در فرانسه است اما اخبار علیه ایران سازماندهی می شود.
🔻بررسی کانال تلگرامی رسانههایی چون بیبیسی فارسی، رادیوفردا، صدای آمریکا، ایران اینترنشنال، دویچهوله فارسی و ایندیپندنت فارسی در بازه زمانی ۴۸ ساعته از ساعات ابتدایی ۹ تیر۱۴۰۲ تا پایان روز ۱۰ تیر۱۴۰۲ (ابتدای ۳۰ ژوئن تا پایان اول جولای۲۰۲۳) آمار قابل توجهی به دست میدهد که در جدول قابل مشاهده است.
🔻در برخی از رسانهها سه برابر فرانسه علیه ایران خبرسازی شده است
🔻این هجمه رسانه ای نشان می دهد که اولویت رسانههای بیگانه همچنان ایران است،آشوب ها در فرانسه است اما پوشش نامعتبر می خواهد به گونه ای وانمایی صورت بگیرد که با دیدن اغتشاشات پاریس،ذهن ها به سمت تهران برود.
🔻این حرکت رسانه ای برای تصویر سازی نادرست از ناآرامی در ایران است.
🟩پوشش نا آرامی در ایران با رنگ سبز
🟥پوشش نا آرامی در فرانسه با رنگ قرمز
⬛ بقیه اخبار رنگ مشکی
#ثامن_خراسان_شمالی
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 240
💠سوره يوسف: آیات 38 الی 43
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
Bar MAdare Ahd 10.mp3
1.12M
🤝 بر مدار عهد
نکاتی پیرامون عهد با امام عصر علیهالسلام
🎵قسمت دهم
#بر_مدار_عهد
#عهد_با_حضرت
💚 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 💚
🆔 @Gole_Narges_emam_zaman
#قسمت9⃣3⃣1⃣
گفت می روم حقم است دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.»
بعد خندید.
داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.»
خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!»
گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.»
بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.»
قسمت :0⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!»
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانه مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.»
خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!»
برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.»
گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.»
خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.»
توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.»
گفتم: «عصر برویم بیرون؟!»
با تعجب پرسید: «کجا؟!»
گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!»
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!»
گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!»
🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قسمت :1⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
نشست وسط اتاق و گفت: «ای داد بی داد. ای داد بی داد. تو که نیستی ببینی هر روز چه دسته گل هایی جلوی چشم ما پرپر می شوند. خیلی هایشان زن و بچه دارند. چه کسی این شب عیدی برای آن ها لباس نو می خرد؟»
نشستم روبه رویش و با لج گفتم: «اصلاً من غلط کردم. بچه های من لباس عید نمی خواهند.»
گفت: «ناراحت شدی؟!»
گفتم: «خیلی! تو که نیستی زندگی مرا ببینی، کِی بالای سر من و بچه هایت بودی؟! ما هم به خدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم.»
عصبانی شد. گفت: «این حرف را نزن. همه ما هر کاری می کنیم، وظیفه مان است. تکلیف است. باید انجام بدهیم؛ بدون اینکه منّتی سر کسی بگذاریم. ما از امروز تا هر وقت که جنگ هست عید نداریم. ما هم درد خانواده شهداییم.»
بلند شدم و رفتم آن اتاق، با قهر گفتم: «من که گفتم قبول. معذرت می خواهم. اشتباه کردم.»
بلند شد توی اتاق چرخی زد و در را بست و رفت.
تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم.
قسمت :2⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
نه حال و حوصله بچه ها را داشتم، نه اخلاقم سر جایش بود که بلند شوم و کاری بکنم. کلافه بودم. بغضی ته گلویم گیر کرده بود که نه بالا می آمد و نه پایین می رفت.
هوا تاریک شده بود. صمد هنوز برنگشته بود. با خودم فکر کردم: «دیدی صمد بدون خداحافظی گذاشت و رفت.» از یک طرف از دستش عصبانی بودم و از طرف دیگر دلم برایش تنگ شده بود. از دست خودم هم کلافه بودم. می ترسیدم قهر کرده و رفته باشد.
دیگر امیدم ناامید شده بود. بلند شدم چراغ ها را روشن کردم. وضو گرفتم تا برای نماز آماده بشوم. همان موقع، دلم شکست و گفتم: «خدایا غلط کردم، ببخش! این چه کاری بود کردم. صمدم را برگردان.»
توی دلم غوغایی بود. یک دفعه صدای در آمد. صدای خنده و جیغ و داد بچه ها که بلند شد، فهمیدم صمدم برگشته. سر جانماز نشسته بودم. صمد داشت صدایم می زد: «قدم! قدم جان! قدم خانم کجایی؟!»
دلم غنج رفت. آمدم توی اتاق. دیدم دو تا ساک بزرگ گذاشته کنار پشتی و بچه ها را بغل کرده. آهسته سلام دادم.
خندید و گفت: «سلام به خانمِ خودم. چطوری قدم خانم؟!»
به روی خودم نیاوردم. سرسنگین جوابش را دادم.
ادامه دارد.....
✔️متواری شدن نفتکش ریچموند ویجر پس از برخورد با یک شناور ایرانی
🔹بر اساس اعلام مرکز جستجو ونجات دریایی استان هرمزگان، در دو روز گذشته یک فروند تانکر به نام ریچموند ویجر با پرچم باهاما با یک فروند شناور ایرانی با ۷ نفر خدمه برخورد کرد؛ بر اثر این سانحه، شناور ایرانی از پاشنه دچار آبگرفتگی و ۵ نفر از خدمه آن شناور دچار مصدومیت شدید شدند.
🔹نفتکش ریچموند ویجر پس از این تصادف، بدون توجه به قوانین و مقرارت بین المللی دریایی و سانحه، به راه خود ادامه داد.
🔹صبح روزگذشته نفتکش متخلف، شناسایی شد ولی بی توجه به هشدارها و اخطارهای ناو نیروی دریایی ارتش و با تغییر مسیر خود، وارد آبهای سرزمینی کشور عمان شد.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
40.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا تبلیغ غدیر از نماز واجبتر است؟ +فیلم
پنجشنبه ۱۵ تير ۱۴۰2
صحبت های حجت الاسلام فرحزادی در برنامه سمت خدا درباره غدیر را می بینید.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
اعتراضات فرانسه.mp3
6.49M
📢#صدای_انقلاب شماره۷۵۰
💠پنجره
💠اخرین تحلیلهای روز در رادیو صدای انقلاب
موضوع: اعتراضات در فرانسه
کارشناس: دکتر رضا صارمی کارشناس بین الملل
#فرانسه
#آشوب
#نژادپرستی
#صدای_انقلاب
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
➖➖🍃🌺🍃➖➖🍃🌺🍃➖➖