فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه حاج قاسم به مجاهدین عراقی
نمازشب، نمازشب، نمازشب
حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
گوی سبقت را نمازشب خوان ها ربودند.
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
🔹صفحه: 76
💠سوره آل عمران: آیات 195 الی 200
#قرآن #طرح_ختم_قرآن
#تلاوت_روزانه #تلاوت_قرآن
@ahlolbait_story
هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
076-aleemran-ta-1.mp3
3.39M
#صوت_تفسیر #صفحه_76
سوره مبارکه
#آل_عمران بخش اول
#سوره_3
#جزء_4
مفسر: استاد قرائتی
#قرآن
@sibsoorgh🌿
ختم نهج البلاغه در 270 روز(37)(2).mp3
7.58M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
💎 در ۲۷۰ روز
💎 سهم روز شصت وچهارم
💎نامه۵۳ بند۸ قسمت۶و۷
https://eitaa.com/kamalibasirat po
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۲
قسمت_سی
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت: همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند می زد گفت: چی گفتی تو؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت: آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل می خندید گفت: هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت: خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت می کردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت: من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت.
رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت.
پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت: تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟!
ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رؤیا گفت: ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی.
ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت: مثلا چکار کنم؟!
رؤیا شمرده شمرده گفت: ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل
می تونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا ...و حرفش را خورد و ادامه داد: به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه...
ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت: مگه میشه؟!
رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت: چرا نشه بانو؟!
ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت: م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه...
رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمی داشت گفت: بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی براعقدت کل خانواده ام را دعوت کنی و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت: شمارش را بگیر
ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت: شماره کی را؟!
ژاله ابرویش را بالا داد و گفت: شماره دلبر جان را دیگه و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت: بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم.
ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش می خواست این کار به همین شکل. انجام بشه، شماره کیسان را گرفت و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت.
بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی می خندید سوار ماشین شد و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت: وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست
ژاله با لکنت گفت:چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟!
رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت: حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا
ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه می کرد گفت: خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم...
رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره و لبخند ریزی زد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
هدایت شده از استوری قرآن و حدیث
هدایت شده از قرائت قرآن صفحه ای(روزانه)📓
077-nesa-ta-1.mp3
5.11M
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(39).mp3
6.15M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه
💎 در 👈 ۲۷۰ روز
💎سهم روز شصت و پنجم
💎 نامه ۵۳ 👈 بند ۹ و ۱۰
https://eitaa.com/kamalibasirat
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم دست_تقدیر۲
قسمت_سی_یکم
رؤیا با اینکه برنامه ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید.
مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمد هادی همانطور که هدی را بغل می کرد و داخل ساختمان می شد نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا
رؤیا لبخندی زد و گفت: مورد داره، اما فعلا چیزی نمی گم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد.
محمد هادی گفت: مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟!
رؤیا گفت: خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که...
محمد هادی گفت: باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که...
در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر می رسید توی چارچوب در ظاهر شد.
هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش می کرد و به هوا میدادش و کلی بخند بخند می کردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت.
وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده..
محمد هادی با نگاهش از مادر می پرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید.
رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپز خانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی می کرد گفت: چی شده صادق؟!
صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت...
رؤیا که می خواست صادق را از این حال دربیاره گفت: بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم.
صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟!
رؤیا با تعجب گفت: کدوم موضوع؟!
صادق آه بلندی کشید و گفت: خوب همین موضوع که به خاطرش می خوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه...
رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟! یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: کمیل چی؟! کمیل هم هست.
صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: آره استخوان های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن...
دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه...
اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد.
دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت می کرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود نا پدید شد و همان موقع گمانه زنی ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان....
رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: نفیسه اینا الان کجان؟!
صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
💢 حزب الله لبنان امروز صبح سکوی گاز لویاتان در حیفا را مورد هدف موشکهای خود قرار داد.
میدان لویاتان ۷۸ درصد از گاز صادراتی اراضی اشغالی را تامین میکند.
اهداف بعدی حزبالله کجاست؟
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
💢رسایی: پزشکیان قبل از آنکه پرونده به قوه قضائیه برود «ظریف» را برکنار کند.
نماینده حوزه انتخابیه تهران در صحن علنی:
آقای پزشکیان بر خلاف نص صریح قانون ، آقای ظریف را که فرزندش تابعیت آمریکا را دارد معاون خود کرده است.
۴۰ نماینده از کمیسیون امنیت ملی مجلس درخواست رسیدگی کردند مهلت ۱۰ روزه شنبه تمام می شود
در اولین روز جلسه پس از تعطیلات باید گزارش کمیسیون در صحن قرائت شود و اگر تصویب شود پرونده به قوه قضائیه می رود
من از آقای پزشکیان می خواهم قبل از آن خودش قانون را اجرا کند و نگذارد مجلس چنین تذکری بدهد، ما نمی خواهیم رابطه مجلس و دولت این طوری شود.
🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصابت موشکهای حزبالله به حیفا
🔹موشکهای حزبالله لبنان به مناطقی از حیفا اصابت کرد و در نتیجه آن خساراتی به این منطقه وارد شد.
2.68M
🔴 اولین جمله رهبر انقلاب در #نمازجمعه نصر، #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر بود❗
🔻عجب صوت حقی بود👌
سگ هار آمریکا: اسلام سکولار
#مطالبه_گری #حجاب #برهنگی
✅ این صوت رو حتما به گوش همه مومنین برسونید(کانالها،گروهها و...)
#نشر_طوفانی💪 واجب واجب واجب