eitaa logo
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
752 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
999 ویدیو
45 فایل
شھادت داستان ماندگارۍ آنانےست که دانستند، دنیا جاۍ ماندن نیست ..!
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش چرخید و توی چشمهاش هزار تا حرف بود وبا صدای آرومی گفت:دیشب فکر کردم چون خونه عمو اکبره اینجوری گفتی... یعنی میدونی... پریدم وسط حرفش حاال خوب می فهمیدم علت نگاه زیر چشمی دیشبش رو! دلخور گفتم: امیرعلی فکرت اشتباه بوده من اگه قرار بود مثل فکر تو دیشب رفتار می کردم پس نه باید شیرینی می خوردم و نه میوه... من فقط چایی نخوردم...فکرت اشتباه بوده مثل چند دقیقه پیش توی اتاق... راجع به من چی فکر می کنی ؟ چرا زود قضاوتم می کنی؟ سرش رو پایین انداخت و انگشتش رو دایره وار لبه لیوان بخار گرفته از چایی می کشید_درست می گی ببخشید ! لبخند گرمی همه صورتم رو پر کرد و باتخسی گفتم: بخشیدم بازم لبهاش خندید ...امروز چه روز خوبی شده بود پراز خنده بدون اخمهای امیرعلی! _حاال میشه بهم قند بدی چایم رو بخورم...از چایی تعارفی عمو احمد نمیشه گذشت بدون اینکه به من نگاه کنه از قندون دوتا نبات باطعم هل برداشت و و گذاشت کف دست دراز شده من ...خواستم اعتراض کنم! نبات دوست نداشتم ولی یک خاطره باز توی ذهنم تداعی شد مثل همه وقتهایی که کنارقند توی قندونها نبات میدیدم اونم باعطر هل! بازم بچه بودیم... اومده بودم دیدن عطیه ولی رفته بود بیرون با عمو ...عمه برام چایی ریخته بود و بازم قرار بود به خاطر اصرارش بخورم ...کسی توی هال نبود و من با غر غر قندون پر از نبات رو زیرورو می کردم _دنبال چی میگردی تو قندون قیافه ناراحتم رو به سمت امیر علی گرفتم و لبهام رو جمع کردم_قند می خوام نبات دوست ندارم نزدیکم اومد و یک نبات از قندون برداشت _ولی با نبات هم چایی خوشمزه است شونه هام رو باال انداختم که نبات دستش رو گرفت نزدیک دهنم و بادستهای خودش نبات رو به خوردم داد ... منتظر شد تانظرم رو بدونه و من گفتم: طعمش خوبه ولی وقتی قند باشه... قند بهتره 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
ی به صورتم پاشیده بود که همه وجودم هنوز گرم میشد وقتی این خاطره یادم می اومد! به نباتهای کف دستم نگاه کردم و بهشون لبخند زدم ...این دومین دفعه ای بود که از امیرعلی نبات می گرفتم برای خوردن چایی ...پس مطمئنا چایی بیشتر مزه میداد با این نبات ها به جای قند! چه جمعه قشنگی بود برام ...شب با خاطرات پر از حضور امیرعلی خوابم برد ...پر از خاطره های خوب در کنار بعضی فکرها که آزارم می دادو حاصل حرفهای عطیه بود! امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه دوشبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفن هامون هم توی یک احوالپری ساده خالصه میشد به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد! ...انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یک غریبه! باشونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یک تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم ...موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میومد هرچند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده می کردم بلندشون کنم ولی آخر به یک نتیجه میرسیدم چون حوصله ندارم به موی بلند برسم موی کوتاه بیشتر بهم میاد! چند دونه ریز زیر ابروهام در اومده بود هنوز هم صورتم به موچین های تیز عادت نکرده بود...همه وجودم پر از خنده شد روز اول که ابروهای دخترونه ام پهن ومرتب شده بود نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حاال که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم از حالت دخترانه دراومده ام و چهره ام خانومی شده بود!...حاال که می دونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی! باصدای زنگ در دویدم از اتاق بیرون ولی قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد محسن_چته تو شوهر ندیده! خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوارفت محمد در رو باز کرد_خب بابا بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت کشتی داداش دوقلوم رو 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هدایت شده از ◞ع‍‌ان‍‌ت‍ے ب‍‌رع‍‌ن‍‌داز..🇮🇷◜
عیدکم مبروک رفقا🤍.
هدایت شده از ژِئوسمین
-دعای‌وداع💔🌱
🔷 شهید آوینی: «آماده شو برادر، وقت رفتن فرا رسیده است. حسین بن علی (ع) انتظار می‌کشد تا شما راحلان طریق عشق، با کاروان تاریخ بدو ملحق شوید.» 👇 @ravayatefathavini
هـر قـدرڪہ‌نـمازهـایـت منـظم‌و‌اول‌وقـت‌بـاشـد؛ امـورزنـدگۍهـم‌تنـظیم‌خـواهدشـد... مـگرنمۍدانۍکہ‌رسـتگارۍوسـعادت، بـانـمازقـریـن‌شـده‌اسـت‌🙂🥀 -آیت‌الله‌بهجت 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
بعضی ها میگن: خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت باش! به نظرتون این جمله درسته؟🧐 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ✅خداوند در سوره انعام آیه ۱۱۶ به پیامبر می‌فرماید: «وَ إن تُطِعْ أکثَرَ مَن فی الأرض یُضِلّوکَ عَن سبیلِ الله،إن یَتَّبِعونَ إلَّا الظَّن وَإن هُم إلَّا یَخرُصُون. اگر از اکثر کسانیکه روی زمین هستند پیروی کنی تو را گمراه می‌کنند،زیرا آنها تنها از حدس و گمان پیروی میکنند و تخمین و حدس می‌زنند.» خب اینجا پس جمله درست چیه؟ در جواب باید گفت: «خواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت شو » یعنی فکر کن قبل از انجام کار و از خدا بخواه که کار درست رو به دلت بندازه.
س می کردم صورتم سرخ شده و صدای خنده بابا بلندترشد.. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط وهمون طور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: دارم براتون دوقلوهای خنگ محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: خب حاال برو فقط مواظب باش این قدر هول کردی شصت پات نره تو چشمت دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم گاهی شورش رو در می آوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا پریدم جلوی امیر علی ...چون سربه زیر بود با ترس یک قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم _سالم...ترسوندمت ؟ نفس بلندی کشید _سالم دستم رو جلو بردم _خوبی؟ به دستم نگاهی کردو سرش کالفه پایین افتاد _ممنون بچگانه گفتم: امیرعلی دستم شکست انگار کالفه تر شد_چیزه محیا ببین... من... آروم دستم مشت شدو کنارم افتاد_بیخیال دوست نداری دست بدی نده پوفی کرد و سرش باال اومد و دستهاش هم جلوی صورتم_قصه نباف ...دستهام سیاه بود ...میدونم که باید دستهام رو میشستم ...میدونم که.. پریدم وسط حرفش _خب حاال مگه چی شده چرا این قدر عصبی؟ ...سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه بازهم چشمهاش پر از سوال شدو تعجب... ولی زود نگاه ازم گرفت_به هر حال میدونم اشتباه اینجوری مهمونی رفتن ولی خب نشد... کالفگی و عصبی بودنش من رو هم کالفه می کردو نمیفهمیدم چرا... نمی خواستم ببینم امیر علی ام رو این قدر کالفه فقط به خاطر دستهای سیاهش ! 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
٠ لحنم رو شیطون کردم _خب حاال انگار رفتی خونه غریبه... بعدش هم با من که میتونی دست بدی بازم نگاهش تردید داشت که دستهام رو جلو بردم و دست هاش رو گرفتم و لبخند زدم باهمه وجودم ناب...از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش_خسته نباشی نگاهمون چند لحظه گم شد توی هم و باز امیرعلی زود به خودش اومد_محیا خانوم دستات روسیاه کردی بابی قیدی شونه هام رو باال انداختم _مهم نیست میشورم خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شده ام به چشمهاش...بعید بود از امیرعلی! چین ظریفی افتاد روی پیشونیش_بدت نمیاد ؟ باپرسش خندیدم _ازچی؟ دستهای گره کرده امون رو باال آورد_ اینکه دستهام سیاهه و بوی روغن ماشین میده با بهت خندیدم _بی خیال امیرعلی داری سربه سرم میزاری؟ اخمش بیشترشد_سوال پرسیدم محیا! لبخندم جمع شدو نگاهم مات.. که دستهامون رو گرفت جلوی دماغم_بوش اذیتت نمیکنه؟ از بوی تند روغن ماشین و بنزین متنفر بودم ولی نمیدونم چرا امشب اذیت نشدم ! تازه به نظرم دوست داشتنی هم اومد وقتی که قاطی شده بود باعطر دستهای خسته امیر علی! آروم سرتکون دادم و نفس عمیقی کشیدم_نخیر اذیتم نمی کنه؟ به چی می خوای برسی ؟ نمیفهمم منظور حرفهاو طعنه هات رو! نگاه آرومش که سر خورد توی چشمهام بازم لبخند نشست روی لبم و بی هوا شدم اون محیا عاشق و خیال پردازیهاش ! هردودستش رو به هم نزدیک کردم و بوسه نرمی نشوندم روی دستهاش و بازم نفس کشیدم عطر دستهاش رو که امشب عجیب گرم بود ! بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 ویدئویی که برای دوستداران و یاران فکری شهید آوینی بسیار غرورانگیز است. هرچند بار که نگاه کنیم سیر نمی شویم. ♦️رهبر معظم انقلاب: شهید آوینی و مرحوم سلحشور از پیشگامان و پیشروان حرکت انقلابی و فرهنگی در کشورند. نام و یاد این ها را باید گرامی داشت. 👇 @ravayatefathavini
🔶🔹 ساعت ۱:۲۰، به وقت ❇️ سید روح‌الله در این ساعات نیمه‌شب، لب ایوان آمد و زیر لب زمزمه کرد: امشب شن‌ها، مأموریت الهی بزرگی در پیش دارند ... (زبان حال). 💠 یوم‌الله ۵ ادیبهشت حاوی مطالب و مسائل بسیار عمیقی است برای اهل تدبر و ایمان. 💎 این روز عزیز، سالروز شکست مفتضحانه‌ی آمریکا در طبس که اراده‌ی مستقیم خداوند متعال بود، بر همه‌ی مؤمنان مبارک باد. ✍️مهندس شکوهیان‌راد @SHRChannel 🌐 لینک: https://eitaa.com/joinchat/2793996420C418ac5a508
هدایت شده از Aminikhaah
4_5861961894625022091.mp3
3.12M
🔶 آثار معنوی پایدار است. 🔷 اثرات غیر منتظره برخی از رفتارهای انسانی * خانه هایتان را منور به نور قرآن کنید. 📌 برگرفته از جلسات « فضل القرآن» @Aminikhaah
هدایت شده از Aminikhaah
4_5947224975499856414.mp3
2.81M
🔶 روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام @Aminikhaah
هدایت شده از فروغ توحید
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 « ماجرای عجیب یک محبت به امام حسین (ع)» 🔻 بخشی از گفتگو با آیت‌الله فروغی ▫️برنامه تلویزیونی کلمه ◦◦◉✿ ✿◉◦◦ 🔆 @forooghetohid
غسل جمعه و ناخن کوتاه کردن قبل از ظهر یادتون نره!😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حمید رسایی ✔️
. ♻️ همزمانی معنادار سوءقصد به روحانیون در شهرهای مختلف و ایام ثبت‌نام طلاب برای سال تحصیلی جدید حوزه، حکایت از ضربه‌ سختی می‌کند که روحانیت بر پیکره جریانات ضددینی زده است. 🔺برای دیدن یادداشت‌های حمید رسایی عضو کانال شوید🔻 eitaa.com/rasaee eitaa.com/rasaee
مهربون گفتم: آب حیاط سرده بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کالفه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال _صبر کن کجا میری؟ نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت _میرم تو خونه دیگه ..توهم دستات و بشور و بیا شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد _بیا اینجا ابروهام باال پرید و رفتم نزدیک ! بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: بیا دستهات و بشور شونه هام رو باال انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم _صبر کن محیا باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد _چشمهات رو ببند از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم ...به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید ...دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون باز کردن چشمهام... لبریز شده بودم از حس خوب ! نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم _دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم: قول نمیدم 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
صدای نفس آرومش رو شنیدم ...خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام ! امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کالفگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.. درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کار رو نکنم ! حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم... با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم: کجا میری؟ چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت باال و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم محمد_نترس شوهر ت نمی خواد فرار کنه محسن با لودگی گفت: هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم مامان سرزنشگر گفت: خجالت بکشین شمادوتا دیگه... خب دخترم سوال پرسید! محسن هنوزم می خندید_بی خیال مامان آقا امیرعلی حاال از خودمونه ...دیگه میشیم سه به یک دلم میسوزه برای این یکی یکدونه اتون چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم ...امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند ! نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت: میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود ! _خوبی مادرجون ؟ شوهرت کجاست؟ 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
اللهم عجل لولیک الفرج✨❤️
『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
امام زمان🌿 یامهدۍ: ومن‌میدانم‌ڪہ سرانجام‌دوست‌داشتن وارادت‌بہ‌تو ... ♡ ؏ـاقبت‌بہ‌خیرم‌میڪند!¡:) 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
هر کدام از شما یک نسخہ قرآن در جیب بغلتان داشتہ باشید.🌱 اگر در جایے منتظر کارے می‌ایستید و فراغتے پیدا می‌کنید یک دقیقہ، دو دقیقہ، پنج دقیقہ نیم ساعت قرآن را باز کنید و بہ تلاوت آن مشغول شوید، تا به این کتاب اُنس پیدا کنید!❤️:) 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
بچه‌هیئتی‌فحش‌نمیده!👀✨ به‌شوخی‌یاجدی‌فرقی‌نمیکنه، بگذاریدکسانی‌که‌ناسزامی‌گویند، تنهاکسانی‌باشندکه‌حزب‌الهی‌نیسـتند!😉 |استادپناهیان؛ 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
‌روزی بیشتر از ۳۰ بار تو نمازامون میگیم: «الله‌اکبـــــر» ولـے هنوز باورش نداریم!💔🙂 شاید بخاطر اینه‌ کھ موقعِ بھ زبون آوردنش؛ حواسمون بھ همه‌جا هست جز بزرگـےِ ... 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』
『∞🦋͜͡🌸∞』 ☺️🌸 به‌داشته‌هات‌فکرکن‌🌿 و‌به‌ نداشته‌هات‌ بگو‌به‌زودی‌می‌بینمتون😌🦋 -ویادت‌نره‌‌توهمیشه‌خدارو‌داری🖐🏻 『ڪَمۍ‌ٖټاٰ‌شُھَداٰ』