eitaa logo
خبرنگاران جوان🇮🇷 (کهریزسنگ)
180 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
460 ویدیو
6 فایل
اهداف : ✔ ارسال اخبار روز دنیا و جهان ✔ارسال مطالب جذاب مردمی ✔ ارسال مطالب طنز و دانستنی 🔴ارتباط با ادمین جهت پیشنهادات و انتقادات و تبلیغات و ... @young_reporters 🔴شماره پیامک جهت پیشنهادات و انتقادات. 09131042683
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از آشنایان خوابِ شهیـد احمد پلارک رو دید. وقتی ازش تقاضای شفاعت کرد،شهید پلارک بهش‌ گفت: من نمی‌تونم شما رو شفاعت کنم...فقط وقتی می‌تونم شما رو شفاعت کنم که نماز بخوانید و به آن توجه کنید،همچنین زبان‌تان را نگه دارید در غیر این صورت هیچ‌کاری از من بر نمیاد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ـ‹‹👀📌›› شهادت درد‌ دارد ؛ درد ِ کشتن‌ ِ لذت .. درد گذشتن‌ از دلبستگی‌ها ، قبل‌ از اینکه‌ با دشمن‌ بجنگی، باید با نفست بجنگی .. شهادت را به‌ اهلِ‌ درد‌ می‌دهند !
شهید سید جعفر موسوی 🥀 بارها و بارها مجروح شده بود. شاید10- 9بار. اما خبر نمی‌داد که در کدام بیمارستان است. هربار خودش را به یک اسم معرفی می‌کرد؛ مثلا احمد شایگان از هرمزگان. بعد او را به بیمارستان بندرعباس می‌برند. نمی‌خواست پدر و مادرش دغدغه مجروح‌شدنش را داشته باشند.» اگر تهران بستری می‌شد دوست نداشت خانواده به دیدارش بروند. به مادر هم سفارش می‌کرد که اگر برای همه رزمنده‌ها غذا می‌آورد که مانعی نیست در غیراین صورت برای او هم غذا نیاورد.
امضایش این بود: مَن کٰانَ لِله کٰان اللهُ لَه هر کس برای خدا باشد خدا با اوست
🌱 پاییز سال 1361 بود. بار دیگر با ابراهیم عازم منطقه شدیم. اینبار نقل همه مجالس،توسل های ابراهیم به حضرت زهرا(س) بود.هرجا میرفتیم حرف از او بود.به هر سنگری سر میزدیم از ابراهیم میخواستند مداحی کند و از حضرت زهرا بخواند. شب بود. ابراهیم در جمع بچه شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم بخاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند که باعث ناراحتی ابراهیم شد. آن شب ابراهیم عصبانی بود و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت زهرا(س) را به شوخی گرفتند. برای همین دیگر مداحی نمیکنم. هرچه میگفتیم به دل نگیر اما فایده ای نداشت. ساعت یک نیمه شب بود خسته و کوفته خوابیدیم. قبل از اذان بچه ها را بیدار کرد، اذان گفت و نماز جماعت به پا کردند و بعد از تسبیحات ابراهیم شروع به دعا خواندن و روضه خوانی حضرت زهرا(ع) کرد. اشعار زیبای ابراهیم اشک همه را جاری کرده بود. بعد از خوردن صبحانه برگشتیم. گفتم: دیشب قسم خوردی دیگه مداحی نمیکنی ولی بعد نماز صبح...؟! گفت:دیشب توی خواب دیدم وجود حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند: « نگو نمیخوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان »
باعرض سلام وادب خدمت تمامی برادران باتوجه به حساس بودن این روزهالطفاتمامی براداران جهت امنیت پایدارومحافظت ازمقرازامشب تااطلاع ثانوی درپایگاه حضوربهم رسانیدتابه امیدخداگوی سبقت راازنااهلان گرفته ومشت محکمی دردهان بیگانگان بزنیم یاعلی
شهید ابراهیم همت من زندگي را دوست دارم ولي نه آنقدر که آلوده اش شوم و خويشتن را گم و فراموش کنم علي وار زيستن و علي وار شهيد شدن, حسين وار زيستن و حسين وار شهيد شدن را دوست مي دارم شهادت در قاموس اسلام كاري‌ترين ضربات را بر پيكر ظلم، جور،شرك و الحاد مي‌زند و خواهد زد. ببين ما به چه روزي افتاده ايم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشيده است ولي چاره اي نيست اينها سد راه انقلاب اسلاميند ؛ پس سد راه اسلام بايد برداشته شودند تا راه تکامل طي شود. ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشيدن به راه شهيدان و استعانت به درگاه خداوند است تا اين انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي(عجل الله تعالي فرجه الشريف) وصل نمايد و در اين تلاش پيگير مسلما نصر خدا شامل حال مومنين است. شهید🕊🌹
<💕🌸> هربـٰارمـٰادرش‌تمـٰاس‌میگرفت‌ کاملامودبـٰانه‌رفتارمیکرد.. اگردرازکش‌بودمینشسـت اگرنشستہ‌بودمۍایستـٰاد میگفت:درسته‌کہ‌مـٰادرم‌نیست‌و نمیبینه‌ولۍخداکه‌هسـت...シ🌱 شھید‌حمید‌سیـٰاهکالۍمرادۍ✨ 🕊
<🌸🔗> میگفت‌ڪہ‌: شهــدا‌به‌راحتی‌از‌راحتــی‌گذشتــن؛ +خیلــی‌قشنــگ‌میگفــت🙃💜:)))! 🌿
🌱 شهید حسین معز غلامی حسین به ذکر «الهی به رقیه» خیلی اعتقاد داشت میگفت‌ تا گره‌ای به کارتون افتاد یه تسبیح بردارید و بگید : الهی به رقیه خدا حتما به سه‌ ساله ارباب نظر میکنه و مشکلتون‌ حل میکنه :)
چہ‌زیباگفت‌حاج‌حسین‌!.. یادمون‌باشہ‌کہ‌هرچقدربرای ‌خداکوچیکی‌وافتادگی‌کنیم‌ خدادرنظردیگران‌بزرگمون‌میکنہ!♥️'' -‹شھید‌حاج‌حسین‌خرازی!
سالروز رحلت نبی مکرم اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
فصل اول صدای انقلاب(بخش دوم) ♦️شب ها آن قدر از بچه های کوچه و بازی هایمان برای ننه آقا می گفتم که سردرد می گرفت . جایم را پهن میکرد بلکه بخوابم و آرام بگیرم . هر شب من و آبجی مهری سر اینکه کداممان کنار ننه آقا بخوابیم دعوایمان می شد . جای مرا سمت راستش می انداخت و جای آبجی مهری را سمت چپش که بدون دعوا مرافعه بخوابیم . از وقتی یادم می آید ننه آقا مادربزرگ مهربان پدری ام با ما زندگی می کرد . قصه که می گفت باید چشم هایمان را می بستیم . آبجی مهری دوسال از من کوچکتر بود و زود تر می خوابید . اما من یواشکی لای پلکم را باز می کردم . دلم میخواست دلم میخواست قصه را از آسمان آبی چشم هایش بشنوم . می گفت و می گفت تا محمد حسین جانش بخوابد و خواب های خوب ببیند . غافل از این که هم پای نمکی قصه شده ام و وحشت از زندان تاریک غول شاخ دار خواب را از چشم هایم پرانده . دستش را محکم می گرفتم که وقتی خوابم برد کسی نتواند مرا مثل نمکی بدزدد . بوی تکرار نشدنی دست هایش به جانم می ریخت و بالاخره خوابم می برد . یادم نمی آید صبحی بیدار شده باشم و ننه آقا بساط صبحانه را نچیده باشد . حتی اگر شب خانه همسایمان ذکرا خانم می خوابید ، باز صبحانه ما را خودش حاضر می کرد . تا وقتی ذکرا خانم زنده بود ننه آقا بیشتر شب ها را در خانه او می خوابید تا پیرزن تنها نماند . صدتی اذان مسجد که در حیاط می ریخت کلیدش را آرام در قفل در حیاط می چرخاند . بی سر و صدا داخل آمد . هوای ترد صبح تنم را مور مور می کرد . پتو را تا بیخ گوشم بالا می کشیدم . پای حوض وضو می گرفت و من با چشم های پر از خواب از داخل پشه بند نگاهش می کردم . هر وقت شانه چوبی اش را روی سفیدی براق موهایش می لغزاند شیزنتم گل می کرد : اگه من جوونیات بودم نمی ذاشتم با بابابزرگ عروسی کنی . ی شوهر خوشگل مثل خودت برات پیدا می کردم . لبش را می گزید و گیس بافته شده اش را زیر روسری جا می داد . نمی دانم از کجای ذهنم در آورده بودم که بابابزرگ لب چشمه ، زیور ، خوشگل ترین دختر روستا را انتخاب کرده . قصه خوش سلیقگی خدا بیامرز را برای همه می گفتم و پز خوشگلی ننه آقایم را می دادم . ننه آقا می ترساندم که اگر این حرف ها به گوش بابا برسد دعوایم می کند . من هم وقتی تعریف و تمجید هایم از ننه آقا برای دیگران تمام می شد ، ته حلقی می گفتم (به بابام نگیدااا) . همیشه طرفدار من بود . مخصوصا وقتی قرار بود آبجی نفیسه به دنیا بیاید . دوست داشتم بچه در شکم مامان پسر باشد . می خواستم با هم دوچرخه سواری کنیم . آبجی مهری منتظر یک خواهر بود تا با هم خاله بازی کنند . هر روز سر خواهر یا برادری که هنوز به دنیا نیومده بود باهم دعوا می کردیم . کار که بالا می گرفت ننه آقا مرا کنار می کشید . در گوشم می گفت سر نماز دعا می کند که مامان برایم یک داداشی بیاورد . تیر ماه سال 54 سر و کله فاطمه خانم که پیدا شد دعوا هایمان خاتمه پیدا کرد. قابله تر و فرز محل کیفش را زیر چادرش گرفته بود و به خانمان آمد . من و مهری را هم خودش به دنیا آورده بود . با مهری بالای سر آبجی نفیسه نشسته بودیم . منتظر که چشم هایش را باز ببینیم رنگش سیاه است یا مثل ننه آقا آبی . یادم رفته بود چقدر برای پسر بودنش دعا کرده ام . همان روز ها که بخاطر حرف زشتی که از بچه های محل یاد گرفته بودم ، کوچه رفتن برایم ممنوع شد . بچه های کوچه زیاد آن حرف را تکرار می کردند . نمی دانستم حرف زشتی است و در خانه تکرارش کردم . فکر کردم مامان هم با شنیدنش مثل بچه ها می خندد . خنده اش را یادم نیست ولی فلفلی را که روی زبانم ریخت را خوب یادم مانده است . هرچه آب می خوردم فایده نداشت و لپ هایم سوزن سوزن می شد . ته گلویم از گریه شور شده بود . زانو بغل کردم و گوشه اتاق نشستم منتظر بابا . با گریه ام دل مامان هم سوخت . تصمیم گرفت بجای تنبیه ام بازی با بچه های کوچه را قدغن کند . بالاخره بابا آمد . با شنیدن صدای موتورش داخل حیاط دویدم . از ذوق آمدن بابا فلفل و گریه یادم رفت . دور موتورش می گشتم و توی خورجین های دو طرف زین سرک می کشیدم . باورم نمی شد : پس کامیونم کو ؟ دردانه ای بودم برا خودم . هر چه میخواستم می خریدند . همه چیز به جز آن . کامیون پلاستیکی زرد و قرمز . دست بچه های کوچه دیده بودم . بعد از ظهر ها نخش را به شاخه درخت کنار پیاده رو گره می زدند . روبه روی زمین تلنبه و در آهنی اش . خودشان هم در سایه درخت تکیه می دادند و ادای شوفر ها را در می آوردند . زمین تلنبه سر کوچه روبه روی خانه ما بود . قدیم ها تلنبه آبی داشت برا مصرف اهل محل . آن زمین خاکی هنوز هم هست . با همان تکه درخت چنار که حالا از من و همبازی هایم خیلی پیرتر شده . بعضی وقت ها که گذرم به محله خاکفرج می افتد به داخل زمین خاکی و خلوت سرک می کشم . صدای خنده و بازی بچه ها در گوشم می پیچد .
زیاد از دیوارش بالا می رفتند که گنج پیدا کنند یا توپشان را بیاورند . بچه هایی که غبار میانسالی موهای بیشترشان را سفید کرده است . یاد آن روز می افتم . حرف زشتی که زدم . فلفلی که اشکم را در آورد . یا آرزویی که حسرتش بر دلم ماند . آرزو داشتم من هم کامیون داشته باشم . به سپرش نخ ببندم پر از خاکش کنم و دنبالم بکشمش . خاک برداری ام که تمام شد مثل راننده کامیون ها در سایه درخت کنار پیاده رو لم بدهم . دست بابا را گرفتم و تا جلوی زمین تلنبه کشیدم . کامیون زرد و قرمز بچه ها را نشانش دادم و قول گرفتم برام بخرد . اولین و آخرین بار بود که بابا زیر قولش می زد . مامان اجازه نداد برایم کامیون بخرد تا سراغ خاک بازی نروم . چند باز دور موتور چرخیدم . در خورجین ها دست کردم ولی خبری از کامیون پلاستیکی نبود که نبود . به جای کامیون ب ایم دوچرخه خرید . شدم تنها دوچرخه سوار کوچه . آن وقت ها کوچه رفتن ممنوع بود . آبجی مهری را ترکم می نشاندم و در حیاط دور می زدم . دوچرخه ام را هیچ کس نداشت . بقیه بچه ها با جعبه میوه برا خودشان گاری درست کرده بودند . زیر جعبه بلبرینگ می گذاشتند . یک فرمان هم برایش جور می کردند و سوارش می شدند . یواشکی از مامان در کوچه سرک می کشیدم و نگاهشان می کردم . قرقر چرخ گاری ها رو آسفالت گوش فلک را کر می کرد و دل مرا می سوزاند . شما که غریبه نیستید . گاری بچه ها را از دوچرخه گران قیمت خودم بیشتر دوست داشتم . فقط وقتی برا دوچرخه ام ذوق می کردم که جمعمان جمع بود . من ، دایی محمد و مرتضی که سه چهار سال از من بزرگتر بودند ، مجید و مهدی و امیر ، پسر های خاله صدیقه و علی ، پسر خاله فخری که در تهران زندگی می کردند . گاهی اوقات محمد رضا پسر خاله مادرم هم از اصفهان به این جمع اضافه می شد . صبر نداشتیم تا نوبتی سوار دوچرخه شویم . سه نفری سوارش می شدیم . من و مجید و علی . فولاد بود که زیر دست ما دوام می آورد . یک نفر روی زین می نشست . یک نفر روی ترک و رکاب می زو . یکی مان هم روی تنه ، بین زین و فرمان . به هم که می افتادیم هیچ کس حریفمان نبود . یک بار خاله صدیقه به قم آمده بود . موقع برگشتنشان دایی مرتضی دوست داشت همراهشان به تهران برود . نصرت خانم مادربزرگم اجازه نداد . حرف هم که در گوش ما نمی رفت . مجید یواشکی سوییچ را از جیب پدرش ، حاج رحمت ، کش رفت . دایی مرتضی توی صندوق عقب پنهان شد . بزرگتر ها هم بی خبر از همه جا مشغول خداحافظی . یک ساعت بعد از رفتنشان ماموریت منو مجید شروع می شد . مجید باید صبر می کرد وقتی در جاده افتادند بگوید مرتضی در صندوق است . زودتر می گفت دور میزدند و برش می گرداندند . من هم باید می گذاشتم وقتی سراغش را گرفتند لو بدهم . کار خطرناکی بود . جا داشت نفری یک دست کتک بخوریم ، اما به شکرانه خفه نشدن دایی مرتضی خیلی دعوایمان نکردند . ادامه دارد...
به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست سلام و صبح بخیر خدمت تمامی شما عزیزان و همراهان گرامی .🌺
🔰فرازی از وصیتنامه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: عزت دستِ‌ خداست‌ و بدانید اگـر گمنام‌‌ترین‌ هم‌ باشید، ولی‌ نیتِ‌ شما یاری مردم‌ باشد میبینید خدٰاوند؛ چقدر با عزت‌ و عظمت‌ شما را در‌ آغوش‌ میگیرد... 📙مالک زمان
در عملیات کربلای۴ از یک گـروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست جانِ سالم بِدَر ببرد و به عقب برگردد ، و اکثر آنها از جمله صمد برادرِ حاج ستار شهید شدند ... وقتی که از حاجی پرسیدیم : « حاجی، تو که می‌توانستی جنازه‌ی برادرت را با خود بیاوری ، چرا این کار را نکردی ؟» در جواب گفت : « همه بچه هـا برادر من هستند ؛ کدامشان را می آوردم؟ 📎فرمانده گردان ۱۵۵ لشگر ۳۲انصارالحسین 🌷
▪️شهیدمهدی‌زین‌الدین: من آن‌ چیزی را می‌خواهم و به آن راضی هستم که خدا دوست دارد و به آن راضی است.. 🕊
••• بِہ‌قول‌ِاُستـٰادپنـٰاهیٰان عٰالم‌مُنتظِرامٰام‌زمٰانہ . . وامٰام‌زمٰان‌مُنتظِر‌آدمٰایۍڪِہ‌ بـُلند‌ بـِشن‌ و‌ خودِشونُ‌ بسٰازَن💔😔
حاج حسین یکتا : به خدا که از شهدا جلو می‌زنید اگر لذت‌ گناه کردن کوفتتون بشه . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1252760152.mp3
5.58M
اذان باصدای ملکوتی شهید ابراهیم هادی @kanalkhabari_shahid_gasemi
دیدم پاهاش زخمی و خونی شده بهش گفتم کفشهات کو؟؟؟؟ گفت دادم به اون بسیجی که کفشش پاره بود و نمی توانست تو ورزش صبحگاهی همپای دیگران بدود گفتم پس خودت چی؟ پاهات رو ببین خونی و زخمی شده گفت اشکال نداره گفتم یعنی چی؟ گفت اگه از یک کفش نتونم بگذرم چطور از جونم بگذرم ...