eitaa logo
نردبان بهشت
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رگا@rogaa - سید محمد باقر علوی تهرانی.mp3
12.04M
🎵 ۹۵ روز زندگانی حجت الاسلام 📿دلیل گریه های حضرت زهرا حتما گوش کنید!🔻🔻🔻 ◾️@kanale_behesht
📝 فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇 ✅ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🦋التماس دعا 📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات ⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
#من_میترا_نیستم 🎊 #قسمت_بیست_و_ششم جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بو
. با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید خونه ام رو به شما مید م برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی و شیطنت بین مسافرها می‌دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد
📝 فهرست رمان من میترا نیستم تا کنون👇 ✅ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ ▪️ 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🔹 🦋التماس دعا 📌کپی از تمامی مطالب با ذکر صلوات ⚘|❀ @kanale_behesht ❀|⚘
نردبان بهشت
. #داستان_دو_راهی #قسمت_بیست_و_ششم صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در
. روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلو تر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت: -بابا بیایید بریم دیگه الان دیر می شه ها!! ابروهایم را بالا انداختم و بلند خندیدم و بعد گفتم: -آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات. -الان چه ربطی داشت واقعا؟! -برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه. -مثل شوهر کردن تو. به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده. مادر در حالی که چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمد و گفت: -چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟! من_نه بابا... مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده. برادرم در حالی که سمت من می آمد گفت: -والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟! مادر_کو عروس مامان جان؟! تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی. خندیدم و گفتم: -فیلمشه...کی به این زن میده؟! مادر_هیچ کس!!! محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید. پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت: -خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟ و همه گفتیم حرکت کنیم.مادرم چادرش را سرش کرد برادر و پدرم چمدان ها را برداشتن و راهی شدیم. به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.معطلی ها را گذرانده بودیم و حالا هرکداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم. لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: -دارم میام ❤️ ای سلطان عشـــــ❤️ـــــق... (ع)ـــــا 💕 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 💭کانال نردبان بهشت 👇 http://eitaa.com/joinchat/2531000340Cef121ea16b