eitaa logo
نردبان بهشت
1.4هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
81 فایل
دعاها و.. تنظیم شده برا مدیرانی که بخوان گروهی دعایی روختم کنن🌺 کپی با ذکر ۳ صلوات😊
مشاهده در ایتا
دانلود
نردبان بهشت
دوستانی که حمایت نکردید ، اختلالات امروز اولشه پیام رسانی که سرورهاش درگیره و هاردها داره پر میشه
هر کسی میتواند این پیام را به مسئولین فروشگاه های ایتا برساند خصوصا فروشگاه های مذهبی ایتا واقعا مظلوم است. ما در این ظلم شریک نباشیم
با توجه به بالا رفتن قیمت ها همچنان چادر مشکی و با کیفیت ایرانی با عرض ۱۷۴ به قیمت بسیار مناسب ۱۹۶۰۰۰ تومان عرضه میشود. برای ثبت سفارش لطفا به آیدی زیر پیام دهید. https://eitaa.com/Tolidmelli
لطفا این پیام رو به دست اونهایی برسونید که میگن مانتو و روسری بودن ، ارزون تر از چادری بودن تموم میشه !!! جای هیچ بهانه ای نیست !!!
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸هیچگاه در عمرم اینقدر گریه نکردم | کسانی که رگ غیرت دارند را ببرید تا خودشان صحنه ها را ببینند🔸 علت اینکه من به تفکر در مسائل اقتصادی رو آوردم این بود که یک روز رفتم از یک سبزی فروش، سبزی خریدم. نزدیک خانه مان در شیراز بود. عصر از کوچه عبور می کردم دیدم یک کسی نشسته دستش را اینجور گرفته که کمکش کنند. نگاه کردم دیدم سبزی فروش ظهری است! فاصله ی بین ظهر تا شب خیلی کم بود، اما فاصله ی بین مغازه داری تا گدایی خیلی زیاد! این در من شوک ایجاد کرد. آمدم در خانه، یکی دو ساعت گریه کردم که شاید در عمرم گریه ای به این ممتدی نکرده بودم. برای مرگ پدر یا برای امری در زندگی، مرگ عزیزی، چیزی این قدر به گریه نیفتاده بودم. وضع او خیلی بر من اثر گذاشت که چرا یک نیروی فعال مولّد، تبدیل شود به یک عنصری که بخواهد مثلاً گدایی کند و سرمایه نداشته باشد. این قضیه خیلی قلب من را در فشار قرار داد و یک حالت تنبّه در من ایجاد شد و اول چیزی که من در اقتصاد نوشتم همان روز بود. در آن سال، تقریباً دورۀ دبیرستان بودم. بعضی ها را باید بیاورید که بروند صحنه ها را ببینند تا به اَنفشان بخورد (1). بعد که به اَنفشان خورد، می آیند با شما همکاری می کنند! مثلاً یک وقت بگویید آقا ما می خواهیم برویم یک جا قدم بزنیم، بعد بروید در همان لحظه های خراب، در پارک با هم قدم بزنید! بعضی ها را که می دانید اگر به انفشان خورد، بعد رگی دارند و می آیند کمک می کنند، به اسم اینکه تفریح کنیم و قدم بزنیم، در آن مراکز ببرید. ————- (1) به آنها بربخورد. @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان (77قسمت) 📖 داستان زندگی طلبه ی شهید سید علی حسینی و دخترش زینب السادات حسینی ✍ به قلم شهید
نردبان بهشت
#بدون_تو_هرگز #قسمت74 نويسنده:شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و چهارم: متاسفم 🍃حرفش که تموم شد
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و پنجم : عشق یا هوس 🍃مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم... اما فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... اما حالا... 🍃به زحمت ذهنم رو جمع کردم ... - بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم ... 🍃دیگه صدام در نیومد ... - نمی تونم بگم ... حقیقتا چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... گاهی به شدت از شما متنفر می شدم ... و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیت شما ... و گاهی این تنفر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم ... 🍃دستش رو آورد بالا، توی صورتش ... و مکث کرد ... - من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم ... و این ... نتیجه اون تحقیقات شد ... من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم ... و امروز ... پیشنهاد من، نه مثل گذشته ... که به رسم اسلام ... از شما خواستگاری می کنم ... 🍃هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم ... حق با شما بود ... و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم ... اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست... عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما ... من رو اینجا کشیده تا از شما خواستگاری کنم ... 🍃و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم ... در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم ... و شما صبورانه برخورد کردید ... من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم ... 🎯 ادامه دارد...
نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت هفتاد و ششم: پاسخ یک نذر 🍃اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد ... و من به تک تک اونها گوش کردم ... و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم... وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ... - هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه ... اما حقیقتا خوشحالم ... بعد از چهار سال و نیم تلاش ... بالاخره حاضر شدید به من فکر کنید ... 🍃از طرفی به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بودم ... ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم ... از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود ... و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی ... و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن ... 🍃برگشتم خونه ... و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم ... بی حال و بی رمق ... همون طوری ولا شدم روی تخت ... - کجایی بابا؟ ... حالا چه کار کنم؟ ... چه جوابی بدم؟ ... با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ ... الان بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم ... بیای و دستم رو بگیری و یه عنوان یه مرد، راهنماییم کنی ... 🍃بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم ... 🍃چهل روز نذر کردم ... اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم ... گفتم هر چه بادا باد ... امرم رو به خدا می سپارم ... 🍃اما هر چه می گذشت ... محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت ... تا جایی که ترسیدم ... - خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟ ... 🍃روز چهلم از راه رسید ... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم ... و بخوام برام استخاره کنن ... قبل از فشار دادن دکمه ها ... نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم ... - خدایا! ... اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه ... فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام ... من، مطیع امر توئم ... 🍃و دکمه روی تلفن رو فشار دادم ... ✨" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم ... بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم ... تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ... ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن ... هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم ... و تو مسلما به سوی راه راست هدایت می کنی "✨ 🍃سوره شوری ... آیه 52 🍃و این ... پاسخ نذر 40 روزه من بود ... 🎯 ادامه دارد...
📔 نويسنده: شهید سيد طاها ايمانی 🌹قسمت آخر: مبارکه ان شاء الله 🍃تلفن رو قطع کردم ... و از شدت شادی رفتم سجده ... خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تایید می کنه ... 🍃اما در اوج شادی ... یهو دلم گرفت ... 🍃گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ... ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد ... و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد ... 🍃وقتی مریم عروس شد ... و با چشم های پر اشک گفت ... با اجازه پدرم ... بله ... 🍃هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد ... هر دومون گریه کردیم ... از داغ سکوت پدر ... 🍃از اون به بعد ... هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها ... روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم ... - بابا کی برمی گردی؟ ... توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره ... تو که نیستی تا دستم رو بگیری ... تو که نیستی تا من جواب تایید رو از زیونت بشنوم ... حداقل قبل عروسیم برگرد ... حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک ... هیچی نمی خوام ... فقط برگرد... 🍃گوشی توی دستم ... ساعت ها، فقط گریه می کردم ... 🍃بالاخره زنگ زدم ... بعد از سلام و احوال پرسی ... ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم ... اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت ... اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم ... حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه ... 🍃بالاخره سکوت رو شکست ... - زمانی که علی شهید شد و تو ... تب سنگینی کردی ... من سپردمت به علی ... همه چیزت رو ... تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی ... 🍃بغض دوباره راه گلوش رو بست ... - حدود 10 شب پیش ... علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد ... گفت به زینبم بگو ... من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم ... توکل بر خدا ... مبارکه ... 🍃گریه امان هر دومون رو برید ... - زینبم ... نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست ... جواب همونه که پدرت گفت ... مبارکه ان شاء الله ... 🍃دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم... اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... تمام پهنای صورتم اشک بود ... 🍃همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم ... فکر کنم ... من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت ... عروس و داماد ... هر دو گریه می کردن ... 🍃توی اولین فرصت، اومدیم ایران ... پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن ... مراسم ساده ای که ماه عسلش ... سفر 10 روزه مشهد ... و یک هفته ای جنوب بود ... 🍃هیچ وقت به کسی نگفته بودم ... اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه ... توی فکه ... تازه فهمیدم ... چقدر زیبا ... داشت ندیده ... رنگ پدرم رو به خودش می گرفت ... 💥پایان...
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 شادی روح شهید گمنام سید علی حسینی و نویسنده شهید این داستان شهید طه ایمانی صلواتی هدیه کنید ان شاءالله شفاعتشون نصیب ما بشه🌹
💕 📮آرشیو رمان بدون تو هرگز ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا