هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
4_5884334465169233475.mp3
4.53M
🕊️🥀بشنویم به نیابت شهدا🕊️🥀
🕊️🥀هرکسی باشهیدی خوگرفت..
🕊️🥀روزمحشرآبروازاو گرفت...🦋
✨ سلام خدابرشهیدان🕊️🥀✨
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
519_56123133433475.mp3
10.38M
🕊️🥀بشنویم به نیابت شهدا🕊️🥀
🕊️🥀هرکسی باشهیدی خوگرفت..
🕊️🥀روزمحشرآبروازاو گرفت...🦋
✨ سلام خدابرشهیدان🕊️🥀✨
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
426_56123142981351.mp3
10.71M
زیر سایه آقا امیر المومنین علیه السلام 🤲
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از زیارت نیابتی
918_56123148883350.mp3
7.15M
✨الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة امیر المومنین علیه السلام✨
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
424_56123143175628.mp3
9.46M
یا زهرا...ای وای مادرم..
نام ما خط خورده بود...
فاطمه نام ما را نوشت...😭🖤
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از آرام جان...🦋
419_56123139508280.mp3
9.5M
یا زهرا...ای جوون علی😭
ای مهربون علی 😭
کاش بمانی برای علی..🤲😭
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
448_56123136057012.mp3
15.19M
هاتفی دیشب میگفت: فاطمه کفن بپوش یا علی شرمندتم.. بعد من روشن بپوش.. کاش میشد غم ها ت با رفتنم میبردم... من شدم فدای تو حیدر ..
شکر حق شدم برات پرپر ...😭🖤
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
405_56123133975482.mp3
27.46M
ای وای... حالم بد است حق بده زانو بغل کنم.... زهرا نشد به قول و قرارم عمل کنم...😭🖤
#رزق شهدایی🥀🕊️
#شهیدمحمدحسین حدادیان🕊️🥀
https://eitaa.com/shahidhadadian74
هدایت شده از زیارت نیابتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَلامُعَلَیڪَ
یامولانایاصاحبالزمان(عج)🤍..
بهنیابتازشھیدمحمدحسینحدادیان..
جھتظُھورِامامِزمان(عج)پنجصلوات..!
روزِشماپرازنورمعنو؎..
آقاجانیهروزدیگهوسلامبهشما...🙃
خودتونهوا؎ماروداشتهباشید!
آقاڪمڪڪنبهدردبخور
باشمبرایت..🖐🏼
‹ @Shahid_fatemie74 ›
لینک کانال روبیکا⏫
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🌷
🥀شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
#سلام_خدابرشهیدان
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🥀تصاویری حزن برانگیز از یکسال قتل و جنایت و نسل کشی رژیم جعلی صهیون علیه مردم بی پناه فلسطین با استفاده از هوش مصنوعی ...
اللهم عجل لولیک الفرج...
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سلیمانی: پناهگاهی جز زهرا (س) نداشتیم
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
enc_17009347358486038235115.mp3
3.5M
▪️این شبا حال و هوای خونه مون خیلی عجیبه ..
▪️التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه... 😭😭
منه تنها ،منه مظلوم ازت میخوام بمون خانوم ...
#فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا
اللهمَّ عجل لولیک الفرج🌱
🎙محمد حسین حدادیان
🖤🖤🖤
@shohadabarahin_amar
هدایت شده از دومین دوسالانه جایزه ادبی شهید محمدحسین حدادیان
🔥جنگ به روستای ما آمد 🔥
قسمت هجدهم
ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و هر کس یک گوشه گریه می کرد. باورم نمیشد اینقدر جدایی از هم سخت شده باشد. شوهرم تماس گرفت و گفت باید بروم "صیدا". می خواست نزدیک خانواده خودش باشم. صيدا سنی نشین بود و امن تر از جاهای ديگر جنوب. روزهای سختی گذشته بود اما عجیب به هم عادت کرده بودیم. روزهای قبل خیال می کردم شاید مادرم از همه ما خسته شده است دیگر. خسته بود. حق داشت. اما وقتی که ساک کوچکم را دوباره جمع می کردم و لباس های بچه ها را تنشان می کردم ایستاده بود کنار پنجره و های های گریه می کرد. می گفت نرو. نمی توانستم. می دانستم شاید این خداحافظی خداحافظی آخر باشد. شاید ما را بزنند. شاید آنها را. و ما دوست داشتیم اگر قرار بر رفتن است همه با هم برویم. از در که بیرون رفتم صدای گریه خانه را برداشته بود. دوباره همان جاده. این بار بدون ترافیک. تا نزدیک بیروت بی اراده گریه می کردم. دلم پر بود. از جاده. از دوری خانواده. از جنگ. از رفتن سید. از آوارگی. از اینکه هر لحظه خبر شهادت بشنوی. بی اراده گریه می کردم. مثل بغضی که برای مدتی طولانی حبسش کرده باشی. در خانه مادرم نمی توانستم راحت گریه کنم. باید به همه روحیه می دادم. حالا فرصت گریه بود برای من. نزدیک بیروت که رسیدیم رفتم سراغ گوگل مپ. نه اینکه راه را بلد نباشم. بلد بودم. اما به دنبال راه دیگری بودم. نمی خواستم از ضاحیه عبور کنم. نه اینکه بترسم، نه اینکه نگران جنگنده ها باشم، طاقت گذشتن از ضاحیه را نداشتم. ضاحیه حالا دیگر برای من پسر بچه ای بازیگوش و پر از شور زندگی نبود. ضاحیه زخمی شده بود. ضاحیه بدون سید. سالهایی که در ضاحیه زندگی کرده بودم حتی در اوج تنهایی سالهای بعد از شوهر شهیدم، همیشه دلم قرص بود که سید اینجاست. در ضاحیه. کجای ضاحیه؟ نمی دانستم. اما مهم این بود که در ضاحیه بود و همین همیشه دلم را محکم می کرد. مثل بچه ای که دستش را محکم به دست پدرش داده. حالا سید هم رفته بود. ضاحیه زخمی بود. ضاحیه بدون سید برای من جهنم بود. ترسناک بود. حالا تمام خاطرات من زخمی شده بود. "برج البراجنه" با تمام شلوغی هایش، "حی السلم" و خانه های قدیمی و کوچه های تنگش. حالا همه جا زخمی شده بود دیگر. نه من نباید از ضاحیه می گذشتم. زینب و ریحانه به خاطر گُل سَر به جان هم افتادند. تقصیر زینب بود. گل سر ریحانه را می خواست. ریحانه جیغ می زد و نمی داد. زینب گریه می کرد. یک لحظه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. راه را اشتباهی رفتم و حالا در "الاشرفیه" بودم. منطقه مسیحی نشین. مسیحی بودن منطقه اشکالی نداشت. اصلا سر راهم تا بيروت از روستاهاي مسيحي زيادي گذشته بودم. اما می دانستم که اینجا مرکز اصلی القوات اللبنانیة است. نمی دانم چرا ضربان قلبم بالا رفت. دست هایم می لرزید. هیچ دلیلی برای ترسیدن نبود. اما نمی دانم چرا. ترسیدم. شاید چون تنها بودم. شاید آنها هم جا خورده بودند از اینکه زنی با چادر و تنهایی آن هم در وسط جنگ با چند بچه قد و نیم قد و یک ماشین قدیمی افتاده باشد وسط کوچه های الاشرفیه. درست است که القوات اللبنانیة از نظر فكري و سياسي مخالف و حتى دشمن ما بودند اما باز هم اين ترس مفهومي نداشت. شايد چون برای اولین بار به این منطقه می آمدم. ریحانه و زینب بی خیال اوضاع هنوز به خاطر گل سر می جنگیدند و ریحانه موهای فرفری زینب را می کشید. زینب هم با دو جفت دندان تیز تازه اش به جان دست كوچک ریحانه افتاده بود. پشت ماشین قیامت بود و در دل من آشوب و رو به رویم کوچه های الاشرفیة. خواهرم مدام زنگ می زد. جوابش را نمی دادم. مثل گنجشکی که راه را اشتباه رفته و راه خروج را بلد نباشد و خودش را به در و دیوار بزند، تمام کوچه پس کوچه های "الاشرفیه" را با سرعت زیر پا گذاشتم. تصور اینکه ماشین به سرش بزند و خراب بشود یا بنزینش تمام شود ترسم را بیشتر می کرد. به جاده اصلی که افتادیم تمام هیکلم می لرزید. هنوز هم نمی دانم چرا اینقدر ترسیده بودم. اصلا دلیلی برای ترسیدن نبود. ماشین را نگه داشتم و سرم را روی فرمان گذاشتم. هنوز ریحانه و زینب می جنگیدند و برای اولین بار در عمرم دلم می خواست یک دست کتک مفصل به هر دوی آنها بزنم.
ظهر به صیدا رسیدم و مستقیم سراغ خانه ای رفتم که شوهرم گفته بود. در که زدم زنی در را باز کرد و گفت قرار بوده خانه را خالی کنند و مستاجر جدید بیاید اما دوباره با صاحب خانه به توافق رسیده اند که بمانند. انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته باشند. با خستگی تکیه دادم به ماشین. زن با تعجب گفت
- مگه به شما اطلاع نداده بودند؟
سرم را آرام تکانی دادم و حرفی نزدم. شوهرم جواب نمی داد. دوباره سوار ماشین شدم. باید قبل از غروب دوباره خودم را به جبیل می رساندم.
ادامه دارد ...
راوي: زني از جنوب لبنان
📝رقیهکریمی
https://t.me/jshmhh13399https://eitaa.com/shahidhadadian74
https://eitaa.com/jashh2
هدایت شده از کانال قصه گویی لاله زار شهدا...🦋
2_144244932775165978.mp3
11M
🥀.#روایتی_زنانه_ازقلب_لبنان۱۸🕊️🥀
#قسمت_هیجدهم
#جنگ_به_روستای_ما_آمد 🔥
✍ خانم رقیه کریمی
#قصه
#غزه
#لبنان
#مقاومت
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم ...
#شهادت_هنر_مردان_خداست🕊️🥀
#اللهم_ارزقناتوفیق_الشهادت
#فی_سبیلک...🦋
#شهداعنایتی_به_دل_خسته_کنید🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
https://eitaa.com/khademshohada_110
@parvarestan_ir