eitaa logo
کانون شهدا
127 دنبال‌کننده
750 عکس
581 ویدیو
2 فایل
«در این کانال پــیام و مــــرام و مــــقام کسانی بیان می شود که جانشان را فدای هدفشان کردند... » 🔶کانون شهدا بسیج دانشجویی علوم پزشکی کاشان🇮🇷 🎥 aparat.com/Arman_kaums 🔺https://t.me/Arman_Kaums 🔹 https://ble.ir/Arman_kaums 🔸 eitaa.com/Arman_kaums
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان آشنایی شهید محسن حججی و همسرش هفته دفاع مقدس بود؛ مهر ماه سال91. نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد برپا شده بود. من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم. من توی قسمت خواهران و محسن هم قسمت برادران. چون دورادور با موسسه شهیدکاظمی ارتباط داشتم ، می دانستم محسن هم از بچه های آنجاست.. برای انجام کاری ، شماره تلفن موسسه را لازم داشتم. با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن گفتم: “ببخشید، شماره موسسه شهید کاظمی رو دارید؟” محسن یه لحظه سرش رو بالا آورد. نگاهی بهم کرد. دستپاچه و هول شد. با صدای ضعیف و پر از لرزه گفت: “ببخشید خانم. مگه شما هم عضو موسسه اید؟”? گفتم: “بله.” چند ثانیه سکوت کرد. چیزی نگفت. سرش را بیشتر پایین انداخت. و بعد هم شماره رو نوشت و داد دستم. از آن موقع، هر روز من و محسن ، توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدیم. سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کدام مان میرفتیم توی غرفه مان.
داستان همسفری شهید حمید سیاهکالی وهمسرش یه دختر به شدت درس خونی بودم،حالا هم شده بودم پشت کنکوری، مهمون که میومد من تو اتاق و مشغول تست زدن... یه شب عمه اینها اومده بودن مهمونی ،یه گوشم به مهمونا بود و همزمان تست های عربی رو می زدم،یه دفعه آبجیم در اتاقو زد اومد تو اتاق گفت :فرزانه،خبر! گفتم : چی شده؟ گفت :همین طوری که نمیشه خبر به مهمی رو گفت!!! من خودمو بی تفاوتی زدم گفتم اصن نمیخود بگی برو! آبجی گفت: ای بابا،همش شد درس و کنکور،پاشو ببین چه خبره! عمه داره تو رو از بابا برای حمیدآقا خواستگاری میکنه! توقعش رو نداشتم،آخه همه می دونستن کنکور دارم،جالب بود خود حمید نیومده بود،فقط پدر و مادرش بودن بابا اومد تو اتاق پرسید: فرزانه قصد ازدواج داری؟؟؟؟؟!! با خجالت سرمو انداختم پایین با تته پته گفتم :کی گفته؟ بابا من کنکور دارم... ❤️ٵللِّھم؏ـجݪ‌لِوَلیڪَ‌الفࢪج" @kanoonshohada