مرد میانسالی بادبزن به دست کنار رهگذر زائران ایستاده همینکه زائری عبور میکند، شروع میکند به باد زدنش...
در این درگاه با هر توانی میتوانی خادم باشی...
@sulook
17.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل بیت علیهم السلام همیشه خود را بدهکارتر به خدا می دانند 💔
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت997
گذر از طوفان✨
تا رسیدن به جلوی در خونه پریسا اینا فضای ماشین غرق در سکوت بود
پریسا با صدای که بزور از گلوش خارج میشد
گفت
_بفرمایید بریم خونه ما
فروغی دوتا دستش رو از روی فرمان برداشت و روی صورتش کشید
_دستتون درد نکنه ببخشید بابت امروز خیلی زحمتتون انداختم و اذیت شدید
_این چه حرفیه، کاری نکردم منو نورا از این حرفا باهم نداریم
در ماشین رو باز کرد و خداحافظی گفت
قبل از اینکه پیاده بشه فروغی گفت
_از پدر و مادرتون از طرف من عذر خواهی کنید شرمنده شون شدم خدانگهدار
_نه بابا خواهش میکنم خدا حافظ
به محض داخل رفتن پریسا با حرص دستهاش رو روی فرمان گذاشتم و حرکت کرد
با احتیاط سرم رو سمت شیشه چرخوندم نگاه رو به در خونه بابام رسوندم با دیدن در بسته و روشن بودن چراغ حیاط چشم هام پر اشک شد بینیم رو بالا کشیدم ،بابا چرا گوشیش رو خاموش کرده خواسته با این کارش تنبیه هم کنه شایدم میخواد اینطوری وابستگی من رو به خودش کمتر کنه
سرعتش رو بیشتر کرد سریع از کوچه بیرون رفت
نفسش رو محکم و پر از حرص بیرون فرستاد بدون اینکه نگاهم کنه صداش رو بلند کرد گفت
_چی توی سرت میگذره ها؟اصلا عقل داری؟
سرعت زیادش و لحن تندش ترسم رو بیشتر کرد و محکم به صندلی چسبیدم دستم رو روی قلبم که ضربانش اوج گرفته بود گذاشتم
با صدای زنگ گوشیش گوشی رو از جلوی فرمان برداشت بدون اینکه سرعتش رو کم کنه تماس رو وصل کرد نفس کلافه ای کشید
_الو
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_سلام نه فعلا نرسیدیم
با سرعت تندی که داشت چراغ قرمز رو رد کرد با اومدن ماشینی که از روبرو اومد ناخواسته جیغ بلندی کشیدم
با صدای جیغم پاش رو محکم روی ترمز کوبید با فاصله میلی متری از ماشین روبرو توقف کرد
_ داداش بهت زنگ میزنم
سریع گوشی رو قطع کرد و کمربند صندلیش رو باز کرد قبل از اینکه پیاده بشه راننده ماشین روبروی پیاده شد و سمت ماشین
اومد فروغی سریع پیاده شد
_قربون شکلت حواست کجاست نزدیک بود همه مون بفرستی اون دنیا حالت خوبه؟
سرش رو متاسفم
_ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
میخواید زنگ بزنید افسر بیاد
راننده ماشین روبرو لبخندی زد و به شوخی گفت
_نه داداش افسر میخوایم چکار خداروشکر همه مون مرحوم نشدیم همین که سالم هستیم جای شکرش باقی، الحمدالله بخیر گذشت ،یه دنده عقب بگیر رد بشیم بریم .
فقط جان خودت انقد تند نرو خطر داره بخدا
شرمنده سرش رو تکون داد
_پس شماره تون بدید فردا هماهنگ کنیم ماشینتون ببریم نشون تعمیرگاه بدیم هرچقد هزینه ش باشه تقدیمتون کنم
با همون لبخندش ادامه داد
_چیزی نشده برو خدا پشت و پناهت
تشکر کرد و سوار ماشین شد دنده عقب گرفت برگشت پشت چراغ قرمز سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست
#پارت998
گذر از طوفان✨
دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو برداشت
با صدای بوق ماشین پشت سری تماس رو رد کرد گوشی رو جلوی فرمان انداخت و حرکت کرد دوباره صدای زنگ بلند شد
کلافه نچی کرد و دستوری گفت
_ببین کیه زنگ میزنه
خودم رو جلو کشیدم با دستم که بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید گوشی رو برداشتم روی صفحه رو نگاه کردم با صدای که بزور شنیده میشد گفتم
_آقا طیب
_جواب بده بگو برسم زنگ میزنم
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی خیلی موفق نبودم محض وصل شدن تماس صدای نگران و شاکی طیب پخش شد
_طاها کجایی تو چرا رد تماس میزنی؟اتفاقی افتاده ؟
نفسم رو بیرون فرستادم
_الو سلام
آروم تر از قبل گفت
_سلام خوبید؟کجایید؟چی شده؟
مغزم برای جواب دادن یاری نمیکرد یه کلمه گفتم
_نمیدونم
_گوشی بده طاها
از کنار چشم نگاهی بهش انداختم و یاد حرفش افتادم
_گفتن باهاتون تماس میگیرن
_باشه بهش بگو دارم میام خونه تون
_باشه
_خداحافظ
_خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و جلوی فرمان گذاشتن
با دیدن اخمش جرات حرف زدن باهاش رو از دست دادم بیخیال گفتن حرف طیب شدم و سکوت کردم
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت998 گذر از طوفان✨ دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو
#پارت999
گذر از طوفان✨
وارد پارکینگ شدیم ماشین رو سرجاش پارک کرد با دیدن ماشین برادرش زیر لب گفت
_طیب هیچ وقت بی خبر جایی نمیره احتمالا خیلی نگران شده که یهویی اومده
در ماشین رو باز کرد با همون نگاه و لحن ناراحتش گفت
_چرا به صندلی چسبیدی پیاده شو
بدون هیچ حرفی در ماشین باز کردم و پیاده شدم طیب از ماشینش پیاده شد و پلاستیک به دست سمتمون اومد هر قدمی که نزدیک تر میشد استرسم بیشتر میشد توی دلم شروع کردم به دعا کردن که یه وقت نگه به من گفته میاد خونه مون فروغی شاکی بشه چرا بهش نگفتم، اون وقت باید دوساعت توضیح بدم بخاطر اخلاق گند و عصبانیش جرات نکردم بهش بگم
نگاه نگرانش توی صورت هر دوتامون چرخید خیلی آروم سلام کردم جوابم رو داد نگاهش سمت ماشین رفت فروغی پالتوش رو روی دستش جابجا کرد به برادرش گفت
_خداروشکر بخیر گذشت اتفاقی نیفتاد بریم بالا
طیب به پله ها اشاره کرد
_برید منم خریدهاتو بیارم میام فقط این غذاهارو ببر
پلاستیک رو ازش گرفت و سوالی پرسید
_خرید چی؟
_لیستی که امروز میخواستی بخری
زیر چشمی نگاهی به فروغی که کلافه گی توی صورتش داد میزد انداختم
خدا به داد من برسه با این کار طیب عصبانیتش حالا حالا ها تموم نمیشه
پشت سرش پله هارو بالا رفتم در رو باز کری پلاستیک رو روی زمین گذاشت با کنایه گفت
_من باید توی خیابونا راه بی افته م دنبال زن بی فکرم بگردم خرید های خونه م بی افته رو دوش بقیه بردار اینو ببر داخل، داداش بره من میدونم و تو
از حرف آخرش توی دلم خالی شد پلاستیک رو برداشتم و داخل رفتم و در رو بستم
کیفم و پلاستیک غذا رو روی میز عسلی گذاشتم خودم رو به مبل رسوندم بخاطرشدت ضعف و سرگیجه ای که داشتم سریع نشستم و سرم رو روی دسته مبل گذاشتم