میگفت: شهدا نجوا هایِ ما رو میشنوند..
اشک هایی که در خلوت به یادشان میریزیم میبینند؛
چنان سریع دستگیری میکنند که مبهوت می مانی!
اگر واقعا به آنها دل بسپاری با چشم دل عنایتشان را میبینی...
#شهید_محمدرضا_تورجیزاده🕊🌹
شهدا گاهی دست آدم ها را می گیرند
و می برند جایی که باید بروند!
بی آنکه تو اختیاری از خود داشته باشی.
#شهید_علی_حیدری🕊🌹
📚علی بی خیال
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته..
پرسیدم: #افطار كردید؟
گفتند: بچهها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمندهها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم.
گفتم: چرا قرارگاه نرفتید؟
گفتند: «ميترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، اسير و يا شهید شود.»
✍زینب سلیمانی
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت11 گذر ازطوفان✨ ظرفهای شام رو روی سینک ظرفشویی گذاشتم اسکاچ رو
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت12
گذرازطوفان✨
بعد از رفتن خانواده معصومه اینا استکان وظرفهای میوه رو جمع کردم روی اپن گذاشتم سمت اتاقم رفتم هنوز دستم به دست گیره در نرسیده بود که با حرف ناز بانو متوقف شدم
_روی اپن بهم ریختی ظرفهارو نشسته کجا میری
اینارو بشور بعد برو بخواب
در اتاق رو باز کردم بی توجه به دستوری حرف زدنش گفتم
_خوابم میاد نمیتونم سر پا وایسم خودت میتونی جمعشون کن بشور نمیتونی هم صبح خودم میشورمشون شب بخیر
برای اینکه صدای غر غر کردنش رو نشونم در رو بستم رختخوابم رو برداشتم وسط اتاق پهن کردم سرم رو روی بالشت گذاشتم از شدت خستگی پلک هام سنگین شد چشم هام رو بستم وخواب رفتم
باصدای ضربه زدن دست نیلو به در اتاق چشم هام رو باز کردم و خمیازه ای کشیدم دستم رو روی زمین گذاشتم بلند شدم
در رو باز کردم جلوی پاش زانو زدم ودستش رو گرفتم
_فسقلی چرا نمیزاری من بخوابم
_بیا
صدای ناز بانو که کل خونه رو روی سرش گذاشته بود بلند تر شد
_سلام خانم خوش خواب چه عجب بیدار شدی بیا این ظرفارو بشور میخوایم صبحانه بخوریم
_سلام مگه ساعت چنده ؟
_هشت ونیم وقتی بیکار میشینی توی خونه باید ساعت هم یادت بره
ای وای الان پریسا میرسه
_رختخوابمو جمع کنم میام
سجاده ای که بعد از نماز صبح گوشه اتاق مونده بود روجمع کردم تند تند اتاق مرتب کردم لباس هام رو پوشیدم سمت صندوق گوشه اتاق رفتم درش رو باز کردم پولی که قایم کرده بودم رو برداشتم بیرون رفتم
روسریمو روی اپن انداختم ظرفهارو یکی یکی روی سینک ظرف شویی گذاشتم مشغول شستن ظرف ها شدم
قوری رو روی سماور گذاشتم شعله ش رو کم کردم باصدای بلند شدن آیفون یه تیکه از نون وپنیر از وسط سفره برداشتم لقمه گرفتم روسریم برداشتم
ناز بانو نگاهی به سرتا پام انداخت
_خبریه لباس پوشیدی ؟
_میرم بیرون کار دارم
_کور نیستم میخوای بری بیرون کجا میری؟
چه گرفتاری شدم از دستش بگم میخوام برم دنبال کار برگردم دیونه م میکنه کار چی شد بهتره بگم میخوام برم مدرسه
_میرم دنبال کارای ثبت نام مدرسه
_چایی درست کردی؟
_آره آماده ست
_زود برگرد بدون نهار نمونیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شهید باکری چه قشنگ گفتند:
خدایا، نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی
.
.
.
.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
شهید باکری چه قشنگ گفتند:
خدایا، نمیرم در حالیکه از ما راضی نباشی
.
.
.
.
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدات میکردم...
#شهید_رضا_حاجیزاده🕊🌹
#شهید_روح_الله_صحرایی🕊🌹
بنی صدر دستور داده بود كه باید نیروهای مستقر در هویزه عقب نشینی كنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنی صدر هم صحبت كرده بود. وقتی كه دید راه به جایی نمیبرد، نامه ای به آیت الله خامنهای نوشت و گفت كه تعداد اسلحه های ما از تعداد نیروها هم كمتر است، ولی میمانیم!
#شهید_حسین_علمالهدی🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین شیوه ارتباط با امام زمان علیه السلام چی هست؟!
آیت الله العظمی بهجت رحمت الله علیه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استوری جدید از شهید
آرمان علی وردی🔥🔥
🎤با مداحی دلنشین
سیدرضانریمانی🎧
#پایان_مماشات
#رفیق_شهیدم
#شهید_آرمان
#تلنگر
بعضیازآیاتهست
کهوقتیمیخونیمشرمنده
خدامیشیم💔
مثلاینآیه:
أَلیسَ اللّٰهُ بِکافٍ عَبدَه(زمر/٣۶)
آیاخدابرایبندگانشکافینیست ...؟
هدایت شده از شـــهــیــدانـــه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صدات میکردم...
#شهید_رضا_حاجیزاده🕊🌹
#شهید_روح_الله_صحرایی🕊🌹
.گذر از طوفان
پارت اول تقدیم به نگاه مهربونتون✨
نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
همہ هستی من حضرت ارباب سلام
اۍ دلیلِ طپشِ این دلِ بیتاب سلام..
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله..♥️
#صباحڪمحسینۍ💛
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
در زندگی، آدمی موفق تر است که، در برابر عصبانیت دیگران #صبور باشد و کار بی منطق انجام ندهد و این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود ...
#شهید_ابراهیم_هادی🕊🌹
افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمیزد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که میخواستیم دو ساعته گرفت.
بچه ها به شوخی میگفتند: «جادوش کردی؟» فقط لبخند میزد. میگفت: «به فطرتش برگشت.»
شهید حسن باقری🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠: کجای قرآن اومده #حجاب ؟؟
🎙 دکتــر فرهنگ
#پویش_حجاب_فاطمے
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت12 گذرازطوفان✨ بعد از رفتن خانواده معصومه اینا استکان وظرفهای م
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت13
گذر از طوفان✨
در حیاط رو باز کردم پریسا نگاهی به سر تا پام انداختم به مانتوم خیره شد
_سلام چی شده؟
_علیک سلام مانتوت چرا خیسه
مانتوم رو بادست کشیدم ونگاهش کردم
_ظرف هارو شستم عجله کردم دیر نشه حواسم به مانتوم نبود صبرکن برم عوضش کنم بیام
قبل از اینکه وارد حیاط بشم دستش رو دراز کرد در روبست
_عه میخواستم برم داخل لباس عوض کنم
_تو کلا تو باغ نیستی بهت نمیگفتم حواست به مانتو نبود الانم هوا گرم زود خشک میشه بریم شاید معجزه شد امروز یه کاری پیدا کردیم
_خدا از دهنت بشنوه زودتر برم سرکار از دست نق زدن های ناز بانو هم راحت میشم
_تقصیر خودته وگرنه من حاضرم یه کاری کنم تار ومار بشه دیگه جرات نکنه حرف بزنه
_اون وقت چطور توی صورت بابام نگاه کنم ؟
_به بابات بگو چه مار هفت خطیه تا خودش بندازش بیرون خیال همه راحت بشه
_نیلو روچکار کنیم؟الکی که نمیشه زندگیشو بهم بریزیم
_اون داره تو رو آزار میده و اذیت میکنه الکی نیست؟حقته؟
_نه حقم نیست ولی الان بچه داره نمیخوام سرنوشت بچه هاش بد بشه
وسط حرف زدنمون دست برای تاکسی که رد میشد بلندکرد وگفت
_مستقیم
چند قدم پایین تر روی ترمز زد با بدو سمت ماشین رفتیم در باز کرد وسوار شدیم
_دخترم کجا میرید؟
پریسا قبل از اینکه من جواب بدم گفت
_سرچهار راه اول پیاده میشیم
راننده سرش رو تکون داد ماشین رو راه انداخت
پریسا دستشو روی دستم گذاشت و با صدای آرومی گفت
_من که دلم نمیخواد ناراحتت کنم ولی وقتی میبینم اذیت میکنه حالم بدمیشه
لبخندی به نگرانیش زدم
_میدونم ولی فعلا چاره ای ندارم باید تحمل کنم
فقط با قبول شدن برای دانشگاه میتونم ازدستش راحت بشم پس باید فعلا صبرکنم
_تا اون موقع من سکته نکنم خوبه
_خدانکنه دیونه این چه حرفیه میزنی
پولی که توی دستش بود رو سمت راننده گرفت
_ممنون آقا کنار دکه جلویی پیاده میشیم
کرایه رو گرفت و توقف کرد
-بفرمایید
پشت سرهم از ماشین پیاده شدیم سمت دکه رفتیم پریسا روز نامه هارو یکی یکی کنار زد یکی از روزنامه های نیازمندی رو برداشت
یه دو هزار تومنی از کیف پولش بیرون آورد
_کرایه رو تو حساب کردی من باید پول روزنامه رو بدم
_روزنامه بعدی رو توحساب کن
دستم رو کشید به طرف نیمکت های که پایین تر از دکه بودن رفتیم ونشستیم
روزنامه رو باز کرد مشغول خوندن آگهی های استخدام شدیم
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫