eitaa logo
شـــهــیــدانـــه🌱
13.4هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
کدشامدکانال 1-1-874270-64-0-1 رمان به قلم هانیه‌محمدے #مــهربانــو کپی حرام است و نویسنده راضی نیستن ❣حــامـےمــن❣مسیراشتباه❣گذر از طوفان https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/4 زیرمجموعه https://eitaa.com/joinchat/886768578Caaa1711609 تبلیغات @Karbala15
مشاهده در ایتا
دانلود
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت38 گذر ازطوفان✨ در حیاط رو بستم پریسا دستش رو جلو آورد سلام کر
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ وارد مجتمع شدیم مش رحیم با دیدنمون پنجره اتاق نگهبانی رو باز کرد و سرش رو بیرون آورد دوتایی باهم سلام کردیم جوابمون روداد _دوباره اومدید دنبال کار؟ پریسا خنده ش گرفت _نه چند روزی آزمایشی باید کارکنیم اگر کارمون تایید بشه استخداممون میکنن _خانواده هاتون خبر دارن ؟ زیر لب غرغر کنان گفت _انقدی که این گیره خانواده خودمون نیست _بله مش رحیم بدون اجازه خانواده نمیشه ، ببخشید ما بریم سرکار _بفرمایید باباجان آروم خندیدم _فکر کنم هر روز باید از زیر ذربینش رد بشیم بعد سرکار بریم _آره بابا میترسم از فردا بی افته دنبال پیدا کردن آدرس هامون _وای نترسون منو همینطوریش استرس دارم چطور بابا رو راضی کنم اینجا نیاد روی آخرین پله با تعجب چرخید سمتم _مگه قرار بیاد؟ _آره دیشب از دستم دلخور شده بود کار میخوای چکار بزور راضی شد گفت باید بیاد محیط محل کار ببینه بعد از تموم شدن تعطیلات هم دیگه اجازه نمیده سرکار بیام _بهش نگفتی ناز بانو مجبورت کرده؟ _نه نمیشه بگم _زهرمار رو نه، بهترین موقعیت بوده که دست این افاده رو بشه _پریسا حال بابا بده بعد تو میگی موقعیت خوبیه _اون لحظه که حالش بد نبوده باید یه طوری براش تعریف میکردی حالشو بگیره _اصلا توشرایط خوبی نبودم انقد شرمنده شده بود روم نمیشد به صورتش نگاه کنم دستش رو روی دکمه زنگ گذاشت _اینجا هیچ حرفی از خونه نزنیم کار تموم شد باهم حرف میزنیم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻 🌤صبح ها را به سلامی به تو پیوند زنم... ✨ای سر آغازترین روز خدا صبح بخیر... ✨به امیدی که جوابی ز شما می آید... ✨گفتم از دور سلامی به شما، صبح بخیر... @karbala_ya_hosein
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای‌ عهد با صدای‌ دلنشین‌ استاد فرهمند🌿" اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼. + عھدۍتازھ‌کنیم^^؟ @karbala_ya_hosein
—قبوله، جون یه آدم برای من خیلی مهمه حاضرم همه ی وقتم رو براش بزارم. علی پرده ی اتاق را کنار زد و به بیرون زل زد. قد و بالایش را نگاه کردم و در دلم قربان صدقه اش رفتم. می‌دانستم من آنقدر برایش مهم هستم که بالاخره موافقت می‌کند. منتظر بودم که شرطش را بگوید. دستش را به موهایش کشید. — اول باید باهاش محرم بشم بعدا میرم باهاش حرف میزنم. با دهان باز و چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم. قلبم فرو ریخت، ذهنم لال شد و دیگر حرف نزد. احساس خستگی ناگهانی در پاهایم باعث شد همانجا روی زمین بنشینم. زانوهایم را بغل کردم و به روبرو خیره شدم. بغض آنچنان یقه ام را گرفته بود که هر چه سعی می کردم مغلوبش کنم نمی توانستم. باورم نمیشد.. http://eitaa.com/joinchat/1651900434C5c2629a7fe برگرد نگاه کن ❤️❤️❤️
یک بار که از کنار عکس شهید ابراهیم هادی میگذشتیم... - مهدی سلام کرد!! با تعجب گفتم مهدی جان حمدی بخون ، صلواتی بفرست چرا سلام میکنی؟! در جوابم گفت : به چشماش نگاه کن  ابراهیم زنده است داره ما رو میبینه 🕊🌹 🕊🌹
کمک به محرومان فراموش نشود در صورت نداشتن چیزی در خیابان از فقیر عذرخواهی کنید 🕊🌹
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت39 گذر از طوفان✨ وارد مجتمع شدیم مش رحیم با دیدنمون پنجره اتاق
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ گذر از طوفان✨ صامتی و خانمش با لبخند نگاهی بهمون انداختن جواب سلاممون رو دادن خانمش گفت _چه دختر های سحر خیز و زرنگی فکر نمیکردم انقد وقت شناس باشید به موقع برسید منتظر بودم با تاخیر وخوابالود سرکار بیاید پریسا خونسرد و آروم گفت _مطمئن باشید هیچ وقت دیر نمیرسیم مگر بین راه اتفاقی برامون بی افته یا مریض شده باشیم که سعی میکنیم قبلش بهتون خبر بدیم صدای خنده صامتی بلند شد _خدا نکنه بچه زبونتو گاز بگیر صبحانه خوردید _بله آقا _پس برید داخل آشپزخونه ظرفهای که خانم کریمی ازشون استفاده کردن رو بشورید هردوتا باهم چشمی گفتیم سمت آشپزخونه رفتیم باصدای صبرکنید صامتی چرخیدیم _بله؟ _مدارکتون رو آوردید ؟ _پریسا در کیفش رو باز کرد پوشه دکمه ای که فتوکپی وعکس داخلش گذاشت بود رو بیرون آورد و سمت میزش رفت پوشه رو روی میز گذاشت _بفرمایید پوشه رو برداشت به آشپزخونه اشاره کرد _برید سر کارتون ببینم امروز چکار میکنید با اعتماد به نفس کامل گفت _خیالتون راحت از استخدام ما پشیمون نمیشید مگر خودتون دوست نداشته باشید براتون کار کنیم صدای خنده صامتی وخانمش بلند شد _ماشاءالله به این همه سر زبون سمت آشپزخونه رفتیم صدای خانم صامتی باعث شد پریسا کنار دیوار وایسه _دیدی گفتم این دوتا از پس این کار بر میان انگشتش رو روی بینیش گذاشت _ساکت ببینیم چی میگن آروم گفتم _زشته گوش وایسیم کسی ببینه بیچاره میشیم _نترس دارن درمورد ما حرف میزنن کمی جلوتر رفت _نجمه از پس کار هم بر بیان دوتاشون بچه ن از دیروز تا الان ذهنم درگیرشون شده توی این سن چرا باید کار کنن باصدای افتادن قابلمه ای که داخل سالن پیچیده ترسیدیم و با بدو وارد آشپزخونه شدیم "نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ" ✨براساس واقعیت✨ ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪ https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649 . . 🌸💫 🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫 🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
عراق پاتک سنگینی کرده بود. اقا مهدی طبق معمول سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف میرفت وبه بچه ها سر میزد. یک مرتبه دیدم پیداش نیست. ازبچه ها پرسیدم گفتند"رفته عقب". یک ساعت نشد که برگشت ودوباره با موتور از این طرف به ان طرف . بعد از عملیات بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود رفته بود عقب زخمش رو بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگارنه انگار ودوباره برگشته بود خط.                                          🕊🌹
احمد بعد از اینکه از تیر می‌خوره، خودش را یک کیلومتر میکشه عقب ۱۰ روز در بیمارستان‌ حلب بستری میشه ، و کلیه هاشو از دست میده شب آخری می گفت : قربون حضرت زهرا برم چی کشیده و تا لحظه آخر زیارت عاشورا می خوند.. احمد و برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شب شهادت حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) شهید شدن ... ✍🏻به روایت از همسر 🕊🌹
کمک به محرومان فراموش نشود در صورت نداشتن چیزی در خیابان از فقیر عذرخواهی کنید هدیه به 🕊🌹