هدایت شده از حضرت مادر
سلام خدمت همراهان همیشگی 😊
دوستان خرید و بسته بندی گوشت در شب ولادت انجام و توزیع شد
عزیزانی که در این کار خیر کمکمون کردید خدا خیر دنیا و آخرت بهتون بده و دلتون شاد کنه
اجرتون با حضرت زهرا(س)
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت718 گذر از طوفان✨ با اومدن سه برادر فروغی، من و پریسا از روی صن
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت719
گذر از طوفان✨
بعد از تموم شدن کار پرونده ها برادران فروغی از اتاق بیرون رفتن پریسا از روی صندلی بلند شد و کش قوسی به بدنش داد
_آخیش تموم شد پرونده ها چقد ریزه کاری داشتن
_یکساله داریم کم کاری های شفقت رو جمع میکنیم هنوز تموم نشده
_اگر من بجای فروغی اینا بودم میگفتم دیگه سر کار نیاد
باصدای زنگی گوشی که توی اتاق پخش شد گفتم
_زنگ گوشیتو عوض کردی؟
_نه الان میخواستم بپرسم گوشی تو داره زنگ میخوره صداش از سمت میز تو میاد
به طرف میز رفتم پوشه های روی میز رو برداشتم
با گوشی که عکس فروغی روی صفحه بود روبرو شدم
حواسش کجا بوده گوشیشو جا گذاشته برش داشتم
_گوشی فروغی جا مونده
_عه این یه چیزیش شده ،گوشی ببر بهش بده برنگردن چند تا پرونده دیگه رو پیدا کنن بگن درستشون کنید
خنده صدا داری کردم
_کی یه چیزیش شده؟
_فروغی، فکر کنم یه ضربه ای خورده که دستش مجروح شده ولی نمیدونم چرا فراموشی گرفته
با خنده گفتم
_آها حتما پرونده ها رو روی هم گذاشته حواسش نبوده گوشیش روی میزه برش داره
گوشی رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم
نگاهی به داخل سالن انداختم
خانم شفقت و خوشنام کجا رفتن
ضربه ای به در اتاق مدیریت زدم
_بله
همیشه میگفت بفرمایید معلومه خیلی خسته شده که بی حوصله گفت بله
در اتاق رو باز کردم کل اتاق رو رصد کردم
آروم گفتم
_آقای فروغی ؟
با بسته شدن در اتاقی که قبلا بایگانی بود و یه درش داخل اتاق مدیریت بود چرخیدم
_گوشی رو بالا آوردم
_گوشیتون جا گذاشتید
نقشه های که دستش بود رو روی میز گذاشت
_انقد خسته شدم ندیدم برش دارم
_نه پرونده ها رو گذاشته بودید روش اگر زنگ نمیخورد منو خانم خجسته هم متوجه نمیشدیم
دست پانسمان شده ش رو روی میز گذاشت
صفحه گوشی رو باز کرد
_بابا زنگ زده
با لحن شوخی گفت
_جواب میدادی
از حرفش تعجب کردم
_جواب پدرتون میدادم!بعد نمیگفت گوشی پسرم دست شما چکار میکنه؟
بین خنده ش گفت
_بلاخره که باید با هم آشنا بشید
_آشنا شدیم ،روزی که داخل سالن با من و خانم خجسته احوال پرسی کرد یادتونه رفته
لبخند زد
_نه یادم نرفته، منظورم آشناتره
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت719 گذر از طوفان✨ بعد از تموم شدن کار پرونده ها برادران فروغی از
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت720
گذر از طوفان✨
لبخند ملیحی زدم
_میشه یه سوال بپرسم؟
_چرا نمیشه بپرس
_پنجشنبه میخواید کجا برید که ربطی به کارهای شرکت هم نداره
دستش رو زیرچونه ش گذاشت بهم زل زد
_گفتم که صبرکن ببینم درست میشه بهت میگم
_آخه وقتی ربطی به کار نداره چرا من همراهتون بیام ؟
_دوست ندارم تنها برم
_خوب کسی دیگه رو ببرید مثلا خواهرتون
خنده ریزی کرد
_نمیشه
لبم رو پایین کشیدم
_چرا نمیشه؟
_چون دوست دارم شما همراهم باشی
چند ثانیه سکوت کردم و گفتم
_اگر دوست نداشته باشم بیام؟
نگاه مهربونش توی صورتم چرخید
_اگر من ازت خواهش کنم بیایی چی؟بازم نمیایی؟
این چند وقت خیلی خوبی در حقم کرده اگر بگه کجا میره باهاش میرم حداقل بدونم چه جاییه
_خب حداقل بگید کجاست
ابروهاشو بالا انداخت
_گفتم که صبر کن
_آخه وقتی نمیدونم کجا میخوایم بریم چطوری قبول کنم؟
چند ثانیه مکث کرد و گفت
_یه کار خیلی مهم که میخوام انجامش بدم
وقتی میگه مهم دروغ که نمیگه
با دست سالمش نقشه ها رو سمت خودش کشید
_حالا میایی یا بازم باید ناز بکشم؟
یهوی خنده م گرفت
_ناز کشیدن لازم نیست میام
به نقشه ها اشاره کردم
_کمکتون کنم؟
_نه عزیزم برو استراحت کن چیزی به رسیدن خانم خزایی نمونده
از کلمه عزیزمش جاخوردم ولی سعی کردم عکس العملی نشون ندم
با ضربه ای که به در خورد فروغی اجازه ورود داد نگاه هر دو تامون سمت در رفت و پریسا توی چهار چوب ظاهر شد
_خانم خزایی رسیده اگر کاری هست بگم صبر کنه
سرم رو تکون دادم
_نه بریم
رو به فروغی با اجازه ای گفتم زیر لب گفت
_مواظب خودت باش
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫
AUD-20210812-WA0021.mp3
1.22M
دعای عهد با صدای دلنشین استاد فرهمند🌿"
اللهم ارنۍ الطلعھ الرشیده و الغره الحمیده . . خدایا آن جمال با رشادت و پیشانی ستودھ را به من بنمایان🌼.
+ عھدۍتازھکنیم^^؟
#دعای_عهد
#شـــهــــیــدانـــه
@karbala_ya_hosein
#السلام_علے_العشـق ❤️
صبحی که در آن ذکر لبم نام حسین است
ای جان دلم صبح من آن روز بخیر است
#صبحتون_حسینی🌿
شـــهــیــدانـــه🌱
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ ✨🌸🌸✨ #پارت720 گذر از طوفان✨ لبخند ملیحی زدم _میشه یه سوال بپرسم؟ _چرا ن
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
✨🌸🌸✨
#پارت721
گذر از طوفان ✨
سوار ماشین شدیم همزمان با حرکت خانم خزایی پریسا گفت
_یه گوشی تحویل دادن رو چقد لفت دادی
برای اینکه بیخیال بحث بشه گفتم
_فروغی داخل اتاق نبود
_کجا رفته بود؟
_اتاق بایگانی قبلی رفته بود دنبال چندتا نقشه
_خوب شد اومدم دنبالت وگرنه احتمالا میخواستی بشینی کمک کنی کار فروغی تموم بشه
آروم خندیدم
_اگر میگفت کمک کن نمیشد بگم نه
نگاه چپ چپی بهم انداخت
_چند وقت پیش کی بود با فروغی کل کل میکرد میخواست جنگ جهانی راه بندازه
پشت چشمی براش نازک کردم
_خب مقصر بود
خنده صدا داری کرد
_والا توام بد شمشمیر از رو بسته بودی
به شوخی گفتم
_خجالت نکشی از من طرف داری نمیکنی
_تنها کسی که خیلی طرفداری ازت کرده منم پس حرف نباشه
به لحن شوخیش خندیدم
بعد از چند دقیقه سکوت پریسا گفت
_ترانه حواست به نیلو هست؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم
_این روزا حواسم به هیچکی و هیچ چیزی بجز بابا نیست ،نازبانو هم که بلد نیست بچه رو تربیت کنه رو اعصابمه
_فکر نکنی بخاطر خریدن یه شیر کاکائو و کیک این حرفهارو میزنم
اگر حواست به تربیت و بزرگ شدن نیلو نباشه یه طوری بزرگ میشه که انتظار داره هرچی میخواد همون لحظه براش فراهم بشه و نمیتونه با شرایطی که توش قرار داره کنار بیاد اینطوری اول خود نیلو ضربه میخوره و بعد خودتون اینارو هم نگفتم که بخوام دخالت کنم ولی این نوع بزرگ شدن برای خود نیلو ظلمه
"نـــــویـــسنـــده: هـــ. مــ"
✨براساس واقعیت✨
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
https://eitaa.com/karbala_ya_hosein/30649
.
.
🌸💫
🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫