پارت بعدی اینجاست😋😍👇
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر وقت ناامید از همه جا شدی بدون که کارت درست میشه 👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شهید حاج قاسم سلیمانی درباره شهید محمدحسین یوسف الهی💔
28.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نیابت از همه عزیزان قدم برداشته شد
مرد میانسالی بادبزن به دست کنار رهگذر زائران ایستاده همینکه زائری عبور میکند، شروع میکند به باد زدنش...
در این درگاه با هر توانی میتوانی خادم باشی...
@sulook
17.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهل بیت علیهم السلام همیشه خود را بدهکارتر به خدا می دانند 💔
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پارت997
گذر از طوفان✨
تا رسیدن به جلوی در خونه پریسا اینا فضای ماشین غرق در سکوت بود
پریسا با صدای که بزور از گلوش خارج میشد
گفت
_بفرمایید بریم خونه ما
فروغی دوتا دستش رو از روی فرمان برداشت و روی صورتش کشید
_دستتون درد نکنه ببخشید بابت امروز خیلی زحمتتون انداختم و اذیت شدید
_این چه حرفیه، کاری نکردم منو نورا از این حرفا باهم نداریم
در ماشین رو باز کرد و خداحافظی گفت
قبل از اینکه پیاده بشه فروغی گفت
_از پدر و مادرتون از طرف من عذر خواهی کنید شرمنده شون شدم خدانگهدار
_نه بابا خواهش میکنم خدا حافظ
به محض داخل رفتن پریسا با حرص دستهاش رو روی فرمان گذاشتم و حرکت کرد
با احتیاط سرم رو سمت شیشه چرخوندم نگاه رو به در خونه بابام رسوندم با دیدن در بسته و روشن بودن چراغ حیاط چشم هام پر اشک شد بینیم رو بالا کشیدم ،بابا چرا گوشیش رو خاموش کرده خواسته با این کارش تنبیه هم کنه شایدم میخواد اینطوری وابستگی من رو به خودش کمتر کنه
سرعتش رو بیشتر کرد سریع از کوچه بیرون رفت
نفسش رو محکم و پر از حرص بیرون فرستاد بدون اینکه نگاهم کنه صداش رو بلند کرد گفت
_چی توی سرت میگذره ها؟اصلا عقل داری؟
سرعت زیادش و لحن تندش ترسم رو بیشتر کرد و محکم به صندلی چسبیدم دستم رو روی قلبم که ضربانش اوج گرفته بود گذاشتم
با صدای زنگ گوشیش گوشی رو از جلوی فرمان برداشت بدون اینکه سرعتش رو کم کنه تماس رو وصل کرد نفس کلافه ای کشید
_الو
بعد از چند ثانیه سکوت گفت
_سلام نه فعلا نرسیدیم
با سرعت تندی که داشت چراغ قرمز رو رد کرد با اومدن ماشینی که از روبرو اومد ناخواسته جیغ بلندی کشیدم
با صدای جیغم پاش رو محکم روی ترمز کوبید با فاصله میلی متری از ماشین روبرو توقف کرد
_ داداش بهت زنگ میزنم
سریع گوشی رو قطع کرد و کمربند صندلیش رو باز کرد قبل از اینکه پیاده بشه راننده ماشین روبروی پیاده شد و سمت ماشین
اومد فروغی سریع پیاده شد
_قربون شکلت حواست کجاست نزدیک بود همه مون بفرستی اون دنیا حالت خوبه؟
سرش رو متاسفم
_ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد
میخواید زنگ بزنید افسر بیاد
راننده ماشین روبرو لبخندی زد و به شوخی گفت
_نه داداش افسر میخوایم چکار خداروشکر همه مون مرحوم نشدیم همین که سالم هستیم جای شکرش باقی، الحمدالله بخیر گذشت ،یه دنده عقب بگیر رد بشیم بریم .
فقط جان خودت انقد تند نرو خطر داره بخدا
شرمنده سرش رو تکون داد
_پس شماره تون بدید فردا هماهنگ کنیم ماشینتون ببریم نشون تعمیرگاه بدیم هرچقد هزینه ش باشه تقدیمتون کنم
با همون لبخندش ادامه داد
_چیزی نشده برو خدا پشت و پناهت
تشکر کرد و سوار ماشین شد دنده عقب گرفت برگشت پشت چراغ قرمز سرش رو به صندلی تکیه داد و چشم هاش رو بست
#پارت998
گذر از طوفان✨
دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو برداشت
با صدای بوق ماشین پشت سری تماس رو رد کرد گوشی رو جلوی فرمان انداخت و حرکت کرد دوباره صدای زنگ بلند شد
کلافه نچی کرد و دستوری گفت
_ببین کیه زنگ میزنه
خودم رو جلو کشیدم با دستم که بخاطر شوکی که بهم وارد شده بود میلرزید گوشی رو برداشتم روی صفحه رو نگاه کردم با صدای که بزور شنیده میشد گفتم
_آقا طیب
_جواب بده بگو برسم زنگ میزنم
انگشتم رو روی صفحه کشیدم و آب دهنم رو قورت دادم سعی کردم به خودم مسلط باشم ولی خیلی موفق نبودم محض وصل شدن تماس صدای نگران و شاکی طیب پخش شد
_طاها کجایی تو چرا رد تماس میزنی؟اتفاقی افتاده ؟
نفسم رو بیرون فرستادم
_الو سلام
آروم تر از قبل گفت
_سلام خوبید؟کجایید؟چی شده؟
مغزم برای جواب دادن یاری نمیکرد یه کلمه گفتم
_نمیدونم
_گوشی بده طاها
از کنار چشم نگاهی بهش انداختم و یاد حرفش افتادم
_گفتن باهاتون تماس میگیرن
_باشه بهش بگو دارم میام خونه تون
_باشه
_خداحافظ
_خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و جلوی فرمان گذاشتن
با دیدن اخمش جرات حرف زدن باهاش رو از دست دادم بیخیال گفتن حرف طیب شدم و سکوت کردم
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت998 گذر از طوفان✨ دوباره صدای زنگ گوشیش بلند شد چشم هاش رو باز کرد سرش رو بلند کرد و گوشی رو
#پارت999
گذر از طوفان✨
وارد پارکینگ شدیم ماشین رو سرجاش پارک کرد با دیدن ماشین برادرش زیر لب گفت
_طیب هیچ وقت بی خبر جایی نمیره احتمالا خیلی نگران شده که یهویی اومده
در ماشین رو باز کرد با همون نگاه و لحن ناراحتش گفت
_چرا به صندلی چسبیدی پیاده شو
بدون هیچ حرفی در ماشین باز کردم و پیاده شدم طیب از ماشینش پیاده شد و پلاستیک به دست سمتمون اومد هر قدمی که نزدیک تر میشد استرسم بیشتر میشد توی دلم شروع کردم به دعا کردن که یه وقت نگه به من گفته میاد خونه مون فروغی شاکی بشه چرا بهش نگفتم، اون وقت باید دوساعت توضیح بدم بخاطر اخلاق گند و عصبانیش جرات نکردم بهش بگم
نگاه نگرانش توی صورت هر دوتامون چرخید خیلی آروم سلام کردم جوابم رو داد نگاهش سمت ماشین رفت فروغی پالتوش رو روی دستش جابجا کرد به برادرش گفت
_خداروشکر بخیر گذشت اتفاقی نیفتاد بریم بالا
طیب به پله ها اشاره کرد
_برید منم خریدهاتو بیارم میام فقط این غذاهارو ببر
پلاستیک رو ازش گرفت و سوالی پرسید
_خرید چی؟
_لیستی که امروز میخواستی بخری
زیر چشمی نگاهی به فروغی که کلافه گی توی صورتش داد میزد انداختم
خدا به داد من برسه با این کار طیب عصبانیتش حالا حالا ها تموم نمیشه
پشت سرش پله هارو بالا رفتم در رو باز کری پلاستیک رو روی زمین گذاشت با کنایه گفت
_من باید توی خیابونا راه بی افته م دنبال زن بی فکرم بگردم خرید های خونه م بی افته رو دوش بقیه بردار اینو ببر داخل، داداش بره من میدونم و تو
از حرف آخرش توی دلم خالی شد پلاستیک رو برداشتم و داخل رفتم و در رو بستم
کیفم و پلاستیک غذا رو روی میز عسلی گذاشتم خودم رو به مبل رسوندم بخاطرشدت ضعف و سرگیجه ای که داشتم سریع نشستم و سرم رو روی دسته مبل گذاشتم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: بدون هیچ ملاحظهای ضربه میزنیم ✌️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادق(ع) فرمودند:
هر کسی
زیارت عاشورا بخواند
شب اول قبرش امام حسینﷺ
به دیدار و ملاقات او خواهد آمد
📚کامل الزیارات ص ۷٩
السلامُ على الحسينﷺ
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از حضرت مادر
15.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️🩹.
و من حسین(ع) را دارم
در میان تمام نداشتهایم ؛
مگر غیر از این است
که آقای من
جبران کنندهی هر زخمِ بدون مرهم
و دردِ بدون درمان است ..
#بستهبندینذرفرهنگیاربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت999 گذر از طوفان✨ وارد پارکینگ شدیم ماشین رو سرجاش پارک کرد با دیدن ماشین برادرش زیر لب گفت
#پارت1000
گذر از طوفان✨
همزمان با صدای باز شدن در طیب گفت
_برو داخل یه زنگ به بابا بزنم میام
صدای بست شدن در بلندشد سعی کردم از روی مبل بلند بشم و قبل از داخل اومدنش برم داخل اتاق ولی با وجود ضعفی که داشتم موفق نشدم و دوباره سر جام نشستم
فروغی پلاستیک به دست داخل اومد و مستقیم توی آشپزخونه رفت خریدها رو وسط آشپزخونه گذاشت و یه لیوان برداشت شیر آب رو باز کرد و پرش کرد توی دو نفس آب رو خورد با اخم بیرون اومد باهمون لحن خشک و دلخورش گفت
_پاشو برو لباس هاتو عوض کن یه چایی هم درست کن
کف دستم رو محکم روی دسته مبل فشار دادم که بلند بشم ولی توانایی ایستادن رو نداشتم نفسم رو بیرون فرستادم و چشم هام رو بستم و دوباره تلاش کردم نه پاهام باهام همکاری میکرد نه ضعف اجازه روی پای خودم وایسادن رو میداد با صدای خیلی ضعفی گفتم
_نمیتونم بلند شم حالم خوب نیست انگار میخوام بی هوش بشم
از حرفی که شنید جا خورد چند قدمی جلو اومد دستش رو روی دستم گذاشت با سرد بودن دستام حرفم رو باور کرد نگاه سرزنش وارش توی صورتم چرخید و شماتت بار گفت
_وقتی از کله صبح توی سرما میری بیرون بایدم مریض بشی و ضعف کنی
برگشت داخل آشپز خونه چند دقیقه بعد با یه لیوان آب که با قاشق در حال همزدنش بود بیرون اومد لیوان رو نزدیک لبم گرفت
_کمی از این آب قند بخور
چند جرعه خوردم لیوان رو از لبم جدا کردم
سرم رو روی دسته مبل گذاشتم
کلافه نچی کرد
_همه شو بخور
_نمیتونم ضعفم بیشتر شد
با حرصی که داشت تند پلاستیک غذاهارو برداشت غر غر کنان سمت آشپزخونه رفت
_بچه دوساله هم عقلش بیشتر از تو
اشتباه کردم یه لقمه یا ساندویچی برای خودم درست نکردم ببرم شکلات های هم که خوردم بدتر گرسنه گیم رو بیشتر کرد
چشم هام رو بستم دستم رو روی شکمم گذاشتم، کاش یکی از ظرف غذاهارو برام روی میز میذاشت اگر تا رفتن طیب هیچی نخورم حالم بدترمیشه
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت1000 گذر از طوفان✨ همزمان با صدای باز شدن در طیب گفت _برو داخل یه زنگ به بابا بزنم میام صد
#پارت1001
گذر از طوفان✨
صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک باعث شد چشم هام رو باز کنم
با همون قیافه طلبکار و اخمی که داشت بیرون اومد بدون اینکه تندی توی کلامش باشه گفت
_بلندشو بیا شامتو بخور
سرم رو به مبل تکیه دادم
_نمیخوام
ابروهاش رو بیشتر توی هم کشید
_نشنیدم
کلافه با حال زاری گفتم
_نمیتونم بلندشم بهتر بشم شام میخورم
نفس عمیقی کشید دوباره برگشت داخل آشپزخونه چند دقیقه ای نگذشته بود که با یه سینی بیرون اومد سینی رو روی میز عسلی گذاشت ظرف یکبار مصرف رو برداشت و روی دسته مبل گذاشت
نگاه ناراحتی بهم انداخت
_میتونی قاشق رو برداری؟
_بله
_پس غذاتو بخور
اگر ضعف نداشتم غذا رو نمیخوردم ولی الان هیچ راهی جز خوردن شام ندارم
دستم رو سمت یکی از کباب های چنجه دراز کردم قبل از اینکه برش دارم یادم افتاد دست هام رو نشستم با چنگال یکی از گوشت ها رو برداشتم توی دهنم گذاشتم قاشق رو برداشتم شروع به خوردن کردم با صدای زنگ گوشیش نگاهم سمت میز عسلی رفت از اتاق بیرون اومد گوشیش رو برداشت و جواب داد
_جانم داداش ؟
قاشق بعدی رو توی دهنم گذاشتم حواسم رو جمع کردم که جواب های فروغی رو بشنوم
_باشه چشم منتظریم
طاهر میخواد بیاد یا طیب زنگ زده بگه دیر میاد
کاش طیب فعلا نیاد غذام رو بخورم برم بخوابم
گوشی رو قطع کرد همینطوری که سمت اتاق میرفت گفت
_بعد شام لباس هاتو عوض کن بوی دود گرفتن
آستینم رو بالا آوردم بو کشیدم
به خاطر آتیشی که کنارم بود بو گرفتم خدا اون خانم و پسرش رو خیر بدن اگر چند تا از چوب های آتیش رو پایین تر نمیذاشتن از سرما یخ میزدم
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت1001 گذر از طوفان✨ صدای کشیده شدن پایه صندلی روی سرامیک باعث شد چشم هام رو باز کنم با همون قی
#پارت1002
گذر از طوفان✨
در ظرف غذا رو بستم باقی مونده دوغ رو هم خوردم
خدا طیب رو خیرش بده اگر غذا نمیاورد معلوم نبود چقد دیگه میتونستم تحمل کنم با این قیافه اخمو فروغی هم عمرأ بهش نمیگفتم گرسنمه برو غذا بخر
از روی مبل بلندشدم ظرف و لیوان رو داخل سینی گذاشتم و برش داشتم سمت آشپزخونه رفتم سینی رو روی سینک گذاشتم قبل از اینکه بیرون بیام با خرید ها روبرو شدم
اگر خونه نبود همه رو میچیدم داخل یخچال و کابینت ولی الان جلوی چشمش نباشم بهتره، صبح بره سرکار جمعشون میکنم
برم نمازم رو بخونم و بخوابم
سمت سرویس رفتم وضوم رو گرفتم و بیرون اومدم نگاه گذری داخل هال انداختم سریع سجاده رو باز کردم و به نماز ایستادم قبل از اینکه نیت کنم صدای سلام خانم خجسته گفتنش بلند شد
یادم رفتم گوشی رو روی زنگ بزارم پریسا حتما جواب ندادم نگران شده مجبور شده زنگ بزنه فروغی دست هام رو انداختم نمیتونم بهش بگم گوشی بده با پریسا حرف بزنم نمازم رو بخونم بهش پیام میدم
سلام نمازم رو گفتم سجاده رو جمع کردم که صدای قبول باشه گفتن طیب رو از پشت سر شنیدم بلند شدم و چرخیدم
_ممنون ببخشید متوجه اومدنتون نشدم
_خواهش میکنم ،حالت خوبه؟
سرم رو تکون دادم
_بله
سجاده رو برداشتم ببخشیدی گفتم وسمت اتاق رفتم
فروغی چند لحظه بعد پشت سرم داخل اومد
_لباس هاتو عوض کن بیا بیرون
آب دهنم رو قورت دادم محتاطانه گفتم
_خوابم میاد میشه نیام
باحرص گفت
_باشه
آینده
https://eitaa.com/joinchat/1275986393C57f6f531da
شـــهــیــدانـــه🌱
#پارت1002 گذر از طوفان✨ در ظرف غذا رو بستم باقی مونده دوغ رو هم خوردم خدا طیب رو خیرش بده اگر غذ
#پارت1003
گذر از طوفان✨
از اتاق بیرون رفت در رو پشت سرش بست چند دقیقه گذشت از تخت پایین رفتم و کنار در رفتم به دیوار تکیه دادم که صدای بیرون رو بشنوم صدای آروم طیب به گوشم رسید
_بیا بشین باهات حرف دارم
_صبرکن دوتا چایی بیارم الان میام
بهم گفت چایی درست کن یادم رفت خودش درست کرده
بعد از سکوت کوتاهی صدای تشکر طیب بلند شد
_دستت دردنکنه شام خوردید؟
_خواهش میکنم ،اره دستت دردنکنه داداش زحمت افتادی
_نوش جانتون حال نورا چطوره؟توی ماشین دعواش کردی؟قهر کرده؟
صدای نفس کلافه فروغی بلند شد
_فعلا نه خیلی تلاش کردم خودم رو کنترل کنم پیش خانم خجسته تند بهش حرف نزنم
به بهانه خواب بیرون نیومد که حرفی بهش نزنم
_فعلا چیه ، اصلا حواست به شرایط زنت هست
ناراحت گفت
_من حواسم به همه چی هست نورا حواسش نیست
_خب باید صبرکنی به مرور زمان همه چی درست میشه
_نورا دنبال درست شدن هیچی نیست، یه تبر برداشته منتظر یه فرصته از ریشه به همه چی ضربه بزنه
_زمانی گفتی بریم خواستگاری بهت گفتم طاها باید خیلی صبور باشی نورا توی شرایطی حساسیه فکرش درگیر پدرش و سلامتیشه سنش فعلا به پختگی برای ازدواج شایط نرسیده باشه هزارتا رویا و آرزو شاید برای خودش برنامه ریزی کرده و کنکوریه یه آزمون سرنوشت ساز برای آینده تحصیلیش و حضورش توی جامعه از همه مهم تر از طرف همسر پدرش روح و روانش آزرده شده ولی تو بخاطر چند بار نه شنیدن با یه قکر اشتباه همه چی رو برای خودت سخت تر کردی اگر اینطوری وارد زندگی نمیشدید الان بعضی از مشکلات وجود نداشت
_بله داداش یادمه همه ی حرفات رو یادمه صبر کردم به هر دری زدم محکم بستش اگر صبرم نتیجه ش میشد ازدواجش به اجبار زن باباش اون وقت باید چکار میکردم؟
نورا لجبازه اگر یه چیزی رو متوجه بشه اشتباه اگر بخواد لج کنه توجه نمیکنه و کوتاه نمیاد
طیب نفس عمیقی کشید
_باید بهش وقت بدی تا دوست داشتنت رو بیینه خودت رو بهش ثابت کن
پوزخندی زد
_هرکاری بکنم چه خودم چه مامان و بابا یا بقیه باور نمیکنه
_باید یه کاری کنیم باور کنه مواظب رفتارت باش نمیگم هرکاری میکنه چشم پوشی کن نه ولی با دعوا داط وبیداد هیچی درست نمیشه
آه بلندی کشید
_سعی میکنم
_آفرین حواست رو جمع کنه یه وقت طاهر و آبجی اینا متوجه هیچی نشن
_اگر نورا همه رو باخبر نکنه من مواظبم