شهادت هنر مردان خداست
🖋برای رسیدن به مقام شهادت باید با تکیه بر ایمانت در راه خدا و به شوق رسیدن به مقام رضایت او قدم برداری.
آقای من...
همه عمر به من لطف و عنایت کردی
حاجتم بود شهادت که اجابت کردی
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
✅ لطفا قلیون بکشید ✅
اگه فواید عجیب قلیون رو
میدونستی هر روز میکشیدی
🔹حرف منم نیست ، حرف متخصص معروف طب سنتی هست که هم خودش میکشه هم به بیماراش تجویز میکنه😂
برای دیدن فواید قلیون بزن رو لینک👇
http://eitaa.com/joinchat/2048327879Cdada88b6a5
فیلمو سنجاق کردم آموزشم میده😄
هدایت شده از تبلیغات ایران فیبروز/تنهایی
☕️ بگو متولد چه ماهی هستی تا بگم بهترین گیاه دارویی برای سلامتیت تو هر فصلی چیه :
🫖 فروردین اردیبهشت خرداد
🫖 تیر مرداد شهریور
🫖 مهر آبان آذر
🫖 دی بهمن اسفند
👆 چه ترکیبای گیاهی خفنی پیشنهاد میده👌
9.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نقش_بهشت
🖊کجا مثلا این حرم هست که دلت پر بزنه برای رفتن و نشستن و آرام شدن؟
یا سریع الرضا...
با تو هر حاجتی، روا شدنی است
گره کور با تو وا شدنی است
باورم، اعتقاد من این است
با نگاهت محالها شدنی است
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنده_از_حرم | همخوانی دلنشین خادمان چایخانه حضرت
ای صفای قلب زارم
هرچه دارم از تو دارم
#چایخانه
#چایخانه_حضرتی
#چای_حضرتی
#سفره_حضرت_رضا
#امام_رضا
#سفره_حضرت_رضا
☀️ خادم حضرت شو👇
☕️ @chay_hazrati ☕️
╰┅═हई༻❤️༺ईह═┅╯
هدایت شده از مشتریان گسترده ترابایت
😳☝️باورتون میشه؟
آقای اصغری (مخترع اَبَردَوا) ، داره به کسایی که عضو کانالش هستن طلا هدیه میده😐
هر بیماری ای داری اینجا بگو ،
مشاوره رایگان بگیر با قرعهکشی طلا😐👇
جشنواره اش داره تموم میشه زود برو☹️👇
https://eitaa.com/joinchat/3582460605C6f7643a330
همین الان میتونی هرسوالی داری مستقیم از خودش بپرسی☝️
هدایت شده از تبلیغات ایران فیبروز/تنهایی
کپسول تقویت حافظه ویژه دانشجویان و دانشآموزان😍
این محصول با از بین بردن رطوبت مغز باعث تقویت شدید حافظه میشه!!✨❗️100% گیاهی❗️
🌻درمان الزایمر
🌻فهم دقیق دروس🌱
🌻مناسب دانش آموزا و دانشجوها🌱👇
https://eitaa.com/joinchat/2237465213C11d65ecb7b
چہکسیمیگویدعکسهابوندارند؟!
اینعکسبویامنیت،شهامت،عاقبتبخیریو
عزتمیدهد..!❤️🩹
#حاج_قاسم
#وعده_صادق
🌹کوچیده اید زود مگر صبرتان کجاست
🌹من می رسم تو را به خدا پا به پا کنید
🌹یک کوله بار حادثه و کوره راه عمر
🌹باید عبور کرد برایم دعاکنید🥀
#حاج_قاسم
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز کانال بانوشمالی رو نداری؟ 🥺
روایتی از #زندگی یک مادر و دختر شمالی 🧕
تودل طبیعت آشپزی میکنه 🌳🌾
دریچهای برای لَمسِ زندگیِ روستایی و حال خوب 🌱🍃
بیا اینجا هر روز کلی کلیپ #اینستایی میزارم برات😜
بزن رو لینک تا نپاکیده🔨👇
https://eitaa.com/joinchat/775094741C26f99dea35
هدایت شده از تبلیغات ایران فیبروز/تنهایی
🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱🖱
🐦دیگه ۳ ساعت تو گوگل دنبال آهنگ نگرد!!
هرچی آهنگ میخوای ۵ ثانیهای اینجا
پیدا میکنی👇
دانلود سریع آهنگ🐦
دانلود سریع آهنگ🐦
،
#رمان_ناحله
#ناحله🌼
#پارت_صد_و_چهل_و_هشت
روی دوتا صندلی یه نفره نشستیم
نگام به آینه روبه روم بود.تو این هفته ما بیشتر خریدهامون و کردیم فقط مونده بود یه سری چیزها که محمد بایدبرام میگرفت.
چون باید باهم میرفتیم خرید به پیشنهاد محمد،همراه پدر ومادرمن، علی،محسن و ریحانه اومدیم محضر تا بینمون صیغه محرمیت خونده شه.
هیجان زیادم باعث لرزش دست هام شده بود.هر چند دقیقه به چشم های پدر و مادرم نگاه میکردم که از رضایتشون مطمئن شم نمیتونستم به محمد نگاه کنم.هم از نگاه بابام میترسیدم،هم اینکه فکر میکردم تا بهش نگاه کنم ناخودآگاه ازسرشوق لبخند میزنم و میگن دختره چه سبکه!
به خودم حق میدادم روی ابرها راه برم
قرار بود به محرم ترین نامحرمم محرم شم.به ادمی که تو عرف معمولی بهش میگن غریبه ...ولی واسه من از هر آشنایی آشناتر بود.آدمی که یک ساله پیداش کردم ولی انگار که ۱۰۰ ساله میشناسمش.با اجازه ما صیغهه رو خوندن،و من بعد کلی خواهش و تمنا از خدا،کلی اشک وغصه و دلشوره بعد کلی ترس و استرس...!
اجازه داشتم کسی وکه کنارم نشسته و تمام زندگیم شده بود "محمدم" خطاب کنم.
با صدای صلواتشون متوجه اشک های رو گونه ام شدم و قبل اینکه کسی متوجه اشون بشه پاکشون کردم
زل زده بودم به دست هام و از خجالت سرم و بالا نمیاوردم
الان که بهش محرم شده بودم
یه احساس خاصی نسبت بهش پیدا کردم که باعث میشد بیشتر از قبل ازش خجالت بکشم.امروز لباس خاصی نپوشیده بودم.قرار شد عقدمون رو نیمه ی شعبان بگیریم.
لباس های سفیدم رو کنار گذاشتم تا همون زمان بپوشمشون.
با صدای ریحانه به خودم اومدم.خم شده بود کنار سرم و:
+فاطمه جان
_جانم؟
+دستت و بده
با اینکه هنگ بودم ولی کاری رو که گفت انجام دادم که:
+این چیه؟دست چپت رو بده!
تازه دوهزاریم افتاد.دلم یجوری شد.
با لبخند دستم و گذاشتم روی دستش که یه حلقه تو انگشتم گذاشت.
به حلقم نگاه کردم،دلم میخواست از ذوق جیغ بکشم.
یه حلقه ی دور نگین نقره ای بود.
به نظر پلاتین میرسید
ریحانه گونم و بوسید و گفت
+مبارکت باشه عزیزم
بهش یه لبخند زدم که دیدم مامان با چشم های خیس بالای سرم ایستاده.
بلند شدم و کنارش ایستادم.
دستم و گرفت و محکم تو آغوشش فشارم داد و بهم تبریک گفت. باباهم اومد و بغلم کرد.بعدش به ترتیب به محمد تبریک گفتن.
علی و محسن هم اومدن سمتم و تبریک گفتن.
دلم میخواست زودتر همه برن و من بشینم وتو چشم های محمدم خیره شم!بعد از مدت ها بتونم سیر نگاهش کنم.حواسم ازش پرت بود،که بابا گفت
+فاطمه جان آقا محمد منتظر شماست ها...میخوایم بریم
سمتش برگشتم
با لبخند به آینه خیره بود.
منم مثل خودش تو آینه زل زدم که خندید.
از جامون بلند شدیم با ریحانه رفتیم دم در و منتظر شدیم تا بقیه بیان.
___
یه پیراهن آبی روشن تنش بود
محاسنش قشنگ تر از همیشه به نظر میرسید.با محسن دست داد وطرف ماشین ما اوند.
به بابام نگاه کرد و:
+ببخشید دیر شد آقای موحد! شرمنده!اگه اجازه بدین فردا بریم برای خرید که ان شالله پنجشنبه سمت قم حرکت کنیم
بابا جدی گفت:
+ان شالله
ازشون خداحافظی کرد و سمت من برگشت.با یه لحن قشنگ تر تو چشم هام زل زد وگفت:
+دست شما هم درد نکنه
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم که گفت
+خدانگهدار
به زور تونستم لب باز کنم
_خداحافظ
چند ثانیه بعد بابا استارت زد و ازش دور شدیم،دلم نمیخواست ازش جدا شم.این جدایی و انتظار برام سخت تر از همیشه بود!
کاش همراه ما میومد.
تو همین هیاهو بودم که صدای گوشیم بلند شد.
یه پیامک،از یه شماره ی ناشناس بود.
بازش کردم.نوشته بود
"رنجور عشق بِه نشود جز به بوی یار :)
دوستت دارم!
بمون برام،خب؟ "
دلم رفت.یه لحظه حس کردم نبض ندارم.نفسم تو سینم حبس شد
احساس خفگی میکردم.
دیگه مطمئن شده بودم که محمده!
چشم هام و بستم تا بتونم جملش و تو ذهنم تجزیه کنم.نفهمیدم چیشد که
با لبخند رو لبام براش تایپ کردم
"تو همه ی وجود منی"
خیلی حالم خوب بود.دلم میخواست از شدت ذوق بمیرم،فقط چشم هام و ببندم و به همین خوبی ها فکر کنم
همین اتفاق های ساده وقشنگ...!
هیچ وقت فکر نمیکردم سادگی انقدر برام شیرین باشه.تو راه بودیم که،بابا ایستاد.از ماشین پیاده شد.
_کجا؟
گفت:
+یه دقیقه صبر کنین الان میام
یه نفس عمیق کشیدم
تو آینه به چشم های مامان نگاه کردم که روم زوم بود.یه لبخند زد و سرش و برگردوند.چند دقیقه گذشته که دوباره پیام اومد
"امشب هیئت ببینمت"
براش یه "چشم" فرستادم و گوشیم و روی صندلی گذاشتم.
لبخندم کنترل نشدنی تر از همیشه شده بود.چشمم و بستم و از سر آسودگی یه نفس عمیق کشیدم.
چون جشن بود یه روسری قواره بلند