فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی تو دلم همش داره میگه اندکی صبر ؛ وصال نزدیک است (:
@karbalayyyman
تو چه کردی
که وقتی به نامت میرسیم؛
دل
آرام میگیرد ...
دهان
خوشبو میشود ...
غم
از یاد میرود ...
و یک گوشه جان میگیریم!!
نکند نامِ دیگر تو
«سَیِّدُالعُشّاق» است ...؟
▪️بحق الحسین علیه السلام
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
#ولادت_امام_حسین(ع)
@karbalayyyman
خبردهیدبہعالَمـڪہعیدعیدِخُداست،
ادبڪنیدڪہمیلادِسیدالشھـداست❤️"
#ماه_شعبان🌿
#میلاد_امام_حسین
@karbalayyyman
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامۍ،هرکجاباشمزیارتمیکنم..♥️🌱
سلام ارباب 🌹
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#جمعه
#میلاد_امام_حسین
@karbalayyyman
فرمود: علی جان
فرزندت را چه نامیدهای؟
فرمود: یا رسولالله؛
ما در نام گذارى این فرزند
بر شما پیشى نمیگیریم.
پیامبر(ص) فرمود:
من نیز در این نام گذارى
بر خداوند سبقت نمیگیرم!
جبرئیل بر پیامبر نازل شد.
_ یا محمد؛
خداوند سلام میرساند و میفرماید:
نسبت على به تو،
مانند نسبت هارون به موسى است!
پس فرزندت را
به نام فرزندِ هارون «شُبیر» بنام.
پیامبر(ص) فرمود:
زبان ما عربى است
او را به عربى چه نامی بگذارم؟!
جبرئیل گفت: او را " حُسین " بنام...
#اباعبداللهالحسین♥️✨
@karbalayyyman
میگهکه:
عاشقتماِیمقتدرمظلوم،
عاشقتمهرچندکهبشم،
محکوم...💚(:"
#رهبرانه🌿
@karbalayyyman
دردایناستڪہمامدعیهجرانیم،
دردِهجرانتوچشیدےونفهمیدکسی💔:)!
#امام_زمان
@karbalayyyman
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
دردایناستڪہمامدعیهجرانیم، دردِهجرانتوچشیدےونفهمیدکسی💔:)! #امام_زمان @karbalayyyman
هوس آمدن این جمعه نداری آقا!؟ 💔
کانال(کلیپ.خنده.انگیزشی)
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #بیست_و_دوم: علی زنده است ثانیهها به اندازه یک روز ... و روزها به اندا
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_سوم:
آمدی جانم به قربانت
شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود ...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس میخوندم ...
ترم آخرم و تموم شدن درسم ...
با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد ...
التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ...
با آزادی علی همراه شده بود ...😊
صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... 😥😣
چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بینشون دید ... و پایی که میلنگید ...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ...
و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود ...
و مریم به شدت با علی غریبی میکرد ... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...😣😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمیفهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ...
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...😊😢
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوم مون دختره ...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...
- مریم مامان ... بابایی اومده ...
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشمها و لب هاش میلرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...
- میرم برات شربت بیارم علی جان...😢
چند قدم دور نشده بودم ...
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ...😭 بغض علی هم شکست ... 😭محکم زینب رو بغل کرده بود و بیامان گریه میکرد ...
من پای در آشپزخونه ...
زینب توی بغل علی ...
و مریم غریبیکنان ...
شادترین لحظات اون سالهام ... به سختترین شکل میگذشت ...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در🚪 دوباره بلند شد ...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ...
مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😭😣
@karbalayyyman
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #بیست_و_چهارم:
روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ...
ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... 😒اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...😕
علی با اون حالش ...
بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ...
توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو آموزش میداد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوههای اطراف تهران آموزش دیده بود ...👌
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد ... هر چند وقت یه بار ...
خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ...✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز میکردیم ...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفسمون بود و امام بود ...😊
@karbalayyyman