وقتیشهـرمسیحینشینِبیجیتوسط
همرزمانحاجقاسـمآزادشـد،
یکزنمسیحـیرویدیـوارکلیسـانوشت:
مریممقـدسراحتبخوابکهدیگرمسیـح
بهصلیبکشیـدهنمیشود؛
چونفرزنـدانزهرا(س)رسیدنـد!
- فرداجهاندردسـتفرزندانِزهراسـت✋🏻
@karbalayyyman
↻ #تلنگرانه‹.🙂💛.›
خواستَمبِگویَم
چِـرانَیامَدۍ..؟!💔
دیـدَمحقداࢪۍ
تَعطیلٺَـرازجمعہ،
خودِمـاهستیم🚶♂😔
بـࢪاۍِظھۅࢪِشچیڪاࢪکَࢪدیم؟✋🏻
@karbalayyyman
🌱 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم 🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@karbalayyyman
تو بخند
تا به همه ثابت کنم
یک دیوانه دوایش قرص نیست
لـبـخـنـد تـوسـت♥️✨
@karbalayyyman
↻👀🍂••||
• فڪر نمیڪنم بدانی ؛ تاریخش را هم نمیدانم .. اما مدتهاست به جان من مهاجرت
ڪردهای ..⛓(:
#عاشقانہ_مذهبی🖇♥
@karbalayyyman
#تلنگر
لطفاوقتیاونطورتیپمیزنیدبرایبیرون
رفتن!
چندلحظهخودرانگاهکنیدوکمیفکرکنید!
ببینیدحاضریدبازمباطرزپوششتوندلصدتا
جوونوبلرزونید؟
حاضریدبازمدلچندمرد رواز زنشسرد
کنید؟
میارزهبهاینکچندجوونذهنشون
درگیراندامتوبشه؟
فقطیهکاریکنکهاوندنیاشرمندهاونایی
نشیکهباتیپتدلشونلرزیدوکانونگرم
چندخانوادهرو سرد کردیخب؟ :)💔✋🏻
اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇
@karbalayyyman
#تلنگر
بھمگفت،باایناوضاعسکہودلارو
گرونۍهنوزمپاےِآرمانهایرهبرت
هستی؟!
گفتمبہمایاددادنتومڪتبامام
حسین(؏)ممکنہآبهمواسہخوردن
نباشه...💔🖐🏻
@karbalayyyman
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #بیست_و_یک
#فاطمه_نوشت
زمانی که وارد حیاط شد
چشمش لحظهای به من افتاد و محو من شد که پدرش با دست گذاشتن روی شانه اش او را از دنیای خود بیرون کشید
٬لبخندی به لب آورد
و به همگی سلام داد به من که رسید زیر لبی سلامی داد و نگاهش را به آن سمت گرفت.
همه زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر داشتند و به او میخندیدند
٬آخر داماد هم انقدر دست پاچه؟
باهمه خداحافظی کردیم و سوار ماشینی شدیم که گل های سرخ و نرگس تزیینش شده بود.
علی در را برایم باز کرد تا چادرم خیس نشود٬پشت فرمان نشست و لبخندی به لب داشت ٬زبان به کلام باز نمیکرد که من شروع کردم:
-اهم٬علی آقا؟
-...
-سید؟
-....
-علییییی
-جانم
هزار بار سرخ و سفید شدم و سرم را پایین انداختم چقدر لوس شده بود خخ.
-کجا میخوایم بریم؟
-سوپرایزه٬او نه غافلگیری!
زبان به دهان گرفتم و راه افتادیم
ساعت ۱ونیم بود اما هوا پاییزی و پاییزی بود٬شیشه پنجره را پایین دادم و باتمام وجود هوای سبک را بلعیدم٬نمیدانم هوای سنگین تهران چگونه انقدر سبک شده بود
٬اما سریع شیشه را بالا دادم تا عطر وجود علی را تنفس کنم که از هر هوایی مرا #حوا تر میکند..
به جاده مخصوص رسیدیم جادهای که به مزار شهدا میرسید٬خوب اینجا را میشناسم ٬وای خدای من علی ٬علی٬علی...
با ذوق دست هایم را به هم زدم و روبه علی برگشتم٬عشقم را در چشمانم ریختم و به سوی چشمان علی جاری کردم٬از خوشحالی من لبخند پررنگی به لب آورد و گفت
-قابل شمارو نداره خانوم٬آوردمت خونه اصلیمون
راست میگفت از اینجا به علی رسیدم و از اینجا خدا را دیدم٬شهدا دوست ها و فامیل های من بودند٬همشان... پیاده شدیم٬همه با لبخند نگاهمان میکردند و بعضی ها که از کنارمان رد میشدند ٬صمیمانه تبریک میگفتند٬به مزار شهدای گمنام رسیدیم
٬ناخوداگاه زانو زدم٬احساس میکردم تمام قبور دب پاشی شده و خاکی نیست و لباسم کوچک ترین خاکی نگرفت٬پس زانو زدم و گل نرگسم را با قبور شهدا نورانی کردم٬علی کنارم نشست ٬او هم هوایی شده بود٬انگار حاجت گرفته بود که گفت
-دستتون درد نکنه٬٫ #حاجت_روا شدم
دلم میخواست آن لحظه بلند داد بزنم که من هم حاجتم را گرفتم آن هم چه زیبا گرفتم چه خوب..مردی کنارمان نشست و به ما تبریک گفت٬مردی با محاسن سفید و صورتی میانسال چقدر آشنا بود... روبه ما کرد و گفت
-خوشبخت بشین باباجان٬به حق آقا حسین سرور و سالار شهیدان خوشبخت بشین .
-ممنون پدر جان٬با دعای خیرشما
-خب دخترم میخواید براتون یه مولودی بخونم؟
به علی نگاه کردم و رنگ تایید را در چشمانش دیدم٬
-ممنونم پدر جان٬حتما
و شروع کرد به خواندن مولودی زیبا٬خودش دست میزد و میخواند
٬کم کم مردمی را دیدم که به سمت ما می آمدند و کنارمان مینشستند ٬جمعیتمان کم کم زیاد شد ٬به طوری که صدای دست های زیبایشان در گلزار پیچیده بود
٬خانمی مهربان شکلاتی که به همراه داشت بین همه پخش کرد٬پیرمردی روحانی گلاب بر سرمان میریخت و این جمع الهی مرا به گریه از شوق وادار میکرد..
خدا را در دل هزاران بار شکر کردم و به علی نگاه میکردم
٬با نگاهش جان میگرفتم و با وجودش نفس میکشیدم.