سلام ..
قبل ازاینکه پیام را باز کنید هرچیزی که آرزو دارید ازخدا بخواهيد
كامل بخوانش
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(✨استغفرالله✨)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💐سبحان الله💐)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💎لااله الاالله💎)
(💓الله اگبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(💓الله اكبر💓)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🍀ربي اغفرلي🍀)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌾الحمدلله🌾)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(🌙سبحان الله وبحمده🌙)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
(☀سبحان الله العظيم☀)
تمام گروها را با ذکر الله معطر کنید
نگذارید این پیام متوقف شود
............................
*•.¸.•*بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ*•.¸.•*
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۩۞ اللَّهُ الصَّمَدُ ۞لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ۞وَ لَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ۞
۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞
*•.¸.•*بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ*•.¸.•*
۞ قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ۞ مِنْ شَرِّ مَا خَلَقَ ۞وَ مِنْ شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ ۞وَمِنْ شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ ۞ وَ مِنْ شَرِّحَاسِدٍ إِذَا حَسَد
۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞
*•.¸.•*بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ*•.¸.•*
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاس مَلِكِ النَّاس إِلَهِ النَّاس مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاس الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاس
۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞۩۩۞
بـسـم الله
ـ ا لـعـز يـز
- ا لـجـبـا ر
- ا لـمـتـكـبّـر
- ا لـخـا لـق
- ا لـبـا ر ئ
- ا لـمـصـو ر
- ا لـغـفـا ر
- ا لـقـهّـا ر
ـ ا لـو هـا ب
- ا لـر ز ا ق
- ا لـفـتـا ح
- ا لـلـطـيـف
- ا لـخـبـيـر
- ا لـحـلـيـم
- ا لـعـظـيـم
- ا لـغـفـو ر
- ا لـشـكـو ر
- ا لـعــلـي
- ا لـكـر يـم
- ا لـمـجـيـد
السلام عليكم
و رحمة الله
و بركاته
برای اینکه آرزوهات برآورده شود ایمان تان به خدا ثابت کن
با ارسال این پیام به 20تا ازدوستانت و20دقیقه بعد
ارزوهايت براورده میشود
این شوخی نیست
امتحان کن حتی اگر باورنداری
بعضيا حاضر هستند هر چيز را بفرستند اما از نشر قران خجالت ميکشد
خداياهر كى اين پيام را براى ديگران فرستاد اجر عظيم نصيبش بگردان..
طرح قراءت سوره مبارکه کوثر به نیت براورده شدن حاجات سهم شما سه مرتبه و ارسال به دوستان و گروهاتون،لطفا قطع کننده ی زنجیر نباشید!
🌺❤🌺👇👇🌺❤🌺👇👇🌺❤🌺👇
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ /إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ/ فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ/ إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
1 دقیقه بیشتر طول نمیکشهِ
خدایا:هر کی این پست راکپی کرد درد دلش رو رفع کن
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد.
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤
میدونی اگه کپی کنی تا آخر امشب چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟ اگه خسیس نیستی به همه ی گروها بفرس
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیست_و_هفتم
-آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...😐
پاهام خشک شد...
نمیتونستم باور کنم...
یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد...😔
برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف...
نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...😢
از در اتاق بیرون اومدم...
دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...
رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم...
توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت:
-شما؟! اینجا؟!😯
چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم...
صداش رو بلند تر کرد و گفت:
-مگه قول نداده بودین به من؟!😐
-برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم...
اشکهام رو دید و چیزی نگفت...😢
سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم...
مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...
از همه چی عصبانی بودم...
مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم...
از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره
این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...
تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرماندمون بود...
اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم
-بله؟!
-سلام سهیل...خوبی؟!
-نه زیاد...😧
-چی شده؟
-هیچی...کارتو بگو محمد😧
-سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما...
-محمد من هیچ جا نمیام...😐
-لااله الا الله....چرا؟!...
-نمیدونم...فعلا خداحافظ...
.
یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...
وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم...
مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود...
بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید...😭
چی شد پس؟!
نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره...
نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!
ها؟!
چی شدددد؟!😢😢
.
🔮از زبان مریم
بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...
به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق
.
-سلام مریم گلی -سلام...چه عجب...
-خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه...
-اره...اگه شما بزارین...
-چی شده؟!
-تو به این پسره گفتی من اینجام...😐
-کدوم پسره؟!😕
-خودتو نزن به اون راه 😡
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت بیست و هشتم
.
-راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت...ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟!
-مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟!
-نه...نیومد مگه امروز؟!
-نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا...😑
-نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش
-دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟
-شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها
-گریه میکرد 😯😯😕
-آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم...
-واقعا گریه میکرد 😯😕
-اره...
.
🔮از زبان سهیل
بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم...
حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم...
ظاهرم داد میزد که یه چی شده...
موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...
هر کاری میکردم خوابم نمیبرد...
با خدا درد و دل میکردم تا صبح...
خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...
فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...😢
بفهمه که آدم بیخودی نیستم...😢
بفهمه واقعا عوض شدم 😔😔
.
نفهمیدم کی خوابم برد...
خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...
بدو بدو رفتم پایین...
انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم
در رو باز کردم...
دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن...
تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...به به آقا سهیل...و بغلم کردن...
شکه شده بودم
پرسیدم شما؟!😯
.
گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم...
شلمچه منتظرتیم...
ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉
بیا پیش خود ما...
.
از خواب پریدم...
قلبم تند تند میزد...
یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢😢
یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕
صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا...
فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم...
اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم...
4 صبح بود.
اصلا حواسم به ساعت نبود.
شماره فرمانده رو گرفتم:
-سلام...
-سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده 😨😲
-نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما.
-لا اله الا الله...خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه...
-الان مگه صبح نیست؟!😯
.
-عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره 😩😩
.
-ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود 😀😀
اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
هدایت شده از 💖عــاشقــانــہ مذهبــے💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امــیدوارم کــه دونـفـری تــو پیــاده روی اربـعـیـن شــرکــت کنیــم🖤
#💖عـاشـقـانـہ مَـذهَـبـے💖
@Eshgh82
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮#قسمت_بیست_و_نهم
.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم..
اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
-سلام سهیل 😯
-سلام مامان جان😊
-آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو😯
-از سمت صورت ماه شما...
-خوبه خوبه...لوس نشو حالا😐راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
-برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان 😀
-برا زن آیندت 😐نگفتی کجا بودیا؟!...
-هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
-خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟!
-نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم
-ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
-چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم 😀😀
-والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی 😃
-خخخ 😄😄
.
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...
حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
.
.
🔮از زبان مریم...
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد
داشتم نگران میشدم کم کم
نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...😢😢
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...
تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم 😢
.
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
-آره مامان 😢چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی😕
-وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی..
-مامان از میلاد خبری نشد😯
-نه هنوز 😔
-خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن 😕
-یعنی چی شده؟!
-نمیدونم😕
-امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش 😔چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت 😕
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🔮قسمت سی ام
زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره
-زهرا جان
-جانم؟!
-میتونم یه چزی ازت بخوام؟!
-چی نفسی؟!
-الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟!
-باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه
-همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست 😀😀
-باشه دیگه 😑
-شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺
-ان شاالله عروس شدنت 😊
-بلند بگو ان شاالله 😆😆
-ای بی حیا 😀😀
-خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟!
-نههه..فقط زود بیا 😕
-باشههه...نگران نباش☺
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕
همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم..
قلبم داشت از جام کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...
به چشماش زل زدم...
اشکام بی اختیار جاری شدن...
احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...
یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن
-سلام...خوبی مریم جان؟!
-سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟!
-سلامتی...آره...
-خب؟! چی شد؟!
-ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش
-خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
-ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
-زهرا چیزی شده؟!
-نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... .
.
🔮از زبان سهیل
بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو...
تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن..
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🔮قسمت_سی_و_یکم
.
وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بی اختیار خندم گرفت و رد شدم...
ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...😔
چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم
وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم...
یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...
اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه...
دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
.
.
🔮از زبان مریم: .
-زهرا جان؟!
-جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
-کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
-اها اون...کار توعه دیگه😑..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
-مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش😔حالا خودت رو ناراحت نکن
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه 😔😔
-باشه...
.
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...
میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن...
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا😯😯
-آره.گفتن که میلاد....
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#به_نام_خدای_مهدی
.
#قلبم_برای_تو❤❤
.
🔮قسمت_سی_و_دوم
.
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا؟!😯😯
-آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...
-پرسیدم پس مریم چی؟!
-میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده...شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم 😔😔
-پسره ی بی غیرت 😢😢😢
-عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔...میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان 😔
-یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز 😕
به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم 😕
.
صدای زهرا و مامانم رو شنیدم 😢😢
اصلا باورم نمیشد...
یعنی به این راحتیها از من گذشت...
یعنی همه حرفاش دروغ بود 😭😭
اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...
قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....😯
چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...
یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق
-دخترم خوبی؟!
-سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!😯
-هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش
-مامان؟!
-جانم؟!
-خیلی دوستت دارم...😔
.
.
🔮از زبان مادر مریم
دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد...
خیلی استرس داشتم...😓
دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم...
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...
که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم...
-آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢
-چرا رنگتون پریده خانم؟!😯
-چیزی نیست از نگرانیه😔
-شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه...
-آقای دکتر هرچی شده به من بگید...اینطوری بدتر دق میکنم...
-مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست...
-پیوند؟!😯😯
-بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده...
انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده...
فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه...فقط دعا کنید...
مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم...
.
-یا خدااا😢😢
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید
فقط سه قسمت دیگه از
رمان
قلبم برا تو
مونده
☘👆👆👆
჻ᭂ࿐
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ﴿۱﴾
"بگو پناه مى برم به پروردگار سپیدهدم..."
#سوره_فلق
#آیه_گرافی
°•
.
🔮#قسمت_سی_و_سوم
.
🔮از زبان مریم
.
گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد😕
دیگه خسته شده بودم از این مریضی😔
تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد...
حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست...
خدا جون...
اینقدر بد بودم که توفیق نمارخوندن هم ازم گرفتی؟ 😔😔
روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد...
خاطرات شلمچه...
خاطرات راهیان نور...
خلطرات دانشگاه...
خاطرات اون پسر که درکش نکردم 😔😔
خاطرات نقش بازی کردنهای میلاد...
خاطرات کلاس های دانشگاه...
خاطرات خل بازیها با زهرا...
باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....
.
روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...😔
یه روز زهرا پیشم بود و باهم داشتیم حرف میزدیم
از کلاسها برام تعریف میکرد...
بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه
-نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش...نمیدونم کجاست...
-حتما سرش جای دیگه گرم شده 😕
ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش حلالیت بطلبم 😔
-زبونتو گاز بگیر دختر😒این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه...
-فعلا که هر روز دارم بدتر میشم 😔
-امیدت به خدا باشه ☺
در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...
اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست...
-چی شده مامان...
-خدایا شکرت 😢😢
-چی شده ..
-ای خدااااا...شکرت 😢😢
-مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...😯
-دخترم خدا جوابمونو داد😢😢الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ...
زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...
ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه 😢😢
باید وصیتم رو میکردم...
شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق😔😔
.
.
🔮از زبان سهیل
.
شب آخر اردو بود و خبردارشدیم فردا قراره از مرز شلمچه شهید بیارن....
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...😢
نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم...
نزدیک های نصفه شب بود که خواب دیدم وارد یه سنگری شدم...
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...
نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد...
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا یا همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد...
.
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید
🔮قسمت سی_و_چهارم
.
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد.
همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم 😢😢
دیدم صدام میزنن...
به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که منتظر تو بودیم....
یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن...
باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...
یکیشون برگشت گفت میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما...
از خواب پریدم
خیس عرق شده بودم....
به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم...
دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...
صدای اونجا...هوای اونجا...عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود...
تا صبح چند بار حوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم...
صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه...
همین که وارد شدیم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم...
نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره...
رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا...
عاشورایی بود برا خودش...
همه به سر و سینه میزدن...
برای استقبال از کسایی که بعد سی سال میخوان وارد کشور بشن...
تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم...
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...
بعد از ظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم...
چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه...
قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست...
فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...
اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...
همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...
اشکام امونم نمیداد...
.
🔮از زبان مریم
.
روز عمل فرا رسید.
دست و پام یخ یخ بود.
وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...
دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه.
دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...
کم کم صداش نا مفهوم شد.
چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد.
.
.
.
به زور چشمامو باز کردم...😞
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...
دیدم مامانم کنار تختم نشسته.
خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم
.
#ادامه_دارد
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال _مجازه 🚫
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
دو قسمت سی و سوم وچهارم
رمان
قلبم برا تو
تقدیم نگاهتون👆👆👆👆☘
مداحی محرمی👆👆☘☘🖤🖤