#شهدایی
بہیکیازدوستانشگفتم:
جملہایازشهیدبہیاددارید؟!
گفت:یکبارکہجلویدوستانمقیافہگرفتہ
بودمابراهیم؛کنارمآمدوآرامگفت:
نعمتیکہخداوندبہتودادهبہ
رخدیگراننکش`🌱✨
_ شهید ابراهیمهادی _
#شهادتت_گرامی_باد
@karbalayyyman
به وقت رمان:)
#عشق_حجاب
#پارت_13
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه
فاطمه چرا گریه می کنی
فاطمه گفت: به تاریخ تولد شون نگاه کن
ببین چقدر جوون بودن شهید شدن
راحیل : واقعا راست می گفت یکی رو دیدم متولد{ "۱۳۴۰" بود " ۱۳۵۹"
به شهادت رسیده بود
بعضیا ۱۳ ساله ...۱۶...۱۸...
فاطمه در حالی که اشک می ریخت
گفت : من شرمنده این شهداو مدیون خانواده های این شهدا هستم
نمی دونم چه جوری این دِین رو اَدا کنم
شهدا به خاطر حجاب رفتن تا چادرمان زهرا خاکی نشه
{ شهید حججی سر شو داد تا چادر ما از سر مون نیوفته}
فاطمه همین طور می گفت نمی دونم چِم شده بود صورتم خیس خیس بود داشتم گریه می کردم وای مگه میشه من خودمم دارم گریه می کنم
فاطمه برا هر شهید فاتحه خوند من هم پشت سرش براشون می خوندم و زار زار گریه می کردم
به اخرین شهید که رسیدیم فاتحه رو خوندیم راه افتادیم سمت حسینیه فک کنم تا الان کلی نگران مون شدن
تو راه همش به حرف های فاطمه فکر می کردم ..... شهید .... حجاب... چادر... مادرم زهرا ... فکرم در گیر بود
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
#عشق_حجاب
#پارت_14
به حسینیه که رسیدیم
داخل شدیم .....
زینب و ریحانه دوییدن اومدن طرفمون گفتن نگران تون شدیم کجا رفته بودین خداروشکر که سالمین
دور برم رو که نگاه کردم چند خانم با چند دختر جوان چادری دور هم حلقه زده بودن
حرف هایی از حجاب و چادر وپوشش
منم طوری که متوجه نشن نشستم و به حرف های اونا گوش کردم
صدای اذان بلند شد اونا هم بلند شدن تا وصو بگیرن
منم رفتم سمت وضو خونه وضو گرفتم
یک چادر برداشتم ایستادم به نماز خواندن .... الله الاکبر
بعد از تمام شدن نمازم فکرم همش پیش اون حرف ها بود
چشمم به همون خانومی که با چند تا دختر حلقه زده بودن افتاد رفتم پیشش و سلام کردم
گفتم می خوام بیشتر درباره حجاب شهدا بدونم که چرا اینقدر حجاب برای شهیدان ارزش داشته
جواب سلامم رو داد
گفت: شهیدا برای حفظ حرم بی بی زینب( س) رفتن و جون خودشونو در راه دفاع حرم دادن که مبادا دست کسی بیفته
حالا بزار یه سوال ازت بپرسم ؟؟
اگه از کسی که خیلی دوسش داریدهدیه ای بگیری با اون هدیه چه جوری برخورد می کنی؟؟
خب نمیزارم کسی بهش دست بزنه خیلی مراقبش هستم جای خوب میزارمش
گفت حالا اگه حضرت زینب یه هدیه بهت بده همین جوری ازش مراقبت میکنی
گفتم: بله با کمال میل
گفت : چادرت رو حفظ کن هدیه حضرت زینب چادر هستش
# چادر
#چ : چهره
#آ: اسمانی
#د: دختر
#ر: رسول خدا
شهدا به خاطر همین چادر جنگیدن که مبادا از سر خواهران مسلمان بیوفته
بابت توضیحشون تشکر کردم
واقعا حرفاش روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت فاطمه اینا داشتن.....
#عشق_حجاب
#پارت_15
بابت توضیحشون
تشکر کردم
واقعا حرفاش
روم تاثیر گذاشت
.راه افتادم سمت
فاطمه اینا داشتن.....
میوه می خوردن
رسیدم پیششون گفتم
تنها تنها
فاطمه : نه گلم برا شما هم گذاشتیم
بفرمایید
راحیل : یه دونه سیب برداشتم
مرسی
سیب رو تا اخرش خوردم
فاطمه گفت : فقط ۲۰ تا دیگه از
وسایل ها مونده اونارو بدیم
دیگه تموم میشه باید بریم
شب که خوابیدیم
من کلی به حرف های اون خانوم فکر کردم
منم باید باحجاب بشم
دوست ندارم شرمنده و
مدیون خانواده شهدا باشم
صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از کمی ورزش فاطمه رو بیدار کردم
صبحونه رو خوردیم
گفتم فاطمه جون بریم
بیرون یکم قدم بزنیم
گفت : باشه بریم
باهم راه افتادیم از حرف های
اون خانوم بهش گفتم
گفتم می خوام با حجاب بشم
فاطمه خیلی خوش حال بود
از خوش حالی نمی دونست چیکار کنه
اذان ظهر رو گفتن خوندیم
یکم چرت زدین
بعد.........
ادامه دارد.......................
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـوزدهــم
✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد .
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_آخــــر
✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی
بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #پــایــان
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇
@karbalayyyman
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جون میدیم ولی چادر کنار نمیزاریم ✊🇮🇷
@karbalayyyman
⊰•💙🖇️•⊱
.
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد✌️🏽♥️
.
⊰•💙•⊱¦⇢#چریکی
@karbalayyyman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جون میزارم برا کشورم♥️🇮🇷...
@karbalayyyman
-رایحہحجـٰابت
اگرچہدلازاهلخیـٰابـٰاننمۍبرد
امـٰابدجورخـداراعـٰاشقمیڪند...!:)
ــ ــ ــ ـ ــــــ‹𑁍›ــــ
@karbalayyyman